ما بچه‌های ورودی ۸۴ فیزیک دانشگاه تربیت معلم تهران (خوارزمی کنونی) آخرین شاگردان دکتر #گلستانیان بودیم. 

پس از امتحان میان‌ترم که خودم می‌دانستم چه کرده‌ام؛ سعی کردم فقط در کلاس‌اش بیایم و بروم که مبادا برگه‌ها و نمره‌ها را رو کند. بعد از یکی از جلسات من سعی کردم سریع جیم بشوم. خیلی تیز بود در سن هفتاد و اندی سال. صدایم کرد. برگشتم. گفت:

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته‌ی خویش آمد و هنگام درو

گفت: کجا؟ صبر کن نمره‌ات را به‌ات بگویم. این هم نمره‌ات. 

نمی‌دانم چرا پس از سال‌ها دیرپاترین خاطره‌ی من از استاد گلستانیان همین خاطره است. امروز که خبر کوچ‌اش را شنیدم نمی‌دانم چرا همین جمله‌اش توی سرم می‌پیچید. 

اعتراف می‌کنم حساسیت من به املای فارسی، نگارش صحیح فارسی از پای درس همین استاد ریشه می‌گیرد. #گلستانیان بزرگوار به ما فقط فیزیک درس نمی‌داد. آن‌قدر به دانشجو احترام می‌گذاشت که کم می‌آوردی و خودت هم به خودت احترام می‌گذاشتی. به‌قدری به واژه و واژه‌گزینی ارج می‌نهاد که نمی‌توانستی دل‌بسته‌ی قند پارسی نشوی. خودش به تنهایی پاسدار زبان فارسی در ساحت علم دانشگاهی ما بود. خود دیوید هالیدی بی‌شک وام‌دار مترجمان‌ فارسی کتابش، گلستانیان و بهار، بود. 

یک معلم ناب بود و جوری تخته‌نویسی می‌کرد که مصداق نه یک کلمه کم و نه یک کلمه بیش؛ می‌شد. تخته‌نویسی دکتر گلستانیان موضوع پایان‌نامه ارشد یک دانشجو شده بود. 

کلام‌اش زعفران داشت و لهجه‌ی کرمانی‌اش قند فراوان. اصیل بود و شریف. نام "ملّا کبری"، معلم مکتبخانه‌ای روستایشان، از دهان‌اش نمی‌افتاد. با تک‌تک دانشجویان درباره‌ی زادگاه‌شان صحبت می‌کرد و آن‌ها را وامی‌داشت که با صدای رسا از روستا و شهرستان‌شان بگویند. با افتخار و با صدای بلند بگویند. 

از خاطرات پاریس می‌گفت. نگاهش به انقلاب و مسایل سیاسی و مسایل مستحدثه‌ی دانشگاه در آن روزگار، دقیق بود و منصفانه. ما بسیجی‌ها اصلا از کلامش که گاهی تند بود و گاهی بسیار تند هیچ ناراحت نمی‌شدیم از بس که محترم بود و منصف. از بس که به‌اندازه صحبت می‌کرد. 

دل‌اش برای آینده وضعیت آموزشی کشور می‌سوخت و ما این سوختن را لمس می‌کردیم. 

روحش شاد.