وارثان زمین

وَلَقَدْ کَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ

۳۷ مطلب با موضوع «سبک زندگی» ثبت شده است

یادداشت‌های جشنواره‌یی

پیش‌نوشت : اگر بنا دارید که فیلمی راببینید، توصیه می‌شود نقدها را نخوانید. زیرا در برخی نقدها قصه لو رفته است.


درباره‌ی چهارشنبه 19 اردیبهشت –ساخته‌ی وحید جلیلوند-

فیلمِ وحید جلیلوند سه اپیزود دارد که فقط یک اپیزود آن دارای مولفه‌های درست سینمایی است و آن اپیزود سوم است. قصه در مورد مردی است که به دلیلی نامعلوم قصد بخشیدن پول به یک نیازمند را دارد و روش آگهی روزنامه را برای یافتن آدمِ مستحق انتخاب کرده است. فیلم از مرحله‌ی ایده، دچار مشکل است. در میان دریای ایده که به ذهن‌ها می‌رسد و در میان اقیانوس ایده‌هایی که در سرزمین و جامعه‌ی ما به وقوع پیوسته است؛ چرا فیلم‌ساز دست روی ایده‌یی لوث‌شده می‌گذارد؟ ایده‌یی که یک بار در فیلم پذیرایی ساده به آن پرداخته شده بود. به اذعان شخصیت داخل فیلم این حرکت یعنی آگهی دادن جلال آشتیانی (امیر آقایی) احمقانه است. منطق فیلم هیچ دلیلی برای رفتار احمقانه‌ی جلال ارایه نمی‌دهد.

اپیزود نخست که حقیقتاً سینما نیست و روایت فوق‌العاده کسالت‌بار از یک دیدار تصادفی است که ابداً به فرم و قصه تبدیل نشده است. هیچ حرفی در این بخش از قصه نیست. علی که فلج شده و همسرش از او مراقبت می‌کند. همسر علی (نیکی کریمی) تصادفاً در پی آگهی کذایی، جلال، خواستگار قدیمی‌اش را می‌بیند. همین و بس. هیچ کنش مهمی و هیچ اتفاق سینمایی و جذابی در این اپیزود وقت‌گیر با آن سکانس‌های خسته‌کننده نمی‌افتد.

اپیزود دوم، مخاطب را کاملاً به هیجان می‌آورد. یک آغاز سینمایی و توفانی با بازی عالی اسماعیل و ستاره. یک غافلگیری و اوج التهاب آفریده می‌شود. جلوتر که می‌رویم متوجه می‌شویم که اسماعیل پسرعمه‌ی ستاره است و نه برادر. و چه پسرعمه‌یی که غیرتش نسبت به دختردایی فولاد را آب می‌کند. این چه منطقی است؟ این چه بساطی است؟ برای این‌که چفت و بست داستان و فیلم‌نامه جور دربیاید، هر چرندی را به خورد مخاطب می‌دهید. پسرعمه و این قدر غیرت و خشونت؟ مشکل این اپیزود محکوم شدن سنت است. سنتی که به خواست فیلم‌ساز احمقانه نمایانده شده است. ستاره مخفیانه با مرتضی ازدواج کرده و با او رابطه هم داشته است. جالب است. ستاره بعد از خبط راست‌راست در محله دست در کمر مرتضی موتورسواری می‌کند. حاشا و کلّا به منطق چرند فیلم. چرا باید چنین بی‌احتیاطی‌های پشت سر هم از ستاره و مرتضی سر بزند؟ مگر عقل در سرشان نیست؟ مرتضی حقیقتاً جوان باشعوری نیست و علاوه بر بی‌خانواده بودن که فی‌نفسه برای کسی عیب نیست؛ مرتضی آدم سرخوش و بی‌مبالاتی به نظر می‌رسد. پس حتی عمه‌ی سنتی و به اصطلاح متحجر ستاره هم حق دارد که برادرزاده‌اش را به عقد مرتضی درنیاورد. در حالی‌که فیلم‌ساز مرتضی را تمجید می‌کند و عمه را محکوم می‌کند. درست است که ستاره و مرتضی شرعاً ازدواج کرده‌اند اما این ازدواج اخلاقاً و عرفاً زیر علامت سوال است و متأسفانه در فضای بی‌عفتی و بی‌حیایی شکل گرفته است. این حرکت هم در فیلم تمجید می‌شود و این فیلم‌فارسی است. نکته‌ی مثبت این اپیزود، باز‌های درخشان برزو ارجمند و بازیگر تازه‌کار نقش ستاره است.

در اپیزود سوم گره‌های داستان باز می‌شوند. البته باز که نه. بهتر است بگوییم گره‌های تازه‌یی مشخص می‌شود. شخصیت جلال مورد مداقه واقع می‌شود که منطقی‌ترین بخش داستان است. تنها حرف مسموع این اپیزود علت بذل و بخشش جلال است. علت کمک نکردن مردم به فرزند بیمار او در سالیان قبل است. غیر از این حرف بخش‌های مربوط به انتخاب تصادفی برنده‌ی سی میلیون یکی از هذیان‌های تصویی سینما بود. منفعل بودن فیلم‌ساز نسبت به قصه‌ی خودش در این صحنه نمایان بود. سه دیالوگ مشترک از لسان شخصیت‌های فیلم شنیده می‌شود. خیلی بی‌معرفتی. نیکی کریمی به خاطر گمان بدِ شوهرش به او. مرتضی به ستاره به خاطر احتمال ترک وی و زنِ جلال، بهترین شخصیت فیلم، به جلال به خاطر فراموش کردن محبت مادریِ او در این همه سال. غیر از مورد سوم موردهای دیگر وجهی برای ادای این دیالوگ ندارند و این بازی کلامی هم مشکل بنیادی فیلم را حل نمی‌کند. سکانس بحث و گفتگوی جلال و همسرش نسبتاً خوب است. اما باز روشن نیست که در نهایت جلال چرا روش آگهی را برای کمک انتخاب می‌کند. بنای قصه بر این آگهی است و ستون این بنا پوشالی است. در یک کلام قصه منطق ندارد. این فیلم احتمالاً تا حدودی گیشه را جذب کند. البته گرایش مردم به این گونه فیلم‌ها همیشه همین‌طور بوده است و دلیل بر موفقیت گروه سازنده نمی‌شود.

 

*******

درباره‌ی دو –ساخته‌ی سهیلا گلستانی-

فیلمِ دو، قصه‌ی دو زندگی و در واقع دو سبک زندگی متفاوت است که در یک برش چند روزه روایت می‌شود. کارگردان تعمد دارد که با شتاب وارد زندگی زن کارگر (مهتاب نصیرپور) بشود اما در در ورود به زندگی خانوادگی و شخصی مرد (پرویز پرستویی) بسیار کند و آهسته عمل می‌کند. جنس زندگی زن کارگر پر از سر و صدا، هیاهو، کتک‌کاری و آوارگی است و دوربین کارگردان هم قصد القای همین حالت‌ها را در فصل زندگی زن کارگر دارد. جنس زندگی مردی که از آلمان برگشته است تا به کارهای شخصی و خانوادگی‌اش برسد؛ هم به علت دوری چندین ساله از فضا، به گونه‌یی است که طول می‌کشد تا مرد با خانواده‌ی خود انس بگیرد. زن دچار فقر است و احتمالاً به همین خاطر با یک مرد خانواده‌دار ازدواج موقت انجام داده است. بقیه‌ی اضلاع زندگی زن کارگر هرچند بسیار گرم و پرجوش روایت می‌شود؛ اما نامفهوم است. شخصیت مرد هم پر از سکوت و ابهام است. علت بازگشت از آلمان به ایران مشخص نیست. هیچ نکته‌ی خاص یا عجیب یا جالب توجهی هم ظاهراً در زندگی این شخصیت وجود ندارد.

به عنوان فیلم اول، باید از برخی نکته‌های فیلم دو تمجید کرد. شلوغ بودن و هیجان‌انگیز بودن صحنه‌ها مثلاً صحنه‌ی شام ترحیم، خیاطی برای عروسی و... کار کارگردان را سخت می‌کند. همین‌که کارگردان تازه‌کار خود را اسیر محتوازدگی نکرده است و قصه‌گویی و ایجاد جذابیت بصری را انتخاب کرده است؛ ارزشمند است. یکی از ویژگی‌های اصلی سینما ایجاد فضای جذاب بصری و ایجاد هیجان برای دنبال کردن قصه است. خوش‌بختانه فیلم‌ساز جوان، اسیر آفت نوظهور سینمای هنری و روشن‌فکری نشده است و تا حدی که در توانش بوده سعی کرده فیلم را برای مخاطب جذاب کند. یکی از پلان‌های درخشان فیلم، صحنه‌ی شام خوردن خانواده‌ی مرد است. جایی که دوربین ثابت که به درستی ثابت است؛ حدود سه دقیقه با مرکزیت پرویز پرستویی گفتگوهای نه‌چندان پرشور و گرم اما صمیمی و دل‌نشین اعضای خانواده را ثبت می‌کند. این صحنه با فاصله‌ی یک پلان به صحنه‌ی روایت سرباز تازه‌وارد خانواده از تصادف هول‌انگیز جاده می‌رسد. دیالوگ‌ها و کارگردانی این سکانس بسیار دقیق و زیبا می‌نمود.

نکته‌های منفی این فیلم هم عدم ایجاد تعلیق مناسب در میانه‌ی داستان است. به جز مسئله‌ی شوهر صیغه‌یی زن کارگر، هیچ بحرانی در قصه رخ نمی‌دهد و این بخش هم خیلی به بحران نزدیک نمی‌شود. منِ مخاطب هم با این وضع گمان می‌برم که احتمالاً با فیلمی بدون تعلیق روبه‌رو هستم. شاید از آن جا که قصه‌های بدون تعلیق برای خودِ کارگردان هم جالب نبوده است؛ قضییه‌ی دختر و ورود دختر به زندگی مرد در فیلم مطرح می‌شود. این ورود بسیار دیر اتفاق می‌افتد. رفتار دختر با پرویز پرستویی نیز اصلاً در منطق روایت فیلم قابل هضم نیست.

مشکل دیگر فیلم عیب در چگونگی ایجاد تعلیق است. تعریف درست تعلیق این است که به مخاطب اطلاعات کافی از رخدادها و شخصیت‌ها بدهید سپس مخاطب باز هم در کشف اصل ماجرا و در قضاوت دچار تعلیق شود. مشکل تعلیق در فیلم دو این است که در بسیاری صحنه‌ها از جمله‌ صحنه‌ی درگیری دختر و مرد در خانه که منجر به آسیب دیدن مر می‌شود؛ اطلاعات از مخاطب دریغ می‌شود که اصلاً مورد پذیرش نیست.

مشکل دیگر فیلم، پایان‌بندی گسسته و نابه‌سامان داستان است که معنای مورد اشاره‌ی قصه را از بین می‌برد. این نوع پایان‌ها به حق مورد پذیرش عامه‌ی مردم هم نیست. جمله‌ی عامیانه در عین حال دقیق " حالا آخرش چه شد؟" به حق است. مشکل فیلم‌ساز در این برهه این است که دچار مدگرایی در پایان شده است. کارگردان می‌تواند پایان فیلم را خیلی شفاف و یک‌طرفه تمام کند. چیزی که سال‌هاست جوان‌های خوش‌استعداد سینما از مخاطب دریغ کرده‌اند. اما سهیلا گلستانی هم تن به این کار باارزش نداد و با پیروی از مد، با پایان سردرگم و پادرهوا فیلم را تمام کرد. 

 

*******

درباره‌ی جامه‌دران –ساخته‌ی حمیدرضا قطبی –

قطبی نشان داد که سینمای داستانی بلند را با کاربلدی تمام آغاز کرده است. قصه‌ی اپیزودیک اقتباسی جامه‌دران، منطق درست و محکم دارد و این در سینمای فجر 93 خود غنیمتی است. در مجموع فیلم جامه‌دران را فیلمی به نسبت فیلم‌اولی بودن کارگردان، خوش‌ساخت و تماشایی و در عین حال مسئله‌ی فیلم‌ساز را شدیداً کهنه و بلاوجه می‌دانم.

اپیزود نخست، بازگشت شیرین (مهتاب کرامتی) به ایران برای مجلس ترحیم پدر است. شیرین با ریتم متناسبی وارد گذشته‌ی خود می‌شود. ریتم فیلم برای ورود شخصیت به گذشته‌ی پیچیده‌ی خود، درست است. توهم شیرین درباره‌ی این‌که انگار همیشه کسی مراقب اوست در منطق داستان درست تعریف می‌شود. قلاب قصه در اپیزود شیرین در ذهن مخاطب به درستی و در زمان مناسبی گیر می‌کند. سوال این است که حسین (مصطفی زمانی در نقش دوم) پسر کیست.

اپیزود دوم که مه‌لقاست و جالب است که در پایان فیلم متوجه می‌شویم که مه‌لقا راوی کم‌اطلاعی است و با راوی دانای کل تفاوت دارد. او اصل ماجرای حسین و شیرین را نمی‌داند. مه‌لقا (پگاه آهنگرانی) زنی از طبقه‌ی متوسط که با پسر خان ازدواج می‌کند. نازایی‌اش معلوم می‌شود. مه‌لقا انتظار دارد که پسر خان یعنی محمودخان روشن‌فکر باشد و به خاطر نازایی طلاق نگیرد. همین هم می‌شود. محمود بچه‌یی را برای مه‌لقا می‌آورد. مه‌لقا نمی‌داند که این بچه از آن کیست. تعلیق اصلی قصه این‌جاست که در فصل بعد گشوده می‌شود.

اپیزود درخشان فیلم جامه‌دران، اپیزود گوهر (باران کوثری) است. محمود قبل از مه‌لقا با گوهر دختر باغبان ازدواج کرده است و بچه‌دار شده است. محمود که احساس تملک نسبت به نوکران خود دارد؛ به پیشنهاد گوهر عمل می‌کند و این ازدواج را ادامه می‌دهد. اما رفتار وی با گوهر و خانواده‌اش کاملاً ارباب – رعیتی است. شخصیت‌پردازی گوهر، مادر گوهر و باغبان در این اپیزود بسیار خوب است. رعیت نسبت به ارباب همین طور بوده است. آن‌ها از این‌که اسم پسر ارباب روی دخترشان است خوشحال‌اند اما گوهر چندان خوشحال نیست. شخصیت گوهر از آن رو درست طراحی شده که گوهر در عین ترس از ارباب به پسرش به چشم شوهر نگاه می‌کند. پرداخت و نمایاندن چنین وجوه متناقضی درست از آب درآمده است. تقاضای زنانه‌ی با هم بودن و تملک شوهر و در عین حال وابستگی شدید اقتصادی و اجتماعی خود و خانواده به همین مرد، به خوبی نمایش داده شده است. قصه‌ی رسیدن فرزند دوم گوهر به مه‌لقا که بدون اطلاع مه‌لقاست و با رنج دادن به گوهر همراه است؛ زیباترین فصل فیلم بود. بازی باران کوثری هم واقعاً درخشان است. قصه‌ی فیلم که قصه‌ی کتاب جامه‌دران است استحکام خوبی دارد و کارگردانی قطبی هم بسیار باحوصله بوده است. پلان‌ها، دیالوگ‌ها و ریتم اتفاقات، به‌اندازه و موزون است. منطق روایت و رخ‌دادها خلل و عیبی ندارد و قابل باور است. اما مشکل فیلم جامه‌دران این است که مسئله‌ی فیلم، به هیچ وجه مسئله‌ی امروز جامعه نیست. حتی مسئله‌ی هم‌تراز امروزی هم ندارد. وقتی مسئله‌ی فیلم امروز از بین رفته است؛ پس فیلم هیچ پیشنهادی برای مشکلات امروز جامعه‌ی زنان ندارد. این که مطرح می‌شود، جامه‌دران فیلم زنانه و زن‌هاست، شعار است و واقعیتی ندارد. نکته‌ی دیگر این است که شخصیت محمود ناجوانمردانه طراحی شده است. کاری که محمود با گوهر می‌کند ظلم محض و کاری که با مه‌لقا می‌کند لطف محض است. ممکن است گفته شود که نمونه‌ی این مردها در جامعه‌ی آن روزگار فراوان بوده که این حرف درست است ولی محوریت شخصیت محمود در فیلمی که درباره‌ی زن‌هاست، محکوم کردن مردان است. خان و پسرش محمود هر دو رفتاری ضدزن در فیلم دارند. دست‌کم این‌گونه نمایانده می‌شود. بنابراین آفت اصلی سینمای ما که مسئله و ایده است، جامه‌دران را هم گرفتار کرده است. غیر از این، حرکت‌های آهسته و تاب‌بازی‌ها هم بازی‌های فرمی است که به فرم تبدیل نشده است. حضور صدای راوی‌ها هم راه‌گشاست و به فضاسازی فیلم کمک می‌کند. بهتر بود که فضای فیلم فقط در حد رخ‌دادهای درونی یک خانواده نمی‌ماند و از مسایل اجتماعی اواسط دهه‌ی پنجاه بیشتر حرف می‌زد. فصل امروزی فیلم هم به شدت خالی از نگاه به جامعه است. نکته‌یی مثبت در این‌جا نباید فراموش شود و آن سینمای قصه‌گوی جامه‌دران است و قصه چه‌قدر شیرین و گواراست. قصه‌گویی به غلط از مد افتاده در حالی‌که مردم با این گونه فیلم‌ها ارتباط خوبی برقرار می‌کنند.

 

*******

درباره‌ی خانه‌دختر –ساخته‌ی شهرام شاه‌حسینی-

فیلم فقط یک سکانس قابل تأمل دارد. یک سکانس ملتهب، اضطراب‌ساز، دغل‌کار، پلید و کثیف. یک سکانس که فقط سنت را محکوم می‌کند به غیرواقعی‌ترین شکل ممکن. مذهبِ مردم را دیو سیاهی می‌نمایاند. حس تنفر را از دین و سنت القاء می‌کند. این سکانس، سکانس بردن عروس با اکراه و با بی‌ادبی و بی‌حرمتی به مطب پزشک است برای معاینه‌ی دخترینه‌گیِ عروس، آن هم دقایقی پیش از آرایش‌گاه و سفره‌ی عقد. در این مملکت کدام ناجوان‌مردی پیدا می‌شود که چنین کند با عروس خانواده‌اش؟ عروس را می‌برند به مطب و عروس می‌گریزد و می‌شود آن‌چه می‌شود. غیر از این فصل، باقی فیلم کاملاً نامفهوم و مبهم و سوال‌برانگیز است. باقیِ فیلم پر از چراهایی است که بدون پاسخ می‌ماند. هیچ جای قصه منطق درستی ندارد. در نهایت فیلم در اواسط تعلیق و کشمکش و بدون گره‌گشایی تمام می‌شود یعنی در دقیقه‌ی 75. در این‌که فیلم، حذفیات داشته است شکی نیست. بخش‌هایی از قصه حذف شده است. سوال این جاست که این حذف، خودخواسته و در مرحله‌ی نگارش بوده یا اجباری و در مرحله‌ی ممیزی و بعد از ساخت. اگر در مرحله‌ی ممیزی بوده که اشکالی وارد نیست. اما احتمال بیش‌تر می‌رود که حذفیات از قصه به نگارش قصه مرتبط است. یعنی فیلم‌ساز مانند ژست معروف چسب بر دهان، که مورد استفاده برای کمپین‌های اعتراضی است؛ ژست اعتراض به اختناق و خفقان گرفته است و با حذف اساسی و گسترده‌ی بخش اصلی قصه‌ی فیلم سعی داشته این مطلب را القاء کند که جامعه و حاکمیت ایران اجازه‌ی بحث درباره‌ی این موضوع حساس جنسی را نمی‌دهد. باشد آقای کارگردان کبیر. حرف شما قبول. اصلاً بر فرض که تو راست می‌گویی که در مملکت ما جای حرف زدن نیست و این حرف‌های مثلاً دل‌سوزانه را باید در پستو زد. با این فرض، سوال این است که شما چه‌طور به خود اجازه می‌دهید که یک فیلم بی‌منطق در این باره بسازید. شما می‌توانستید یک فیلم صدثانیه‌یی برای این داستان بسازید. کلی جایزه هم از جشنواره‌های تل‌آویو و پاریس و آمستردام می‌گرفتید. می‌توانستید فیلم مستند بسازید برای بی‌بی‌سی فارسی و معروف بشوید. می‌توانستید فیلم کوتاه بسازید و کلی جشنواره‌گردی کنید. شما حتماً از سر دل‌سوزی برای مردم ایران و دخترانی که لابد و به زعم شما هر روز به مطب‌ها برده می‌شوند؛ فیلم می‌سازید. حیف است که فیلم شما در نهادهای حقوق زن و انجمن‌های فمینیستی و سازمان‌های حقوق بشر غربی- لیبرال، مطرح و تکریم نشود. شما حیف هستید. ای کاش به جای اتلاف وقت مردم و خودتان و فیلم‌بردارتان و گروه‌تان اصلاً یک گزارش میدانی از مطب‌های معاینه‌ی دخترینه‌گی در ایران تهیه می‌کردید و برای احمد شهید ارسال می‌کردید. لابد به زعم حضرت‌تان از این موارد در ایران به وفور یافت می‌شود دیگر. من برای شما، آقای شاه‌حسینی نگرانم. شما حیف هستید.

فیلم حذفیات دارد و نگارنده این موضوع را می‌داند. اما دانستن این موضوع دلیل نمی‌شود که رخ‌دادهای بی‌منطق قصه را نقل و نقد نکنم. قضییه‌ی ادامه دادن حیات پیامکی و ایمیلی عروس (رعنا آزادی‌ور) چیست؟ چرا کوثری و آهنگرانی نمی‌توانند تشخیص بدهند که کسی از نزدیکان عروس دارد پیامک می‌زند و ایمیل می‌دهد؟ این مطلب که روشن و واضح است. نکند این دو دوست گمان می‌کنند که روح مرده دارد ایمیل می‌زند. این چه هذیانی است که در فیلم جاری است؟ سوال دیگر و مبهم‌تر این‌که چرا خواهر کوچک‌تر عروس قصد دارد نشانی به دو دوست عروس بدهد؟ چرا مدام پیامک می‌زند؟ کارگردان مازوخیست و سادیست خانه‌دختر که به مخاطب چیزی نمی‌گوید. این مطلب دیگر چه ربطی به خفقان در ایران دارد. عزیز من! مطلب ساده‌یی را در فیلم بیان کردی اما بدون کوچک‌ترین توضیحی، از روی آن رد شدی و تیتراژ فیلم را نشان ما داده‌یی. چرا؟ چرا حامد بهداد در فیلم قصد ادامه‌ی رابطه با خانواده‌ی عروس مرده را دارد؟ چرا کارگردان از اول فیلم در مورد نظر داشتن بهداد به خواهر کوچک‌تر عروس، اشاره و رمزگویی سینمایی دارد؟ مخاطب باید خودش به نتیجه‌یی برسد؟ بر فرض که بهداد به خواهر کوچک‌تر نامزدش نظر حرام و بی‌حیا دارد. با این فرض قصه‌ی خانه‌دختر که نیمه‌کاره و الکن است چه دخلی به این موضوع پیدا کرده است؟ گره‌گشایی همه‌ی این بحث‌ها کجاست؟ جواب شما آیا حذف خودخواسته است؟ پس غلط می‌کنید فیلم می‌سازید. چرا می‌خواهید مخاطب شریف سینما را آزار دهید. اگر بنا بر حرف نزدن است، پس فیلم نسازید. ترک فعل، واجب است. فعل سینما را ترک کنید که شما فاعل آن نیستید. حرف را بزنید. نهایت‌اش زندان است. بسیار خوب. زندان‌اش را تحمل کنید به پاس دختران ایران. خانه‌دختر ملغمه‌یی است شامل مجموعه‌ی تصاویر کلوزآپی است از بهداد و آزادی‌ور، دکوری مضحک از دانشکده و دانشجوهای فعال و نگران، تصویری سیاه از مادر بهداد که مذهبی و متحجر است؛ پدر عروسی (بابک کریمی) ساکت و عصبی و بی‌نهایت بی‌منطق و بی‌ربط و دختر مرموزی که خواهر عروس است و دیگر این که باقی قصه‌ی فیلم را باید خودمان تخیل کنیم. خانه‌دختر فیلم نبود که من نقدش کنم. یک دکور و چند شخصیت مقوایی بودند و یک سکانس زجرآور و شکنجه‌گر برای مردم و برای خود فیلم‌ساز. نقد در برابر بیان حرف است. وقتی بیان نیست، نقد هم نیست.   

 

*******

درباره‌ی فیلم ایران‌برگر - ساخته‌ی مسعود جعفری جوزانی

توهین به مردم کار ساده‌یی است. از هر کسی هم برمی‌آید. مشکلی را حل نمی‌کند و  پیشنهادی هم برای مردم ندارد. آزاردهنده‌ترین ضعف فیلم عموجان سینمای ایران، توهین  به مردم است. ایده‌ی فیلم ایران‌برگر، ایده‌ی جان‌دار و مهیجی است. انتخاباتی برای یک  روستا که می‌تواند مسایل درهم‌تنیده‌ی قومیتی، اجتماعی و سیاسی را در مسیر روایتی  شیرین و درست‌لهجه، مطرح کند و از آب و گل دربیاورد. اما نتیجه‌ی کار فاجعه است. وضع  فیلم ایران‌برگر آن قدر بد است که نگارنده شک دارد که آیا واقعا جوزانیِ بزرگ سازنده‌ی  فیلم است یا نه. ساختار فیلم به حدی ضعیف است که نگارنده، اخراجی‌ها3 را با این‌که  ضعیف‌ترین ساخته‌ی ده‌نمکی است؛ به ایران‌برگر ترجیح می‌دهد. ده‌نمکی در اخراجی‌ها3  یک بار به مردم توهین کرد اما جوزانی در ایران‌برگر بارها به مبتذل‌ترین شکل ممکن به  مردم روستایی آن هم به قومیت خود فیلم‌ساز توهین می‌کند.

از نکته‌های مثبت فیلم، همان‌طور که ذکر شد، ایده‌ی خوب داستان است که فقط در حد  ایده باقی می‌ماند. لحظات خوش و شاد هم نکته‌یی است که احتمالاً ایران‌برگر را در گیشه  یاری کند. هرچند تنابنده و مهران‌فر ایران‌برگر شدیداً تحت تأثیر فضای سریال‌های موفق  اخیر هستند و حتی لهجه‌ی لُری را با حالت و لحن نقی و ارسطوی پایتخت اجرا می‌کنند.  هادی کاظمی هم کاملاً تکرارکننده‌ی تیپ‌های سریال‌های اخیر خود است.

شخصیت‌پردازی در ایران‌برگر فراموش شده است و بسیاری از آدم‌ها حتی تیپ هم نیستند.  نه فتح‌الله خان و طایفه‌ی منسوب به او و نه امرالله خان و طایفه‌ی او هیچ یک  شخصیت‌پردازی نشده‌اند و جنس درگیری، چرایی درگیری تاریخی و تفاوت رویکردهای  خاندانی مشخص نیست. مشکل اساسی دیگر قصه معلوم نبودن زمان و زمانه‌ی وقوع قصه  است. این قصه برای دوران پهلوی است یا دوران جمهوری اسلامی؟ هرچند دیالوگ مسئول  برگزاری انتخابات با ریش‌سفید روستا حکایت از وقوع انقلاب اسلامی دارد اما اتفاقات قصه،  خالی از اشاره‌ی درست به زمان و روزگار و دهه‌ی وقوع قصه است. اگر لپ‌تاپ و گوشی و  اشاره‌ی بی‌مزه به اینستاگرام و فضای مجازی را از فیلم کم کنیم هیچ اثری از دهه‌ی وقوع  قصه در فیلم مشاهده نمی‌شود. این پیوست‌ها هم به فیلم و داستان فیلم نمی‌چسبد و از کار  بیرون زده است. فیلم ایران‌برگر را اگر ده‌نمکی ساخته‌بود، احتمالاً مجری تازه به دوران  رسیده‌ و سرنتراشیده قلندرشده‌ی برنامه‌ی بعضیای شبکه‌ی سه، ده‌نمکی را به خاطر  استفاده از جوک‌های فضای مجازی و سرهم کردن فیلم خنده‌دار مسخره و اذیت می‌کردند  اما حالا چه کسی جرئت می‌کند به عمو جان حرفی بزند. اشاره به داعش، فیسبوک،  اینستاگرام و لایک و... در فیلم کاملا از کار بیرون زده است و مخاطب را به یاد سریال‌های  سری‌دوزی شده‌ی تلویزیون می‌اندازد که دیالوگ‌های بی‌ربط و سفارشی به راحتی وارد  کلام بازیگران می‌شود. این روزها تئاترهای کمدی عامه‌پسند رواج دارد و خوب می‌فروشد.  من این تئاترها را که سطح هنری به ظاهر پایینی دارند باشرافت‌تر از امثال فیلم ایران‌برگر  هستند. من چندتایی از این تئاترها را دیده‌ام. دست‌کم توهین آشکاری به مردم در آن‌ها  ندیدم.

سوال مشخص من از فیلم‌ساز عقب‌مانده‌ی ایران‌برگر این است: حضرت استاد آیا در  جامعه‌ی امروز ما با زن این‌گونه برخورد می‌شود؟ جناب فیلم‌ساز شما در دهه‌ی چند زندگی  می‌کنید؟ این برخورد با زن برای کدام جامعه و چه دهه‌یی است؟ نگارنده باور دارد که  جوزانی دست‌کم پنج دهه از این مردم شریف عقب‌تر است. مردم، محروم هستند اما  این‌گونه ذلیل نشده‌اند. بر فرض که عده‌یی از مردم پای صف غذای رایگان بایستند؛  آیا   این دلیل بر آن می‌شود که این گونه به مردم اهانت کنیم و آن‌ها را موجوداتی گربه‌صفت  نشان دهیم؟ تعداد صفت‌های زشتی که به مردم در ایران‌برگر نسبت داده شده آن قدر زیاد  است که این نوشته گنجایش پرداختن به همه‌ی آن‌ها را ندارد. عجیب آن‌که فیلم‌ساز  فرتوت و کم‌حوصله‌ی ایران‌برگر برای خنده‌گرفتن از مخاطب و حفظ شعارهای اجتماعی  داستان دست به چه حرکت‌های مبتذلی که نمی‌زند. دیالوگ چراغ خاموش و قضییه‌ی  جامعه‌ی باز و نیمه‌ی پنهان جامعه از مضحک‌ترین و احمقانه‌ترین بخش‌های فیلم بود.  عجیب این که مخاطب چه طور باور کند که فتح‌اله خان جامعه‌ی باز را جامه‌ی باز می‌شنود و  چه طور و با چه منطقی چنین رندی کثیف و مضحک  را در نطق خود به خورد مردم می‌دهد.  این جاست که سوال پیش می‌آید که زمان و دهه‌ی قصه کدام زمان است. انقلاب اسلامی  واقع شده و فتح‌اله خان چنین مهملاتی را به هم می‌بافد؟

موسیقی و آواز خواندن آقامدیر، قصه‌ی وقت‌گیر و بی‌ربط سهراب و ماه‌رخ هم دردی از ساختار سردرگم ایران‌برگر دوا نمی‌کند. کمپین‌های انتخاباتی هم با رنگ و لعاب مدرن هم دردی را از بی‌زمان بودن قصه دوا نکرده و در ساختار فیلم‌نامه حل نشده‌اند. صحنه‌ی اروتیک سوار شدن سهراب در ماشین بنز مشاور انتخاباتی هم توهینی دیگر به جوان ایرانی بود که دیگر زیاد بحث را نمی‌گشایم.

ایران‌برگر آن قدر مشکل دارد که دیگر مجالی برای پراختن به دوربین روی دست بی‌دلیل  نیست. شخصیت آقا مدیر هم که مدیر مدرسه‌های دهه‌ی سی و چهل را به ذهن متبادر  می‌کند، فقط یک تیپ است و هیچ کارایی‌یی ندارد. در پایان‌بندی داستان هم واقعا معلوم  نیست که چه طور مردم روستا این قدر کم رأی دادند و چه طور شد که این قدر به فهم و  درک رسیدند که به مدیر رأی بدهند. چرا دوربین سست و هرزه‌ی فیلم‌ساز حتی یک  سکانس را به انتخاب مردم یعنی همان مردمی که در نهایت به آقامدیر رأی دادند؛  اختصاص نداد؟ فیلم با ازدواج افراد دو طایفه و حل اختلاف آبکی دو طایفه در فضایی بسیار  گیج و سردرگم پایان می‌یابد. شخصیت نورالله هم یک مترسک درجه یک است و در  خوشبینانه‌ترین حالت متصور باید گفت که نورالله به عنوان بزرگ مذهبی روستا کارایی  ندارد. علت هم این است که زمان در فیلم مشخص نیست و مشخص نیست که نورالله اشاره  به چه نوع مرجعیت مذهبی در جامعه دارد.

مردم ما این‌گونه نیستند. کمااین‌که مردم تصویرشده در فیلم  جوزانی هم پر از تناقض و سردرگمی هستند. روستایی‌هایی که واقعا روستایی نیستند. برخی  رفتارهایشان برای دهه‌ی سی و برخی دک‌وپزشان برای امروز است. به هر حال ایران‌برگر برای من بیش از این  نکته‌یی ندارد مگر برای تذکر به فیلم‌ساز که از عقب‌افتادگی‌اش نسبت به مردم بکاهد و خود را به مردم برساند. فیلم‌ساز اگر جسارت نقد حاکمیت را به هر دلیل ندارد؛ بهتر است رویه‌ی اهانت به مردم را پیش نگیرد.

 

 

          درباره‌ی ناهید –ساخته‌ی آیدا پناهنده-

فیلم ناهید هم مانند بسیاری از فیلم‌های نوظهور در سینمای ایران، گرفتار معضل بی‌مسئله‌ بودن است. عجیب است که کارگردانِ تازه‌نفس این فیلم فاقد شور و دغدغه‌ی کافی برای ورود به عرصه‌ی سینماست. قصه‌ی فیلم ناهید اما در حد دوخطی‌اش گیرا و جذاب به نظر می‌رسد. زن مطلقه‌یی به نام ناهید (ساره بیات) را داریم که پسری ده –یازده ساله دارد و به زحمت و با درگیری با فقر بزرگ‌اش می‌کند. پدر این پسر، احمد (نوید محمدزاده)، معتاد بوده و اکنون در اندیشه‌ی رجوع به همسر سابق‌اش است. او غافل است از این‌که همسر سابق‌اش با مردی از طبقه‌ی مرفه، مسعود (پژمان بازغی)، آشنا شده و به او قول ازدواج داده است. ادامه دادن گفتن قصه‌ی فیلم کار سختی است. چون روایت فیلم در همین نقطه متوقف می‌شود و حدود 60 دقیقه از فیلم در سکون فیلم‌نامه‌یی و بدون جلوتر رفتن قصه باقی می‌ماند. بحران دراماتیک وقتی رخ می‌دهد که ناهید وارد زندگی مسعود شده و احمد هم ماجرا را فهمیده است. مسئله‌ی حضانت مطرح می‌شود و در نهایت داستان با بی‌سلیقه‌گی تمام و سردرگمی مطلق تمام می‌شود. ظاهراً حضانت پسر به مادر می‌رسد و ناهید پس از قهر چند روزه با مسعود وارد زندگی با این مرد مرفه می‌شود.

خبردار شدن احمد از ازدواج پنهانی و صیغه‌یی مسعود و ناهید باید زودتر اتفاق می‌افتاد. هرچند صیغه شدن ناهید هیچ وجه منطقی‌یی ندارد و منطق فیلم‌نامه در این فصل به شدت می‌لنگد. به هر روی اگر این آگاه شدن احمد از ازدواج، زودتر رخ می‌داد قصه در فصل میانی فیلم و نزدیک به فصل گره‌گشایی درام خوبی را تجربه می‌کرد. اما به نظر می‌رسد که کم‌تجربه بودن نویسنده و کارگردان، باعث شده تا زمان‌بندی فیلم‌نامه‌یی رخ‌دادها متناسب نباشد. احمد چندبار اشاره می‌کند که ناهید وی را هنوز دوست دارد. تعلل ناهید هم در پیوستن قلبی و یک‌دلانه به زندگی مسعود هم تا حدودی ذهن را به این سمت می‌برد. اما در نهایت ناهید به مسعود می‌گرود. یک بار هم احمد مسعود را به قتل تهدید می‌کند و به او هشدار می‌دهد که ناهید تو را هم رها خواهد کرد. که هر دوی این هشدارها پا در هوا رها می‌شود. قصه به مخاطب نمی‌گوید که چرا مسعود با تمکن مالی خوب، زن متناسب‌تر با احوالات خود را نیافته و سراغ ناهیدی آمده که نه خانواده‌ی کفو او را دارد و نه زندگی بی‌دردسری را خواهد آورد. ازدواج در این مرحله هم که از روی عشق‌های آتشین نیست و عقل و منطق نقش اصلی را ازی می‌کند. چرا ناهید به پسرش محبت نمی‌کند و چرا نتوانسته او را درست تربیت کند؟ چرا برادر ناهید این قدر با تأخیر وارد ماجرا می‌شود؟ در حالی‌که ورود این شخصیت می‌توانست در پیش‌برد قصه بسیار موثر باشد. فیلمی که شصت دقیقه به خواب رفته باشد را با هیچ تمهیدی در پایان نمی‌توان سر پا کرد. نه مرگ مادر ناهید، نه کتک خوردن احمد و پسرش سر قمار و نه هیچ تمهید دیگری نمی‌تواند فیلم بی‌سر و ته ناهید را نجات دهد. در ضمن فیلم‌ساز جوان ناهید می‌توانست چند قصه‌ی کوچک و پیرنگ را در اطراف قصه‌ی ناهید بگنجاند و قصه‌ی یک‌خطی ناهید را بسط دهد؛ که این مهم از مخاطب دریغ می‌شود.

ساره بیات در ادای لهجه‌ی گیلکی مشکل اساسی دارد. فیلم، در جاهایی که نمای دوربین مداربسته را نشان می‌دهد هیچ منطقی ندارد و این حرکت صرفاً یک حرکت فانتزی و احمقانه است. سه پلان حرکت آهسته هم داریم که در پی مدگرایی مبتذل این روزهای سینماگران جوان است که با فیلم‌برداری پرت و پلا و نماهای چرند و نیز در برخی صحنه‌ها با دوربین روی دست شدیداً بی‌معنا همراه می‌شود و سست بودن و فکرنشده بودن میزانسن را آشکار می‌کند. البته نباید از بازی درخشان نوید محمدزاده بگذریم که از نقطه‌قوت‌های معدود فیلم است. برخی صحنه‌ها نیز حاکی از نگاه زنانه در سینماست که کورسوی امیدی را برای آینده‌ی خانم پناهنده روشن نگاه می‌دارد. دیالوگ‌های بین ناهید و دوست‌اش درباره‌ی ازدواج از این قبیل است. ناهید فیلم حوصله‌سربری است. احتمالاً مردم هم چندان رغبتی به این فیلم نشان نخواهند داد. حقیقتاً برای نگارنده، این مسئله مبهم است که چرا کارگردان‌های جوان سینما به سمت گنجینه‌ی ایده‌های ناب مردم و سرزمین‌مان نمی‌روند و قصه‌هایی با جذبه‌ی ناچیز و به شدت پرت را برای فیلم اول خود برمی‌گزیند. جو تبلیغاتی و جشنواره‌پسند، فضای روشن‌فکری و دولت و ارشادی که دست نوازش خود را ناعادلانه (اما به ظاهر به مساوات) بر سر همه‌ی تفکرها می‌کشد؛ شاید علت این درمانده‌گی باشد.

 

*******

درباره‌ی نزدیک‌تر –ساخته‌ی مصطفی احمدی-

دیگر نباید از شنیدن واژه‌ی فیلم‌اولی انتظار هیجان داشت. انتظار معقولی است که یک فیلم‌اولیِ تازه‌نفس با یک فیلم جنجالی، پرهیاهو و پرانرژی و نیز با ایده‌یی نو در عرصه حاضر شود؛ اما چند سالی است که جوان‌های سینما کارهای نخست‌شان را مقلدانه و محافظه‌کارانه می‌سازند. درست مانند قاریان جوان قرآن که استادان‌شان به ایشان حکم می‌کنند که حتماً از یک استاد بزرگ قرائت تقلید کنند. در مورد فیلم نزدیک‌تر تشخیص این‌که کارگردان فیلم بهرام توکلی نیست بسیار سخت بود. سایه‌ی سنگین بهرام توکلی که فیلم‌نامه نویس اثر است؛ به شدت روی کارگردانی تأثیر گذاشته است. آیا بهتر نیست که فیلم‌سازان جوان با تقلید از فرهادی، توکلی یا میرکریمی شروع نکنند؟ آیا بهتر نبود که مصطفی احمدی تا این حد غرق در فضای "اینجا بدون من" نمی‌شد و رویکردی تازه‌تر به آدم‌های قصه‌ی بهرام توکلی می‌داشت؟ شاید برخی بگویند همین‌که یک فیلم‌ساز تازه‌کار از پس تقلید درست و بی‌نقص از بزرگ‌ترهای خود برمی‌آید؛ نشانه‌ی خوبی است و باید نوید تولد نسلی قوی در سینما را داد. اما این نسل نو اگر قرار است خلاقیت را اصل قرار ندهد به چه کار خواهد آمد و چه معجزه‌یی در سینما از او انتظار می‌رود؟

"نزدیک‌تر" مانند اینجا بدون من قصه‌ی آدم‌هایی است که خانواده‌یی در آستانه‌ی فروپاشی دارند و درنهایت این آدم‌های خسته و تهی‌شده از نعمت حیات، در فضایی رویاگونه و خیالی به نمایشی از زندگی می‌رسند تا مگر دل مادر خانواده را در حد چند روز خوش نگه دارند. مشکل این نوع روایت این است که چرایی نابه‌سامانیِ زندگی فردی و خانوادگی آدم‌های قصه مطرح نمی‌شود. این دست روایت‌ها که پیش‌تر از این نمونه‌اش را در قاعده‌ی تصادف هم دیده‌ایم دچار این مشکل است که اسیر تکنیک قوی خود می‌شود و فرم را فراموش می‌کند. قاعده‌ی تصادف با تعداد کمی از سکانس‌پلان. نزدیک‌تر هم با تأکید بر محدودیت در تعداد لوکیشن. البته تکنیک‌های روایی متنوع در سینما نکته‌ی منفی‌یی محسوب نمی‌شود؛ اما اسیر شدن کارگردان در این محدودیت‌ها و فراموش کردن شخصیت‌پردازی اشکال مهمی است. دوربین فیلم نزدیک‌تر خیلی به درون شخصیت‌ها راهی نمی‌برد. معلوم نیست چرا محمدرضا پسرش را به اجبار و اکراه راهی خارج می‌کند؟ معلوم نیست چرا محمدرضا به اجبار با آذر ازدواج کرده است و چرا از حاصل این ازدواج بیزار است؟ اگر سینما فقط برشمارنده‌ی مشکل‌های موجود در جامعه باشد اما نه راهکاری ارایه دهد و نه حتی موضوع را بگشاید؛ پس سینما و اصیل‌تر از آن داستان به چه کار می‌آید؟ دوربین نزدیک‌تر اتفاقاً چندان به علی و مهتاب و احسان و رعنا هم نزدیک نمی‌شود؟ از ابتدا هم معلوم بود که احسان بالاخره یک جای کارش لنگ خواهد زد. احسان مردی است که به لحاظ ملاک‌های اروپایی هیچ چیز کم ندارد. اما بر اساس ملاک‌های ایرانی و اسلامی چه؟ چرا این شخص حاضر است با روابط آزاد زن مورد علاقه‌اش در اروپا کنار بیاید؟ آیا داستان نزدیک‌تر برای مردم ایران ساخته شده؟ چرا رعنا با مردها نمی‌سازد؟ اساساً منظور از نساختن با مردان چیست؟ این بی‌پاسخی‌ها و خاموش ماندن دوربین کارگردان و گذر کردن سطحی از آدم‌ها به چه قیمتی صورت می‌گیرد؟ قهرمان نداشتن در قصه چه قداستی دارد که اجازه‌ی پرداختن به شخصیت‌ها را به کارگردان نمی‌دهد؟ فیلم نزدیک‌تر تقریباً جزو فیلم‌های بدون قهرمان محسوب می‌شود. همان دست فیلم‌هایی که اصرار دارد وزن کاراکترها در کل برابر باشد. مثلاً شخصیت مهتاب که ضعیف‌ترین شخصیت فیلم است و بازی ضعیف پگاه آهنگرانی بر شخصیت نشدن مهتاب می‌افزاید. چه طور ممکن است یک زن با فهمیدن ماجرای به این مهمی و مضطرب‌کننده‌یی این قدر آرام و کم‌واکنش و تماشاچی با قضییه برخورد کند. منطقی بودن بیش از حد مهتاب و بازی یک‌دست آهنگرانی شخصیت مهتاب را دچار مشکل باورناپذیری کرده است. بازی شخصیت مهتاب نباید د نزدیک‌تر یک‌دست می‌بود.

در پایان‌بندی هم اتفاق‌هایی شبیه به پایان اینجا بدون من می‌افتد. سکانس معروف رویای خانواده‌ی شاد که در اینجا بدون من مطرح شده بود؛ در نزدیک‌تر، به نمایش خوشحال نشان دادن تبدیل شد. که از نظر معنایی با خیال و رویا برابری می‌کند. البته ناامید نکردن مخاطب در انتهای فیلم نکته‌ی خوبی است که می‌توان به آن اشاره کرد. تمام شدن قصه‌ها در فضایی شبیه رویا معنای محال بودن حیات طیبه را تداعی می‌کند که بوی پوچ‌انگاری می‌دهد. خانواده‌یی که پدرش خودکشی کرده است. فرزندانش هم از هم گسیخته‌اند و در زندگی به پوچی رسیده‌اند. دختری که با شنیدن گذشته‌ی وحشتناک نامزدش تغییر چندانی در زندگی‌اش رخ نمی‌دهد. سینمایی کردن مجموعه‌ی خطاها و پوچ‌انگاری‌های یک خانواده‌ی از هم پاشیده، آن هم بدون بومی کردن قصه با سینمای حکیمانه به هیچ وجه سازگار نیست.

 

*******

درباره‌ی در دنیای تو ساعت چنده؟ -ساخته‌ی صفی یزدانیان-

باز هم دعوا سر این است که هدفِ هنر-رسانه- صنعت سینما چیست؟ این موجود پیچیده چه‌گونه باید با مردم نسبت برقرار کند؟ وجه هنر باید پررنگ باشد یا وجه رسانه یا صنعت؟ این اختلاف به این سادگی‌ها حل نمی‌شود. دست‌کم در سینمای ایران حل نمی‌شود. وقتی در سینمای ایران گروه‌هایی هستند که مورد حمایت همه‌ی دولت‌ها نیز بوده‌اند؛ و سال‌هاست با پافشاری خاصی سعی کرده‌اند دغدغه‌های خاص و نادر خود را سینمایی کنند؛ این مشکل حل نمی‌شود. این نقد به مدیریت فرهنگی و سینمایی کشور برمی‌گردد که چه طور قادر نیست دغدغه‌ها و ایده‌های ناب و اساسی سرزمین و فرهنگ ایرانی را به طور متناسب و همه‌گیری بین سینماگران توزیع کند به طوری که شائبه‌ی دولتی‌سازی و سفارشی‌سازی هم پیش نیاید که حضرات ناخشنود نشوند. چه این‌که نگارنده به درست بودن وسواس درباره‌ی حکومتی و سفارشی کار نکردن اعتقاد ندارم و اصالت را با ایده و اصل داستان می‌دانم. تا این بحث پابرجاست این معضل هنری‌سازی بی‌دغدغه و بی‌مسئله هم پابرجاست. بگذریم و به فیلم برسیم.

فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟" قصه‌ی زنی است که پس از سال‌ها دوری از پاریس به رشت می‌آید تا به گذشته‌اش سری بزند. فرهاد (علی مصفا) عاشق قدیمی این زن هم در تمام مدت نبودن گلی (لیلا حاتمی) به مادر او خدمت می‌کرده است و رسماً عمر خود را تلف کرده و به خاطر حالات عجیب‌اش به جنون شهره است. کل قصه این است که مردی وجود دارد که دیوانه‌وار عاشق مانده و تمام این سال‌ها را بیمارگونه به انتظار نشسته تا گلی بیاید. گلی هم یک زن معمولی که در پاریس ازدواج کرده و تا اواخر فیلم واکنش بسیار سردی به عاشق قدیمی و مجهول خود دارد. پس از چند اتفاق در قصه گلی هم تا حدودی برای این مجنون دل می‌سوزاند. این فیلم حالا با این قصه‌ی کم‌جاذبه و کم‌اتفاق، یکی از پرچم‌داران سینمای بی‌مسئله‌ی ایران است. سینمای روشن‌فکری که با حالات زوج‌های جوان بالاشهری برای گذران دقایقی خوش در سالن سینما متناسب است. فیلم در دنیای تو... آش شوری است که مقداری نوستالژی دارد، مقداری بازی با مفهوم نسبیت و گذر زمان دارد که در حد بازی باقی مانده و به شکل و فرم نرسیده است. مقداری موسیقی هم برای القای مفهوم نسبیت به کار گرفته شده که باز هم ایده، خام‌دستانه و با غلظت بالا به کار گرفته شده و تلفیق شعر و گویش رشتی روی موسیقی پاریسی فقط به خوشمزه شدن فیلم برای مخاطب مناسب است اما به استخراج معنا و هدف مورد ادعای فیلم کمکی نکرده است.

فارغ از اشکالاتی که به سینمایی بودن یا نبودن و مردم‌گرا بودن یا نبودن قصه وارد است؛ اصل ایده‌ی نسبیت زمان برای زندگی انسان، ایده‌ی جذابی است برای بحث علمیِ فیزیکی، زیستی و جامعه‌شناختی (و نه لزوماً سینمایی). زمان برای مردم ایران جوری می‌گذرد و برای مردم آلمان جور دیگر. برای مردم فرانسه و هر جای دیگر جور دیگر. برای فردی که دیرش شده زمان تند می‌گذرد و برای کسی که بیش از حد و بر حسب اتفاق زود رسیده، بسیار دیر می‌گذرد. برای کسی که خسته است و می‌خواهد سریع بخوابد که زیادتر استراحت کرده باشد، سریع می‌گذرد و صبح می‌شود و برای کسی که تب‌دار است اصلاً نمی‌گذرد. برای شیرازی‌ها یک زمان تعریف می‌شود و برای یزدی‌ها یک زمان دیگر. یکی از فیلم‌های وودی آلن نیز موضوع و ایده‌یی مشابه این فیلم را دارد. فیلم نیمه‌شبی در پاریس که حالات نوستالژیکی از فضای هنری پاریس را روایت می‌کرد. اتفاقاً شخصیت فیلم با سالوادور دالی، نقاش معروف تابلوهای نسبیت زمان، هم دیدار کرد. فیلم‌ساز رشت را انتخاب کرده و علاقه داشته که پیوند نوستالژیکی بین رشت و پاریس برقرار کند.گلی پس از بازگشت به شهر و دیارش، از این تعجب می‌کند که مردم این‌جا چه‌طور همه‌چیز را به یاد دارند. کم‌کم این پرسش پاسخ داده می‌شود. این است که مردم این‌جا باتری ساعت‌ها را درآورده‌اند و به وقت ابتهاج‌خان و حوا خانم زندگی می‌کنند. فرهاد هم یک عاشق مجنون‌وارِ نوستالژیک است و به اشیاء و رخدادهای قدیمی بیشتر از رخدادهای جدید علاقه دارد. حتی در رویاهایش هم معلوم نیست چه قرنی است. گلی هست و یک گوشی مدرن که از پاریس آمده و هم‌زمان شدن با محیط ساکن محله‌ی قدیمی برایش کار دشواری است. محله‌یی که همه چیز آن شبیه قاب عکس‌های فرهاد است. فرهاد همه‌چیز را قاب می‌کند. چون مردم محله با عکس‌های قدیمی و در عکس‌های قدیمی زندگی می‌کنند. البته نمادگرایی‌های این‌چنینی در فیلم یزدانیان به فرم نرسیده و توی ذوق می‌زند. صفی یزدانیان سعی خود را کرده است تا از این نمادگرایی و بازی‌های فرمی مانند روایت غیرخطی، پارانویای فرهاد و... به خود فرم برسد تا با محتوای اصیل نسبیت به یگانگی برسد. اما تلاش فیلم‌ساز با زیاد شدن نمک آش خراب از آب درآمد. پلان‌هایی که ساعت را نشان‌می‌داد و موسیقی‌یی که بیش از حد در فیلم حاضر بود و نیز پرچانه و طولانی بودن فیلم کار را برای مخاطب مشکل می‌کرد. ایده‌ی فیلم خام و دست‌نخورده باقی مانده بود. هر چند که ایده و موضوع فیلم برای مدیوم سینما به هیچ وجه جزو دغدغه‌های نگارنده نیست اما در مقام نقد انتظار دارم که فیلم‌ساز از پس ادعای‌اش ببیاید که اگر چنین کند نمره‌ی قبولی از منِ مخاطب می‌گیرد. اما فیلم صفی یزدانیان به چنین موفقیتی در ساختار و فرم فیلم نمی‌رسد.

 

درباره‌ی  شرفناز – ساخته‌ی حسن نجفی-

فیلم شرفناز در برابر دیدگان من باشرافت ایستاد. همین که تیتراژ فیلم بالا رفت و من متوجه شدم که فیلم به مسئله‌ی مهم پاکستان و در واقع سیستان و بلوچستان پرداخته است؛ انرژی گرفتم. اصل این امر که فیلم‌ساز فضای غبارآلود شهرهای مدرن را رها کند و دست از آپارتمان‌ها بکشد و به سوی بیابان‌هایی باکرامت ایران حرکت کند، ارزنده است. البته رفتن کارگردان فیلم شرفناز به سمت سیستان و بلوچستان و پاکستان به خودی خود نمی‌تواند تأثیری در قضاوت ما در نقد بگذارد اما این حرکت شایسته‌ی تقدیر است. نکته‌ی مثبت نخستین که در شرفناز ظاهر می‌شود، ایده‌ی نسبتاً بکر و دست‌نخورده‌ی فیلم است. مسئله‌ی فقر، محرومیت و عدم امنیت در منطقه‌ی بلوچستان ایران و پاکستان مسئله‌ی بغرنج و مهمی است که حتماً باید بیش از این مورد نظر فیلم‌سازان باشد. حسن نجفی هم علاوه بر تشخیص درست این مسئله‌ی مهم ملی، زاویه‌ی دید درستی نیز نسبت به پدیده‌های موجود در دل ایده انتخاب کرده است. برقرار کردن نسبت بین مادر و مادران بلوچ و اساساً زن بلوچ و بحران‌های منطقه، هنر کارگردان خوش‌فکر شرفناز بوده است.

بسیاری از منتقدان سینما بر این باورند که فرم و محتوا یگانه‌اند و دیگر نباید سخنی از جدایش فرم و محتوا به میان آورد. فرم درست برای سینما شدن یک ایده یا قصه فرمی است که با محتوایش یگانه باشد. با همین فرض می‌توان نمره‌ی قابل قبولی به شرفناز داد. بلوچستان سرزمینی است که با بیابان انس گرفته است. بلوچ هم انسانی است که با بیابان خو گرفته و خود شبیه بیابان است. باکرامت و بخشنده و صبور و آرام. اگر محتوای قصه‌ی بلوچ‌ها از صبر بر فقر، آرامش و سکوت شبیه بیابان و کرامت و گشاده‌دستی می‌گوید؛ فرم سینمایی‌اش نیز باید قاب‌های باز و بی‌آلایش بیابانی، حرکت‌های آرام دوربینِ پرحوصله و موسیقی نجواگونه‌ی مادر بلوچی باشد. اما درد بلوچستان جایی آغاز می‌شود که فقر با فتوا درمی‌آمیزد. خودِ فقر و محرومیت و خشک‌سالی‌های پی‌درپی کافی است تا سرزمین کریم سیستان و بلوچستان را که زمانی گندم کشوری را تأمین می‌کرده است؛ تا شادی را از مادران بلوچ و سخاوت را از زن و مرد بلوچ بگیرد. درد اصلی از جایی می‌آغازد که فتوای کشتن هم‌نوع هم بر مشکلات مردم افزوده می‌شود. قصد تشریح بحران‌های امنیتی منطقه‌ی بلوچستان را ندارم و باید به فیلم برسم. مقصود آن است که فرم فیلم باید این مشکل افزون‌شده بر مشکل‌های مردم را بازگو کند. حرکت دوربین روی دست تا حد خوبی در میانه‌ی تصویرهای آرام و بیابانیِ زندگی‌گونه، نمایان‌گرِ آشوب ناگزیر قاچاقچی‌ها و خونریری‌های وارداتی دلارهای آمریکایی است.

فیلم شرفناز خالی از نکته‌های منفی نیست. پرش‌های میان فضای زندگی‌گونه‌ی شخصیت شرفناز و فضای قاچاق و هول و هراس در یک‌سوم نخست فیلم معنای درستی در بر ندارد. دیگر این که حرکت‌های آهسته (slow motion)  در لابه‌لای اتفاقات فیلم، هیچ دردی از روایت دوا نمی‌کند. این تکنیک که به تازگی در سینمای ایران مورد استقبال قرار گرفته، هرچند به زیبایی بصری فیلم کمک می‌کند اما به پردازش قصه و شخصیت کمکی نمی‌کند و مدیوم را از سینما به ویدئوکلیپ تغییر می‌دهد. البته شرفناز چندان دچار این کژی نشده است. دیگر نکته این که، کم‌شخصیت بودن فیلم، ریسک بزرگی برای فیلم‌ساز است. در کل شرفناز فیلم کم‌حادثه‌یی محسوب می‌شود. در انتهای ثلث نخست فیلم حادثه‌ی اصلی اتفاق می‌افتد و پس از کشته شدن احمد، که البته سکانس درخشان و تأثیرگذاری بود، فیلم دچار افت می‌شود. اتفاق‌های کم و کم‌بودن تعداد شخصیت‌ها و اصرار فیلم‌ساز بر نمایاندن وجوه مادرانه‌ی شخصیت زن بلوچ، آن هم با حرکت‌های آهسته و موسیقی نجواگونه و آرامش‌بخش، در مجموع  ضرب‌آهنگ فیلم را کند کرده است. شاید اگر فیلم‌نامه‌نویس در مرحله‌ی بسط ایده‌ی کار، به درگیر کردن چند قصه‌ی کوچک و پیرنگ به قصه فکر می‌کرد، موضوع ریتم فیلم و کسل‌کننده بودن ثلث نهایی فیلم حل می‌شد.

اشاره‌ی فیلم‌ساز به مسئله‌ی تروریسم و حمله‌های انتحاری هم اشاره‌یی بود که به درستی مطرح شده بود و حتی بهتر بود که در حد چند دیالوگ ریشه‌های گرایش جوانان بلوچ به فتوای حرکت‌های انتحاری را نمایش می‌داد. در پایان می‌توان گفت که شرفناز شایستگی نامزد شدن برای رشته‌ی فیلم‌برداری و بازیگر زن را دارد. کل فیلم تقریباً با محوریت شرفناز بود که بازیگر توانای ایران، خانم حمیرا ریاضی به خوبی از پس آن برآمده است. قاب‌های فوق‌العاده‌ی دوربین هم به درستی از پس ترکیب طبیعت عجیب بلوچستان و خشونت آن با انسان برآمده است.

 

*******

درباره‌ی عصر یخبندان –ساخته‌ی مصطفی کیایی-

سلام آقای موج‌سوار. انصافاً در این یک مورد استاد هستی. در فیلم شما همه‌ی اصول موج‌سواری رعایت شده است. فیلم عصر یخبندان شخصیت‌پردازی ندارد. ولی شلوغ بودن و بزن در رو بودن میزانسن پوششی ات که مخاطب خط ویژه متوجه افت شدید کیفیت فیلم عصر یخبندان نشود. تقطیع زمانی به داستان کمکی نمی‌کند. چرا بهرام رادان شیشه می‌فروشد؟ این چه‌جور آقازاده‌یی است که نیاز به این همه زحمت و فرار دارد؟ مهتاب کرامتی چرا به مصرف روی آورده؟ کجای زندگی‌اش با مردی که خوب و نرمال نمایانده می‌شود؛ مشکل داشته است؟ امیرحسینِ پاک‌شده چرا اوردوز می‌کند؟ اصلا امیرحسین‌ای که دخترباز و هرزه نبوده آن‌جا چه غلطی می‌کرده که مصرف کند؟ راستی چرا وسط شلوغی فیلم، محسن کیایی بیانیه‌ی اجتماعی می‌خواند؟ ادعای تقلب در انتخابات88، با دیالوگ 18 رو کردند 13، سیزده رو کردند 24، وسط فیلم چه می‌کند؟ مثلاً باید فکر کنیم که کیایی خیلی مرد است. باشد اما کیایی فیلم‌ساز نیست. بیانیه‌خوان است. پایان‌بندی فیلم مانند خط ویژه، حکم به آنارشیسم است. راستی محسن کیایی چه‌طور دست به قتل می‌زند؟ و دیگر این‌که یک مشت جوک وایبری و فیسبوکی با موضوع شوخی‌های جنسی در دهان شخصیت‌ها می‌چرخد. این هم شد سینما؟ همین کار را اگر ده‌نمکی می‌کرد، فریاد روشن‌فکران بر آسمان بود؟ عصر یخبندان فشل‌تر از این حرف‌هاست. چرخنده و سربه‌هوا. بی‌اخلاق و بی‌محتوا. یک مشت شعار که ابداً سینما نشده است.

 

پس‌نوشت : خداحافظی طولانی و من دیگو مارادونا هستم را نیز دیدم. باشد برای وقت اکران. البته بوفالو را هم دیدم که هذیان‌گو و به قول فراستی ماقبل نقد بود.

 

 

 

۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۱ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

روی لبه‌ی تیغ


نوشتن در باب این موضوع برای من سخت است. قلم بشکند اگر ذره‌یی به خطا بگویم. اما من الگویم در این زمینه استاد مطهری است. این روزها هم شجاعت استاد رحیم‌پور را می‌ستایم. بحث بر سر چگونگی ورود انحراف در یک جمع شیعی حزب‌اللهی هیئتی است. حرف بسیار حساس و دقیق است. باید با دقت خوانده و فهمیده شود.

آیا در بین بچه حزب‌اللهی‌های شیعه افرادی پیدا می‌شوند که طی یک سال فقط چند آیه قرآن بخوانند؟ آن هم در آیین ترحیم مرده‌گان یا شب قدر فقط. به نظرم پیدا می‌شوند. آیا از بین این افراد پیدا می‌شوند افرادی که در کل سال فقط یک یا دو بار به مناجات با خدا بنشینند و باقی نداهای معنوی‌شان توسلات به ائمه- علیهم السلام- باشد؟ باز هم پیدا می‌شوند. پس تا این جای کار افرادی داریم که خیلی کم قرآن می‌خوانند و خیلی کم با خدا مناجات می‌کنند. از بین این افراد داریم افرادی که مجموع توسل‌شان به حضرت رقیه خاتون –سلام الله علیها- و جناب ام‌البنین از توسل‌شان به شخص پیغمبر اعظم –صلّی الله علیه و آله- بیشتر شود. آیا این یک نقص در فضای تدین و دینداری نیست؟ اولویت‌ها را چه طور باید تشخیص داد؟ پس یک اشکال این است که هندسه‌ی مناسک و اعمال مربوط به دینداری را باید درست چید. جایگاه مناجات با خدا و عبادت‌ها نباید فراموش شود. توسل به دردانه‌ی سیدالشهداء خیلی برد دارد در عوالم معنوی سالک. اما به شرطی که سالک باشد. این حرف‌ها از دهان من گنده‌تر است. این حرف‌ها را باید بزرگان بزنند. اما من هم این دغدغه را دارم که مسایل نباید با هم قاتی بشود. باور کنید بعضی از دقیقه‌های هیئت‌های متوسط را نمی‌توانم گوش بدهم. برای من واضح است که این مداح محترم مسایل را با هم قاتی کرده است. ضریب شور و فریاد و ضجه را بسیار زیاد و ضریب هندسه معرفتی دینداری را پایین می‌آورد. نمازهای مستحبی و نیایش و تهجد و عبادت را اصلاً نباید فراموش کرد. اصلاً نباید با توسل‌های خاص سلوکی قاتی کرد. نباید با حاجت گرفتن قاتی کرد. قرائت قرآن هم همین طور. نماز اول وقت و جماعت هم همین طور. این سلسله مراتب باید حفظ شود. دین که افتاد دست مداح اوضاع همین می‌شود. دین خود را دست مداح نسپارید. دین مردم را دست مداح نسپارید. دین‌تان را هم از مداح نگیرید. مگر این که مداحی باشد که غیر از شأن مداحی مشخصاً عالم دینی هم باشد. من از گفتن این نقص‌ها کراهت دارم. اما وقتی در سال 93 در یک هیئت کوچک محله‌یی که خود را ولایی و مطیع رهبری می‌داند؛ باز هم می‌بینم که لخت شدن و حسین حسین گفتن بیش از حد زیاد و تند (با حالت ریتمیک و نامأنوس) وجود دارد، دلم به درد می‌آید. مداح محترم! اگر مثل برخی از مداح‌های الگو مطلب داری که داری و می‌توانی دو ساعت وقت مردم را بگیری. اگر مطلبی نداری دیگر پا روی قلب مردم نگذار و حرمت روضه‌ی مکشوف را نگهدار. ایها الناس! ظاهراً مد شده که روضه‌ی مکشوف بخوانند. یک معذرت‌خواهی خشک و خالی از امام زمان و سادات مجلس و باقی قضایا. آقا ما از بزرگان شنیدیم که شنیدن این روضه‌ها قساوت قلب می‌آورد. طرف مطلب ندارد. به جای این که سلام بدهد و التماس دعا بگوید هی از زبان حال از خودش حرف درمی‌آورد. چرا واقعاً؟ از فلان واقعه سه خط هم در تاریخ نقل نشده آن وقت این آقا دو ساعت بلکه نیم دهه از زبان حال می‌گوید. وقتی هم که گریه نمی‌گیرد چه می‌شود؟ دو تا درشت بار مستمع می‌کند که چرا ضجه نمی‌زنی؟ بعد هم که نوبت شور می‌شود سه ربع تا یک ساعت شور می‌زنند. من واقعاً تحمل شور یک ساعته برایم سخت است. چون بی‌محتوا است. بابا ده دقیقه فقط می‌گویند حسین...حسین. آخر چرا؟ بعد میکروفون صدای زمینه را می‌دهند دست کسی که نام مبارک حضرت را به عنوان ریتم‌دهنده ( نستجیربالله...برایم سخت است گفتن) استفاده می‌کند. من نمی‌دانم این‌ها فهم دارند یا نه. این قضییه در هیئت محمود کریمی و جواد مقدم و بسیاری از جاهای معتبر دیگر هست. موهن بودن‌اش روشن است. فریــــاد. بگذرم.

سخن از اولویت‌ها بود. در قضییه‌ی ایام محسنیّه هم که استاد رحیم‌پور گفت قضییه همین است. وقتی معماری دینداری به هم می‌خورد همه چیز به هم می‌خورد. هیئت معتبری را دیدم که برای حضرت ام‌البنبن سه روز سیاهی محرمی زد. آخوند معتبری را دیدم که رسماً پیشنهاد داد ربیع‌الاول را عزای حضرت محسن بگیریم. بابا. فریاد از دست شما جماعت. یعنی ربیع‌الاول را هم جشن و سرور نگیریم؟ خودتان بنشینید و به اصل دین و اهداف ائمه –علیهم السلام- فکر کنید. هدف، این بوده؟

این دلایل را روی هم بگذارید و دلایل انباشتی آسیب‌های بچه‌شیعه را بررسی کنید. بهانه را خودمان دست وهابیت ملعون می‌دهیم. غیر از مسلّمات، که ما به هیچ وجه نباید دست از آن‌ها برداریم؛ درباره‌ی بقیه‌ی مسایل بهانه را خودمان دست آن‌ها می‌دهیم. غیر از بهانه دست دشمن وهابی دادن که حداقل نقص در ماست بحث دقیقی وجود دارد که ذکر می‌شود. این دلایل انباشتی در یک فرد ممکن است واقعا رگه‌هایی از انحراف عقیده را بار بیاورد. بچه‌شیعه نباید نامأنوس با قرآن باشد. نباید مناجات با خدا را کنار بگذارد. جایگاه توسل و زیارت و روضه را با جایگاه‌های دیگر نباید قاتی کند. خطرناک است. این خطر غیر از بهانه دست دشمن دادن است. فتــأملّ.


۰۸ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۸ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

استفتائات فرکتالی


خدا نکند گرفتارش بشویم. بد دردی است وسواس. خدا کند گرفتارش هم رها شود از این درد. بدترینِ انواع درد وسواس هم وسواس فکری است. این را داشته باشید. این تا این‌جا. فرکتال‌ها را دیده‌اید حتماً. اشکال منظم درهم‌پیچیده تا بی‌نهایت کوچک. دایره‌اش هست. مثلث‌اش هست. پدیده‌ی ریاضی و هندسی بسیار قابل تعمقی برای اندیشه‌ورزان است خلاصه. حالا مشکل کجاست؟ مشکل این است که ما بخواهیم شبیه فرکتال‌ها زندگی کنیم. شبیه فرکتال‌ها استفتاء کنیم. مثلا اگر شما بخواهید از سر کوچه عبور کنید و اگر بخواهید پیش از حرکت مسیر حرکت خود را به قول راوی ماشینی مترو " به‌درستی " تعیین کنید؛ و در این تعیین کردن قصد کنید که مسیر را ذره به ذره متعین کرده آن‌گاه حرکت کنید؛ نتیجه این می‌شود که یکم ذره‌یی نمی‌توانید حرکت کنید( مثال فلسفی معروف حرکت خرگوش ) و دوم این که از بس به ذهن فشار می‌آید، دیوانه خواهید شد. نمونه‌ی دیگر این که یک برادر مومن بخواهد با دقت میکروسکوپی جخ نانوسکوپی شستن وجه و ید را انجام بدهد. یعنی فرایند ساده‌ی وضو را تبدیل کند به فرایند ابَردقیقی که ربع ساعتی وقت بگیرد. بابا بشوی برود دیگر. چه می‌کنی مومن؟ این وسوسه‌ شیطان است چرا که از این عمل زیبا و ساده خسته‌ات کند و دیوانه‌ات کند تا دست از خدا بکشی. البته داستان برخی وقت‌ها پیچیده‌تر از این می‌شود. یک سر به قرآن بزنیم. آیات سوره‌ی بقره. ماجرای کشتن گاو و قوم پرسوال بنی‌اسرائیل. این نکته را مفسری محترم برایمان این‌گونه گشود. ظاهراً بنی‌اسرائیل بچه مسلمان بوده‌اند. یعنی سر ماجرای کشتن گاو قصد پیچاندن فرمان الهی را نداشته‌اند. آن‌ها با سوال‌های خود می‌خواستند گاو مورد نظر را متعین کنند. خط اول را خدا گفته بود. این‌ها استفتاء بی‌جا کردند و تعین بعدی را که همان فرکتال بعدی باشد؛ طلب می‌کردند. و این رشته همین‌طور ادامه پیدا کرد. جالب این است که این قضییه ته داشت. و یک گاو مشخص متعین و معیّن شد. این‌جای قضییه خطرناک است. اگر مستفتیء برود دنبال مفتی برای افتاء آخرش حکم درمی‌آید. منتها حکمی که اجرا کردن‌اش صدها برابر سخت‌تر است از اجرای حکم اولی. یعنی دستی‌دستی خودت را بدبخت می‌کنی. خدا حفظ و تأیید کند این روحانی عالم را برای این نکته‌یی که شرح کرد. مثال دیگرش کمی خنده‌دار است ظاهراً. همین ببخشید خودمان. مدام سوال می‌کند. برای یک لیوان آب دوز سوال و تعین را آن‌قدر بالا می‌برد که فرد تشنه بی‌خیال آب می‌شود. جواب دادن به سوال‌های زیاد ببخشید از تحمل تشنگی آسان‌تر است. سوال‌های ببخشید هم فرکتال است. به‌ویژه سوال محبوب من که می‌گوید: روی آب حباب تشکیل شده باشد یا نشده باشد؟ و نمونه‌ی دیجیتال عصر ما که متأسفانه ضربه زد به شأن مرجعیت، قضییه‌ی رایتل و 3G است. خوب مرد حسابی. بیکاری درباره‌ی هر چیزی استفتاء می‌کنی؟ رایتل آمده خوب زندگی‌ات را ادامه بده دیگر. یک امت را با این استفتاء بی‌جا سر کار گذاشتی. این استفتائات فرکتالی هم آسیب روحی و ذهنی برای فرد مومن دارد. هم آسیب جمعی و اجتماعی برای دین‌د‌اران. شاید باز هم بنویسم. درباره‌ی چاره‌ی فردی و اجتماعی خلاصی از این معضل. یاری کنید.  

۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

عیدانه‌یی تقدیم به رفقا


خداوندا غمینم غرق دردم**** ببین از غصه‌ی دوری چه کردم

غم هجران تو بر دوش دارم**** وبانگ کوچ را در گوش دارم

نوای خسته‌ی جان را شنیدم**** صدای پای یاران را شنیدم

اگر از کاروان من بازمانم**** جدا از سرّ و ذکر و راز مانم

جدا مانم ز رنج راه کوی‌ات**** و محروم از می و جام و سبوی‌ات

که می در راه می‌نوشند مستان***** شراب تلخ راه حق‌پرستان

شراب تلخ و اشک و درد و آه است**** نه فریادی که خاموشی صلاح است

کویر بی‌کران باشد گذرگاه****چراغ ما سبوی هر سحرگاه

صبا را جامی از نور است در دست****که جان را صبح‌گاهان می‌کند مست

دل‌ات را زنده می‌دارد نسیم‌اش**** درون‌ات را عیان دارد شمیم‌اش

نفس‌های دل‌ام در صبح پیداست**** و سبحان‌اله مرغان که برپاست

به عهد اولین و آخرین صبح**** چهل جام از می شورآفرین صبح

بنوشم من به یاد ساقی مست**** بریزم جرعه‌ای بر خاکی پست

به خاک گل شده گویم که برخیز**** برآی و آسمان‌ها را به هم ریز

ببین خورشید حق نور الهی**** بنوش از باده‌ی حق جام آهی

همان آهی که صد آتش فروزد**** و جان عاشقان در آن بسوزد

 


۰۷ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

در باب شادی


 آدم وقتی می‌خندد شاد می‌شود یا این‌که وقتی شاد است می‌خندد؟ این باشگاه‌های خنده را دیده‌اید؟ ملت همین‌طور می خندند. که چه؟ فرض کنید یک عده دور هم جمع بشوند و به هم بگویند که بیاییم و کاری بکنیم که شاد بشویم. آن‌ها دقیقاً باید چه کاری انجام بدهند؟ باید چه حرکتی انجام بدهند؟ شکلک؟ لودگی؟ رقص و تکان دادن آن‌جا باعث شاد شدن یک انسان می‌شود؟ بحثی که می‌خواهم مطرح کنم نسبت مستقیمی با بحث‌های سیاسی روز ندارد. بحث من بحث تحلیلی و عمیق است. پس اشتباه درک نشود لطفاً. واقعا آن افراد رقصنده در هنگام رقصیدن شاد هستند؟ یعنی اگر شاد هستند به چه چیزی فکر می‌کنند که شاد می‌شوند؟ رقص پدیده‌یی است که اگر منجر به خنده‌ی کسی بشود از روی لودگی و مسخره‌بازی کودکانه است. برای روشن‌تر شدن موضوع باز هم نمونه می‌آورم. در یک مراسم عزاداری و پس از سخنرانی و گریه و روضه‌ی خوب و دل‌نواز و دل‌سوز و پس از سینه‌زنی سنگین و شور، وقتی دعا خوانده می‌شود و چراغ‌ها روشن می‌شود مردم برمی‌خیزند و با کناری‌هایشان دست می‌دهند در حالی که چشم‌شان هنوز اشک‌آلود است. بعد از چند لحظه ناخودآگاه اکثر افراد شوخی و خنده را آغاز می‌کنند. یعنی خودبه‌خود یک بهجت و نشاطی در میان عزادران شکل می‌گیرد که تا چند ساعت( بسته به کیفیت عزا ) ادامه دارد. این مطلب چیزی نیست که توهم توده‌ی مشکی‌پوش سینه‌سرخ باشد بلکه پدیده‌یی عینی است که هر کافر و دهری‌یی می‌تواند به صورت تحقیق میدانی این کار را انجام بدهد. از این دست است شاد بودن مردم مومن در اعیاد مذهبی با این‌که ظاهراً غیر از شربت و شیرینی چیزی در میان نیست. به نظر من می‌رسد که حس نشاط پس از عزای حسینی ناشی از حس خوب توبه و پاک شدن معنوی انسان است. کسی که مومن به آخرت است و آخرت را اصل می‌پندارد، خنده و گریه‌اش هم با هماهنگی آخرتی تنظیم می‌شود. چنین مومنی وقتی از گناه و چرک پاک شود حس می‌کند که به بهشت نزدیک‌تر است. این یک امر حقـیـقی و وجود خارجی است که او را شاد می‌کند سپس او با تلنگری کوچک و رقیق خنده‌اش می‌گیرد. پس قضییه این است: شاد بودن آن‌گاه خندیدن. حالا رقص را در نظر بگیرید. اولا انسان باید از شأن خود تنزل کند و پا به بهیمیت بگذارد. حرکات فوق‌العاده سخیفی را باید انجام بدهد که لغو و بیهوده است. آن‌گاه با فشار، خنده‌یی ظهور کند و در پس این خنده شادی افروخته شود. که چنین شادی‌یی توهم است. خوب است یک تحقیق گسترده‌ی میدانی صورت بگیرد و پرسیده شود که توده‌ی مردم مذهبی مسلمان، نشاط، رضایت و شادی بیش‌تری دارند یا توده‌ی مردم غیرمذهبی قرتی خوش‌گذران. آیا پورشه‌سوارها واقعا با بهجت و نشاط زندگی می‌کنند؟ زندگی با پورشه و ویلای 1200 متری شهرک، دردسر و برو و بیا و چه‌کنم‌چه‌کنم ندارد؟ البته قصد ورود به بحث نسبت پول‌داری و نشاط را ندارم چه این که مقوله‌یی جداست. حرف من این است که بسته‌یی وجود دارد که در این بسته قناعت، صبر، خداباوری عمیق، معاداندیشی خوف‌ورجایی، شکر نعمت، نوع‌دوستی، دستگیری از ندارها، توبه‌کاری و رقت قلب وجود دارد. این بسته زندگی را فراخ و دل را آسوده می‌کند. شبکه‌ی نسیم هم دیگر لازم نیست. به ویژه این‌که نسیم، روش‌های رایج غربی را پیش گرفته است. بسته‌ی پیش‌نهادی دیگری هم وجود دارد که در آن قلب غلیظ و سنگ‌شده، مصرف برای مصرف، حرص، دنیاطلبی و نفس‌پروری و تن‌آسایی و در برخی موارد هیجان‌طلبی افراطی وجود دارد. تهیه‌ی خنده برای پیروان این بسته‌ی پیش‌نهادی بسیار سخت است. این افراد خیلی غلیظ می‌خندند. جوک سکسی سه شخصیتی، کلیپ‌های خفن، مسخره کردن مردم در حد مرگ، تقلید صدا با هتک حرمت و... لازم است که خنده بر لب بیاورد. این مشکل امروز در آحاد جامعه‌ی ما دیده می‌شود. متأسفانه برخی مذهبی های ما هم این مسئله‌ی ظریف را درک نمی‌کنند. نمونه‌اش این که در جشن‌های مذهبی‌های ما هم دیده می‌شوند افرادی که گمان می‌کنند باید لودگی کرد تا خنده گرفت. فاجعه آن است که برخی فکر می کنند که اگر موضوع لودگی را مسایل مذهبی یا مسایل مربوط به مذهبی‌ها انتخاب کنی، کار بهتری کرده‌ای درحالی‌که مسخره کردن و وهن دین پیش آمده است. خوب است شبکه‌ی نسیم برود در شهرها و روستاها بنشیند پای صحبت دل‌نشین ننه‌جون‌ها و آقابزرگ‌ها و کل‌عباس‌ها و مشدحسین‌ها و بی‌بی کلثوم‌ها که برای نوه‌شان صحبت می‌کنند و از خدا و پیغمبر و از قدیم‌ها می‌گویند. همین‌ها مردم را سرگرم می‌کند و از آخرت هم دور نمی‌کند. نکته‌ی منفی شبکه‌ی نسیم این است که غفلت و سرخوشی و دنیاگرایی و خنده برای خنده‌ی صرف، شده است هدف اصلی. ما نباید قرآن را فراموش کنیم که فرمود: هو الذی اضحک و ابکی. ما نباید از خنداندن آخرت‌محور مردم ترس و ابایی داشته باشیم. امیدوارم جنس خنده‌هایمان بهشتی شود. امیدوارم مسئولان فرهنگی ما بفهمند که اگر بنا بود رقص عامل شادی مردم باشد غلـط کردیم انقـلاب کردیم.


۱۸ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۲۸ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

یواشکی نیست، هست؟


از پله‌های مترو می‌آیم پایین و بین شلوغی دوست‌پسر و دوست‌دختری را می‌بینم که برای خداحافظی دیده‌بوسی می‌کنند. مشابه این صحنه را بارها در اجتماع دیده‌ام. از پله‌برقی پایین می‌آیم و به کلنجار فکری خودم در مورد صفحه‌ی فیسبوکی آزادی‌های یواشکیِ مسیح علی‌نژاد ادامه می‌دهم. حالا به چیزهای جدیدتر فکر می‌کنم. از تجمع فاطمی که غیرقانونی بود تا آزادی‌های یواشکی. امروز مجازی و احتمالا فردا در فضای واقعی. سوار واگن می‌شوم و به خودم نهیب می‌زنم که شاید دوست‌پسر-دختر نبودند و خواهر و برادر بودند. اخلاقی بنگریم باید این گونه تصور کنم ولی عرف جامعه و مختصر عقلی کافی است تا بتوانم فرق دیده‌بوسی خاله و خواهرزاده و برادر و خواهر را از دیده‌بوسی عرف‌ستیز زن و مرد زوج( اعم از همسرانه یا دوستانه ) تمییز بدهم. در این فکر بودم که از خود پرسیدم اگر فردایی پس‌فردایی یک شیرناپاک خورده‌یی پیدا شد و توی بوق کرد که آی ملت! آی نامزدها! آی دوست‌دختر-پسرها! بیایید از فردا عکس معاشقه و مغازله با زوج‌تان را در فیسبوک بگذارید. بعد که قضییه گرفت بیایید و مثل ترکیه در اجتماع‌های فضای شهری واقعا همین کار را انجام بدهید. می‌دانید که در ترکیه این کار علی‌رغم گرایش اسلامی دولت انجام شد. یا اگر باوراندن این حرکت شاذ برای جامعه‌ی محرم و رمضان‌دارِ ایران اسلامی بعید می نماید، یکی پیدا شود و صفحه‌ی دیده‌بوسی دختر پسرها را برای شکستن غِلِفتی عرف اسلامی-سنتی ایران طرح‌ریزی کند. چه باید کرد؟ این فکرهای مهاجم و بررسی وضعیت ارشادی رسمی موجود در نظام، خسته‌ام می‌کند. اما واقعا برای مقابله چه باید کرد؟ اصلا مهندسی فرهنگی همین است دیگر.

مهندسی فرهنگی یعنی جامعه خود را برای حمله‌های سخت آماده کند. مثلاً حمله به عرف سنتی-اسلامی جامعه از راه چراغ خاموش. نمونه‌اش همین دیده‌بوسی دختر-پسرها در اجتماع. تمرکز فکری جناح فرهنگی مومن روی آزادی یواشکی است و البته به‌جا هم هست؛ اما در گوشه‌گوشه‌ی شهر روند اتفاق‌ها نابودگرتر از فضای مجازی است. طرف توی مترو تقریبا به حد التذاذ می‌رساند فاصله‌ی هندسی خودش را از آن دختر محترم. ملت هم ایستاده‌اند تا بروند و بیایند و لقمه‌نانِ بی‌دعوایی گیر بیاورند و در بستر بیماری بمیرند و از دنیا بروند و خلاص. آی مومنین! غیرت اجتماعی دینی کجاست؟ چرا عرف ستیزی‌های جنسی را زیرسبیلی رد می‌کنیم؟ خوب. بحث که می‌رسد به این‌جا حرف حقی مطرح می‌شود و آن این است که آقا! بردند و خوردند و یک لیوان آب هم روی‌اش، آن وقت تو این‌جا به فکر دو لاخ مو و یک لاسِ تر و خشک داری جز می‌زنی. اگر مردی برو جلوی مسئولان قضایی و سرشان داد بزن که دزد و دزدی را ریشه‌کن کنید. و از این حرف ها، که حق است و شکی در آن نیست. بسیجی و حزب‌اللهی باید نشان بدهد که با فساد سر سازگاری ندارد و آرام نمی‌گیرد. باید نشان دهد که مشکل او فقط مسایل مربوط به پوشش و حجاب و حیا نیست. قبــول. اما این حرف درستی است که غلطی از آن مراد می شود. تذکر مسایل جنسی و بی‌حیایی جایگاه خود را دارد و به خاطر لیز بودن آن برای خانواده‌ها نباید آن را فراموش کنیم.

اگر بحث امروز آزادی یواشکی است باید بدانیم که این حریف تمرینی روزهای سخت تهاجمِ پیش رو هم محسوب نمی‌شود. یک راهبرد اساسی به نظر من حضور فعال در فضای واقعی با رویکرد نهی ‌از منکر است. تذکر بدهیم. لازم به ذکر نیست که هزار لطیفه و ظریفه دارد همین تذکر کوچک لسانی. البته در مورد منکرات نوظهور که احتمالاً در راه هستند باید شیوه‌یی محتاطانه برگزید چه این‌که خود تذکر بی‌جا یا معیوب خود می‌تواند به عرف آسیب بزند. من هنوز خودم درباره‌ی شیوه‌ی مقابله با منکرات لاس‌گونه و مغازله‌گونه فکر منسجمی ندارم زیرا روی‌ام نمی‌شود که قباحت این بحث را بشکنم. جالب است که تمرکز نیروهای پای‌کار حزب‌الله هنوز روی مو و روسری و ساپورت و دامن و ... است که بحث بسیار سطحی و مبتذلی است. این‌ها تهِ تهِ رابطه‌ی علّی و معلولی این داستان است. بحث اصلی در مورد زمینه‌های فکرساز و فرهنگ‌ساز و تمدن‌ساز زندگی بشر امروز است. لااقل باید در سطح حیا و عفت بحث کرد. البته اجر این پای‌کارها نزد خداوند محفوظ است و به قول امیرخانی فضلی در آن است که قضاوت را نشاید. اگر به مردم فیلمی مثل آرایش غلیـظ و سریالی مثل وضعیت سـفید نشان دهیم، فرهنگ‌سازی کردیم. اگر رمانی مثل بـِهِـم میاد را عرضه کردیم، کار تمدن‌ساز کردیم. راه حل همین است. رمان، قصه، فیلم و سریال و مستند. راه، افزودن ساحت درک بشر است از دریچه‌ی افزایش شعور و آگاهی. البته سلحشوری و آبروگذاری و شجاعت حضور و سخنرانی و نهی عملی وسط میدان هم باید باشد. کادرسازی یعنی این‌که نسلی تربیت کنی که مسئله را بفهمد و جرئت میانه‌ی میدان را هم داشته باشد. یک نیروی کیفی از این دست بهتر از هزار نیروی کمّی بی‌فکر است. اگر امروز در فضای مجازی یواشکی‌ها تهدید می‌کنند باید بدانیم که واقعی‌ها هم عرف‌شکنی می‌کنند. من ابداً دوستان ار از فعالیت همه‌جانبه در فضای شبکه‌های اجتماعی منع نمی‌کنم اما اولویت‌ها و ضریب‌دادن‌های مهم و مهم‌تر را نباید خلط کرد.

واقعه‌ی پیش‌ رو مشکل ظاهری و سطحی است اما قضییه‌یی در پشت پرده است. مردم بی‌حجاب یا همان بدحجاب( که ویژه‌ی ایرانیان است ) چند دسته هستند و برخورد فرهنگی با ایشان نباید از یک جنس باشد. هزار نکته‌ی باریک‌تر ز مو این‌جاست/ نه هر که سر بتراشد قلندری داند. برخی از بی‌حجاب‌ها نمازخوان هستند و برخی‌شان برای استقبال از آقا اشک‌ریز هستند. برخی‌شان بی‌مبالات و ولنگار و قرتی هستند و برخی هم مشکل سیاسی دارند. چه طور باید قبول کرد که کسی که همه‌ی این تیپ‌ها را با یک ادبیات ارشاد می‌کند، کار درستی انجام می‌دهد؟ راه خوب همان تشکیل نهادهای خودجوش مینیاتوری و کوچک‌اندام ولی لیزری و همدوس است که با اراده‌های قوی و شدید کارهای موثر بکنند. هر نهاد فرهنگی هم زبان یک یا چند تیپ از مخاطب را بجوید. کار ظریف و مینیاتوری انجام شود. به قول مجتبی آشفته شد. بگذرم. یا حـق.


 

۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۱۸ ۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

پـوشـاک پـاک


حاشیه‌ی گردشی در طلب یک پوشش خوب برای تن- تهران- خیابان انقلاب


حاشیه‌ی گزارش مهم‌تر است از متن‌اش. من از موقعی که خودم را شناختم توی ذهنم حاشیه‌نگاری می‌کردم. اصلا مگر توی مهمانی‌های خانوادگی ما متنی هم وجود دارد. اگر هم وجود دارد چیزی در حد احوال‌پرسی عادی و خبرگیری از فامیل است. باقی قضایا همه‌اش حاشیه است و تأثیر این حواشی بر تعامل‌های فامیل با هم. حاشیه‌ی یک استاد، یک معلم هم مهم‌تر از متن اوست. گردش در خیابان و دیدار یک فروشگاه لباس هم حاشیه‌اش مهم‌تر از متن‌اش که یک معامله‌ی پیش‌پاافتاده باشد؛ به نظر می‌رسد.

من خیلی از این لباس‌هنری‌ها یا لباس‌مذهبی‌هایی که چند سال است مد شده خوشم می‌آید. حس خوبی بهم می‌دهد. خیلی هم به مذهبی بودنم برنمی‌گردد. احساس یگانگی بیشتری با این لباس‌ها می‌کنم. این روزها که حدود سی‌وپنج سال از انقلاب و حدود هفده سال از ظهور خاتمی می‌گذرد؛ احساس می‌کنم وضع پوشش زنان ما بهتر نشده و بسیار بدتر شده است. تازه این وضع خراب به پسران ما سرایت کرده است. اله‌کرم در پایان مراسمی در تریبون گفت دعا می‌کنم وضع حجاب پسرهای ما بهتر شود. چند سالی است که در انظار عمومی صحنه‌های چندش‌آوری از پوشش مردان می‌بینیم. شلوارهایی که نقض غرض می‌کنند و تی‌شرت هایی که هرگز به دکمه‌ی شلوار هم نمی‌رسند و وقت خم شدن رخ می‌نماید چیزی که انسان را به یاد اجداد جناب داروین می‌اندازد. من از دیدن این صحنه‌ها چندش‌ام می‌شود در حالی‌که این تنفر من هیچ ربطی به دین من ندارد. پایه‌ی شخصیت من این‌گونه است که مثلا از رقص بدم می‌آید. مذهبی هم اگر نبودم تن به این کار نمی‌دادم. بگذریم. برای دیدن این لباس‌ها وارد فروشگاه لباس تن‌درستِ خیابان انقلاب شدیم. من و ایمان و میثم.

تن‌درست پایه‌گذار فروش گسترده پوشاک الیاف گیاهی است و حق آب و گل دارد در این عرصه. مشتر‌های قدیمی و ثابت دارد. بیشتر هنری‌ها هستند. دکورش فروشگاهی و تزئیناتی تریپ‌طبیعت دارد. بیشتر یاد طبیعت می‌افتی و یگانگی با آن. حس گیاه‌خواری به آدم دست می‌دهد. اسمش هم همین را می‌رساند. مد را می‌فهمد و تنوع پیراهن‌هایش خوب است. قیمت‌ها بالاست و ما را دور می‌کند از خرید.

بته‌جقه با دکور فوق‌العاده باصفایش جوان تی‌شرت‌پوش و زن چادری‌اش را مجاب می‌کند تا همراه با ما وارد مغازه شوند. دکور این‌جا فضای خانه‌های قدیمی را شبیه‌سازی می‌کند. گوشه‌یی نیست که با چیزی از وسایل قدیمی پر نشده باشد. پنجره‌ی چوبی شمعدانی‌دار درون پستو هم که رو به انقلابِ دوست‌داشتنی باز می‌شود مرا برای استفاده از دوربین گوشی مجاب کرد.جمله‌ی کالای ایرانی بخرٍ روی دیوار هم خیلی خوشحالم کرد. این‌جا بیشتر دخترهای دانشجوی تریپ روشنفکری و زنان روشنفکرمآب پرسه می‌زنند. زنان تیپ‌های مختلف می‌آیند و سر می‌زنند. حتی زن‌های چادری. اما نه از آن‌هایی که ساعتی پیش در تجمع ضد بی‌حجابی فاطمی شرکت کرده بودند. آن‌ها مسیرشان به این سمت نمی‌خورد. چند فروشنده‌ی جوان مرد هم با دختران جوانٍ مشتری زیاد گرم می‌گیرند که فضای فروشگاه را برای امثال من تنگ می‌کند. چرا نباید از این فروشگاه‌ها با درون‌مایه‌ی مذهبی راه بیفتد. یک اتفاق‌هایی افتاده اما همه‌گیر نشده است. جالب است که تم فراموشیٍ حال در بته‌جقه رونق دارد. روی شال‌ها چاپ کرده‌اند که این نیز بگذرد. جالب است که این زن‌ها که جلباب ندارند و حالت تبرج دارند؛ مثلا می‌خواهند از وسایل تقلبی زنٍ هزار سال پیش استفاده کنند که چه بشود. آرایش سر و روی این زن‌ها گرفتاری مردم ما را در میان لجن مدرنیته نشان می‌دهد. دست و پا زدن بشرٍ بی‌خدا برای تلذذ و تنوع‌طلبی برای لحظه‌یی آسودگی. آسودگی از آن‌چه باید برایش مهم باشد. اما در عین حال این بشر از این وسایل قدیمی هم برای این که خودش را راضی کند می‌خرد. البته من هم تا این‌جایش را قبول دارم که در مقام ترجیح من وسایل ساده و بی‌پیرایه‌ی سنتی و روستانشان را انتخاب می‌کنم چون حس ناب‌تری از زندگی به من دست می‌دهد. اما حال‌وهوای این مردم غرق‌شده در تریپ‌خانقاهی و قدیمی‌گرایی را نمی‌پسندم و انحراف غیردینی زندگی کردن را برای‌شان وارد می‌دانم هرچند بالاخره این‌ها بهتر از بوتیک‌های جلوه‌فروشی شیطانی است. پاک‌تر است.

وارد آندیا می‌شویم. قشنگ معلوم است که طراحان این یکی صاف رفتند سر اصل بحث. این فروشگاه نسبتا بازاری‌تر طراحی شده بود و قیمت‌هایش هم مخاطب عام را مشتری می‌کرد. همین مقدار از گرایش به عوام شاید باعث شده بود که بالای طاقچه‌های سنت، پوسترهای مانکن زن گداشته بودند. نگاه زن داخل پوستر مرا به یاد کلیپ شیطانی جنیفر لوپز انداخت. یعنی چه؟ این که شد همان بوتیک و آن داستان‌ها. ظاهرا هر چه هدف به بازار عوام نزدیک می‌شود محتوای تبلیغات هم به سمت شیطان نزدیک می‌شود. مشکل و گره همین جاست. بازار سه فروشگاه خاص‌پسند اما پاک خیابان انقلاب چه‌طور راه به بازار مکاره‌ی جهانی مد پیدا کند. این مهم این را می‌طلبد که تظاهرکننده‌های انصار حزب‌اللهی امروز بیایند و کمی در موضع‌گیر‌های خود تجدید نظر کنند. نگویند که چادر سیاه و لاغیر الی‌الابد. بابا! ملت! چادر سیاه با پارچه‌ی کره‌یی که توی قرآن نیامده. سران مذهبی و هیئت‌دارهای ایران و لیدرهای خانم‌های مذهبی بیایند و با این گرایش‌های تن‌درست و بته‌جقه و... ائتلاف کنند. حرکت به سمت فطرت می‌تواند مقدمه‌ی حرکت به سمت خدا باشد.

از آندیا می‌آییم بیرون و به سمت تئاتر شهر می‌رویم. نزدیکی پارک دانشجو پسر دخترنمایی را می‌بینم که حالت طبیعی ندارد و نگاه کثیفی به مردان می‌اندازد. پناه بر خدا از ازدحام متراکم انحراف‌ها و پلیدی‌ها. از سکوت در برابر ترویج بی‌حیایی ترس در دل دارم. ترسی بزرگ که همیشه مرا مصمم به ثابت‌قدم‌تر بودن می‌کند.

پس‌نوشت: من منتظر هستم آن دوستی که "مرتضی" می‌خواند خویش را، با من بی‌نقاب سخن کند. اگر نکرد نشان از این خواهد بود که زنگی زده و در رفته. پس من منتظرم.

 

۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۰۳ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

پیچ زلف یار


از زمانی که کتاب شاهدبازی در ادبیات ایران را خواندم پرسش‌های سنگینی ذهنم را درگیر کرده است. بد نیست بدانید که ادبیات ایران به طرز شگفت‌آوری دارای شعر و نثر و طنز مرتبط با پدیده‌ی شاهدبازی است. یک وقت تصمیم گرفتم که برای همیشه سعدی را به خاطر باب عشق و جوانیِ گلستان‌اش پلید و زشت و دشمن بدانم و از او دوری کنم. درباره‌ی شاعران و ادیبان دیگر نیز که این پدیده را در اثر خود داشتند؛ می‌خواستم موضع سفت و سختی بگیرم. اعتراف می‌کنم که این کار را نیز انجام دادم اما نتوانستم بر این دوری و دشمنی پایدار بمانم زیرا بزرگان و علمایی را یافتم که از قدر و منزلت و کرامت این شاعران گفتند و مرا باز به فکر فرو بردند که پس اصل ماجرا چیست. مدت‌هاست به این ماجرا و ربط آن به گرایش‌های وحشتناک امروزیِ هم‌جنس‌گرایی غربی، فکر می‌کنم. مدت‌هاست به تاریخ مسایل جنسی در ایران قدیم و جامعه‌ی ایران و ربط آن به رواج زشتی‌هایی چون شاهدبازی در آن روزگار فکر می‌کنم. خیلی به حاشیه رفتم. یک حاشیه‌ی نسبتاً بی‌اهمیت مذهب این شاعران است که برای برخی علما خیلی مهم می‌نماید. به نظر من یک مسئله، کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد. مسئله‌یی که اگر باورش کنیم باب عشق و جوانیِ گلستان سعدی توجیه می‌شود. آن مسئله این است که ایرانی‌ها به طور تاریخی روح طنازی و شوخ‌طبعی دارند. ایرانی‌ها زیر بدترین فشارهای اقتصادی و نظامی در تاریخ حس طنازی را فراموش نکرده‌اند. حال فرض می‌کنیم که مسئله‌ی شنیع شاهدبازی(نوعی لواطِ رسمیت‌یافته) تا حدودی در جامعه‌ی ایرانِ روزگار سعدی رواج داشته است. سعدی هم آمده است و در باب این پدیده داستان‌هایی را آورده است و از عنفوان جوانی و چنان که افتد و دانی؛ سخن به میان آورده است تا باب‌های اخلاقی گلستان‌اش را کامل نماید. در واقع ماده‌ی خام گلستان از جامعه‌ی آن وقت گرفته شده و فقط صافیِ ذهن سعدی کمی این مواد خام را ویراسته است و به زیباترین پیکر ادبی درآورده است. سعدی این پدیده را تقبیح نکرده که این خیلی خیلی برای من شگفت‌آور است و من به هیچ وجه از این عدم تقبیح و عدم مذمت دفاع نمی کنم. اما از آن‌جایی که این امر بسیار زشت در جامعه‌ی آن روز بوده است سعدی توانسته است که برداشت‌های اخلاقی کلی‌یی از شکل عشق‌ورزی و پنهان‌کاری و قرارمدار گذاشتن و ... داشته باشد و حکایت‌های اخلاقی( البته حاوی مسایل غیراخلاقی ) برای‌مان بسازد. طرفه آن است که در طول سالیان دراز کلمه‌یی از گلستان توسط علمای دین قیچی نمی‌شود و این حکایت‌ها با آزادی عمل در تریبون‌های رسمی جامعه گفته و شنیده می‌شوند. بسیاری از متل‌ها و مثل‌ها و ضرب‌المثل‌های کوچه‌یی مردم ما هم ریشه و شان نزولی در اتفاقات مرتبط با شاهدبازی و سایر انحرافات جنسی دارد. این گفتارها در جامعه شنیده می‌شوند اما باز و گشوده نمی‌شوند. این جور مسایل که بسیار پیچیده است نشان از همان روح طنازی ایرانی دارد که از زشت‌ترین مسایل نکات نغز بیرون می‌کشد و زیر فشار تحریم و سیاسی دشمن پیامک طنز رد و بدل می‌کند. نمونه‌اش پیامک‌های نیمه‌جنسی درباره‌ی کاترین اشتون. دقت کرده‌اید که میهمانی‌های خانوادگی ایرانی‌ها چه مذهبی و چه غیرمذهبی وقتی به خلوت مردانه می‌رسد وارد جوک‌های جنسی و خاطره‌های رکیک می‌شود در حالی که هیچ‌کس قصد سوئی ندارد. این هم همان روح طنز است. دیگر خلوت و گعده‌ی فضلا و معممین را نگویم که آدمی چون من تاب پیچیدگی شوخی‌های جنسی ویژه‌ی ایشان را ندارد و خدا نکند که طلبه‌یی بخواهد تو را دست بیندازد. این هم همان روح طنز است. بنابراین حکایت‌های باب عشق و جوانی در گلستان و حکایت‌های زننده و رکیک مثنوی و شعر عبید زاکانی و... همگی توجیه‌پذیرند. من چه طور بیایم و سعدی و حافظ و مولوی را بکوبم در حالی که جامعه‌ی من لبالب است از فرهنگ اسمش را نیاور و خودش را بیاور. من به هیچ وجه دفاعی از این شاعران در مورد این‌گونه شعر و آثارشان ندارم اما آن‌ها را لایق منکوب کردن هم نمی‌دانم. اما این‌که چرا مردم ما در طول تاریخ به سمت چنین روحیه‌ی پیچیده‌یی آورده‌اند؛ کار من نیست و ژرف‌اندیشان مردم‌شناسی و جامعه‌شناسی دین‌محور ما باید سخن بگویند. تاریخ را با چشم باز دوباره ببینیم. البته ما نباید بگذاریم که به بهانه‌ی وجود این روحیه، برخی آثار سینمایی مروج بی‌حیایی مثل طبقه‌ی حساس کمال تبریزی و ساختمان پزشکانِ سروش صحت و پیمان قاسم‌خانی و مارمولک( که مبدع این بدعت بود )، به خود اجازه‌ی جذب مخاطب بدهد. بی‌حیایی در روزگار کنونی شاید منجر به نتایج مشابه هفت قرن پیش نشود. امروز ویژگی های خود را دارد و مناسبات را باید با فهم امروزی تعریف کرد. به هر حال حذف سعدی و ... اصلا به صلاح نیست اما درباره‌ی کتاب و نشریات و سینمای فعلی باید بر اساس عرف اسلامی رفتار کرد.


۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۴۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

دین با ابعاد درست


قد علم کردن یک حکومت عادل و مقتدر اسلامی مهم‌تر است یا این که فرد مسلمان شب‌هنگام نشسته و با دست راست آب بنوشد؟ فقه حکومتی مهم‌تر است یا فقه فردی؟ بی‌شک در پی کاستن از اهمیت فقه فردی نیستم چه این‌که آن هم لازم است. اما فقه فردی امروز ما پاسخ‌گوی بسیاری از مسایل حیاتی جامعه و امت اسلامی نیست. فقه بزرگ‌تر و اساسی‌تری لازم است که سامان یابد و برای موضوعات جدید طرح راه حل کند. وظیفه‌ی حوزه‌ی علمیه‌ی قم است که این حرکت تمدن‌ساز را پی‌گیری کند و فقه کوچک کنونی ما را که رو به ناکارآمدی می‌رود را به فقه گشن، سترگ و کارا و پاسخ‌گوی اجتماع تبدیل کند. گذشته از حوزه، مردم هم می‌توانند در این امر کمک بدهند. به یک نمونه اشاره می‌شود. چند سال است که تب گیاهان دارویی و طب سنتی در میان مردم به ویژه قشرهای مذهبی گرفته است. البته فعلا کاری به این نداریم که علت گرایش مردم به طب سنتی و گیاهان دارویی و داروهای گیاهی چیست. حتما عوامل زیادی از جمله مشکلات حاصل از دور شدن پزشکی مدرن ما از اخلاق اسلامی نقش زیادی در روی‌آوردن مردم به طب سنتی داشته است. اما من در صدد چرایی این گرایش نیستم. من می‌خواهم نوع رفتار برخی افراد گرویده به طب سنتی را نقد کنم. در میان برخی از مذهبی‌های گرویده به طب سنتی یافت می‌شوند افرادی که طوری رفتار می‌کنند گویی دین و مذهب تازه‌یی برگزیده‌اند و خود را نسبت به باقی مردم پیش‌رو و آوانگارد محسوب می‌کنند. آخوندی را که گیاهان دارویی تجویز نکند قبول ندارند. پزشک‌ها را از اشقیای کربلا بدتر می‌دانند. عجیب و غریب با مظاهر پزشکی مدرن مبارزه می‌کنند و بعضا سلامتی خود و اطرافیان خود را با اشتباه در محاسبه به خطر می‌اندازند. یک نیمه‌دکتر معروف‌شده را با پیامبر اشتباه گرفته و به انواع تجویزهای غیرمستند ایشان چنان عمل می کنند که به حرف امام و پیامبر عمل نمی‌کنند. ضریب بحث سلامتی و حجامت در آیین این مردمان ده‌ها برابر ضریب یاری رساندن به مظلومان جهان و اقامه‌ی عدل است. اگر دین‌داری اینان را به مثابه پیکره‌ی یک انسان در نظر بگیریم گویی بازوان‌اش در ابعاد میکرو و نانو تراشیده شده و لاله‌ی گوش و انگشت کوچک پا در ابعاد کیلومتر پرداخته شده است. موجود زشت‌منظر و کاریکاتوری‌شده ایست که بیش‌تر آدم را به خنده وامی‌دارد. درباره‌ی مورد خاص طب سنتی و گیاهان دارویی باید بگویم که در این امر باید به بهترین و راست‌کارترین متخصصان رجوع کرد. هنوز ابعاد نوع درست بهره بردن از طب سنتی و گیاهان دارویی  کاملا مشخص نشده است. در این آشفته‌بازار هم که برخی سودجویان از جهل مردم بهره می‌برند. حالا فرض کنیم که روش درست طب سنتی و هم‌زیستی آن با پزشکی مدرن نیز سامان پیدا کرد و مردم و متخصصان به اجماع رسیدند. حال با این فرض، آیا اولویت اهمیت دادن به این موضوع باید هم‌رده‌ی مسئله‌ی ولایت باشد؟ چه برسد به این‌که هنوز چنین اجماعی بین علمای گیاهان دارویی و طب سنتی و مدرن ایجاد نشده و مسئله‌ی طب جامع اسلامی هنوز به هیچ طرح مشخصی نزدیک نشده است. بر فرض اگر این اجماع درست شده باشد بازر هم آیا میزان دغدغه‌ی مومنین نسبت به موضوع نوع درست طب از منظر اسلام باید به اندازه‌ی دغدغه‌شان نسبت به کمک به مستضعفین عالم باشد؟ آیا این دسته افراد مصداق کاریکاتوری فهمیدن دین نیستند؟ چرا فکر و ذکر برخی مومنین شده حجامت و وقتی بحث به حجامت می‌رسد چنان رگ گردنی می‌شوند که گویی دارند درباره‌ی اصل نبوت و امامت و ولایت بحث می‌کنند؟ آیا ما درباره‌ی امر به معروف و نهی از منکر نیز چنین هستیم؟

پس‌نوشت1: در بخشی از ابلاغ رهبری درباره‌ی سلامت آمده است:

۱۲- بازشناسی، تبیین، ترویج، توسعه و نهادینه نمودن طب سنتی ایران.
۱-۱۲- ترویج کشت گیاهان دارویی تحت نظر وزارت جهاد کشاورزی و حمایت از توسعه نوآوری‌های علمی و فنی در تولید و عرضه فرآورده‌های دارویی سنتی تحت نظر وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی.
۲-۱۲- استاندارد سازی و روزآمد کردن روش‌های تشخیصی و درمانی طب سنتی و فرآورده‌های مرتبط با آن.
۳-۱۲- تبادل تجربیات با سایر کشورها در زمینه طب سنتی.
۴-۱۲- نظارت وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بر ارائه خدمات طب سنتی و داروهای گیاهی.
۵-۱۲- برقراری تعامل و تبادل منطقی میان طب سنتی و طب نوین برای هم‌افزایی تجربیات و روش‌های درمانی.
۶-۱۲- اصلاح سبک زندگی در عرصه تغذیه.

همان حرف من است اگر عمل شود.

پس‌نوشت2:  لطفا بحث را ادامه بدهید.


۰۸ فروردين ۹۳ ، ۰۸:۴۰ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

خودمان باشیم


نوروز نود و سه در راه است. روزهای عطر یاس هم فرارسیده است. مردم ما هم اصولا بلد هستند که این تقارن‌ها را مدیریت کنند. لازم نیست دستورالعمل خاصی به گوش مردم بخش‌نامه کنیم. به قول بسیجیِ پایگاه‌نشین فیلم شیار143 که می‌گفت: حاج خانم مگر ما دو روز است که با هم آشنا شدیم؟ ما و شما سال‌هاست مردمِ این محل هستیم. درست هم می‌گفت. البته  که باید مراقب مردم باشیم و حواس‌مان به دروازه‌های فرهنگی باشد اما لازم نیست با مردم مانند تازه‌مسلمان‌ها برخورد کنیم. مردم ما بلدند که حتی اگر عاشورا و فاطمیه و شب ضربت خوردن با نوروز هم‌گام شد؛ چه کنند و چه بر زبان جاری کنند و چه بخورند و بیاشامند.  این روزها گاه‌گاهی به یاد نوروزِ زیبای سریال وضعیت سفید که سندی تصویری  برای نوروز 67 بود می‌افتم. باز هم می‌خواهم از وضعیت سفید بنویسم چه این‌که خیلی کم نوشتند و گفتند و چیزی که عیان بود، حالا دارد فراموش می‌شود. وضعیت سفید و قصه‌ی مفصل و جذابش بحث پردامنه‌یی می‌طلبد. به‌ویژه هنرمندان و اهل رسانه و تصویر و قلم باید به تحلیل و نقد این سریال بپردازند. من هم چند نکته را بازگو می‌کنم. حوصله، سایه‌ی خنک و ملایمی بر روند سریال دارد. مخاطب حس می‌کند که هنگام دیدن قصه، هیچ نکته‌یی را از دست نمی‌دهد. حس می‌کند کارگردان با آرامشی به سبک قدیم و ندیم، مشغول روایت پرحوصله از آدم‌هایی است که احتمالا هر کدام شبیه هر کدام از من و شما و مادران و پدران و مادربزرگ‌های ما هستند. مخاطب، خاله و دایی و زن‌دایی و عمه و عمو و حال و هوای نوجوانیِ خود را با کمال دقتی احترام‌برانگیز تصویرشده می‌یابد و همراه قصه شده، مشغول دیدن می‌شود. نوع روایت آدم‌ها در سریال با بیشتر سریال‌های تلویزیون فرق می‌کند. من این حوصله را به دیگر فیلم‌سازها لزوما توصیه نمی‌کنم. چرا که کار به سبک وضعیت سفید در یک کلام عشق و جان‌کندن می‌خواهد. من فقط مدیریت کردن مرغ و خروس و الاغ و طوطی و گربه را در صحنه‌ی فیلم‌برداری در سریال که تصور می‌کنم اثر را تحسین می‌کنم چه رسد به وسواس اعجاب‌آور در گردآوری اشیای مصرفی مردمِ دهه‌ی شصت که خود حدیث خاطره‌بازها شد و باعث تحسین دیگر که فیلم‌ساز زحمت گردآوری یک شهرک سینمایی مینیاتوری را به خویش داده است. از این نکته نگذریم که وضعیت سفید پلان و سکانس پیش‌پاافتاده و معمولی متوسط ندارد. با تقریب خوب باید اذعان کرد که همه‌ی صحنه‌ها با نمره‌ی عالی اجرا شده است. کاری که خیلی از سینمایی‌ها برای یک فیلم نود دقیقه‌یی نمی‌کنند، نعمت‌اله برای چهل و دو قسمت سریال کرد. بنابراین اگر این همت عالی نباشد آن حوصله که یاد کردم چندان به کار نمی‌آید. نکته‌ی دیگر در مورد آمریکاستیزی است. البته من این امر را به طور واضح به فیلم‌ساز نسبت نمی‌دهم. این آمریکاستیزی برداشت آزاد من از وضعیت سفید است. ادعا نمی‌کنم که منظور شخصی کارگردان همین بوده اما بعید می‌دانم با برداشت من مخالفتی داشته باشد. همایون، نوه‌ی عمه احترام که در وسط قصه، پابرهنه از آمریکا سر می‌رسد. اخلاق گندی دارد اما در عین حال وسایل مدرن و فناورانه‌یی را از دیار یانکی سوغات آورده است. سبک زندگی فردی دارد. مقروض است و اصلا به همین بهانه هوس صله‌ی ارحام کرده است. حضور اولیه‌ی او برای برخی اعضای فامیل جذاب است. او از آمریکا می‌گوید و از سبک زندگی آن‌ها حکایت می‌کند. به قول منیره که زنِ فعال پشت جبهه و بسیجی است، همایون ضدبشر است و فقط بلد است "میتینگ" بیاید. و تو چه دانی که حکایت میتینگ در آثار نعمت‌اله- مقدم‌دوست چیست و چه ژرف است. در بحبوحه‌ی عشق تندمزاج نوبالغانه‌ی امیر گلکار، همایون پیش‌نهادی برای او دارد. این‌که به او هدیه‌یی بده. مثلا وسیله‌ی آرایش. که شیرین برای تو آرایش غلیظی بکند و مثلا با هم قرار بگذارید و... . این پیش‌نهاد از دل فساد نهادینه‌ی روابط نوجوانان و دبیرستانی‌های آمریکا بیرون می‌آید. امیر اغوا می‌شود و این کار خطیر را انجام می‌دهد. عرف سفت فامیل قضییه را مسکوت و خاموش باقی می‌گذارد. و چه بازی‌گیری خوبی از سوی کارگردان و چه بازی درخشانی از سوی یونس غزالی در این بخش‌های کار دیده شد. امیر بدجوری شرمنده و عصبی و مضطرب و پشیمان شد. ترکیب این احساسات برای یک نوجوان و نمایش آن کار بس دشواری است. قصه‌ی قهر امیر و شروع حسادت امیر و گَنده‌اخلاق شدن امیر و توبه‌ی کودکانه‌ی امیر و رشد و بلوغ امیر هم از همین خطای آمریکایی امیر شروع شد. همایون باطن کثیف و ظاهر جذابی دارد. همایونِ آمریکا فریب می‌دهد. قصه‌ی امیر و همایون تنها برگی از دفتر وضعیت سفید است. شخصیت‌های متعدد این سریال هر کدام با منطق باورپذیری کار می‌کنند. اصل این‌که فامیل پاشیده‌شده‌ی گلکار به بهانه‌ی تهدید خارجی دشمن زیر سقفی گرد می‌آیند؛ چقدر ایده‌ی درست و کارایی است. این‌که مردم هوای هم را دارند. این که شبها می‌ایستند روی پشت‌بام و موشک‌باران تهران را نگاه می‌کنند. این که قهر و آشتی دارند. خلاصه کنم که برآیند نگاه من به وضعیت سفید این است که اگر دهه‌ی یکم انقلاب، علی حاتمی پس اینک دهه‌ی چهارم انقلاب سینمای ملی(با تسامح در مورد سریال. فرقی نمی‌کند، سخت نگیرید) با نعمت‌اله. مگر سینمای ملی چه باید باشد که سعدی سینمای ایران داشت و نعمت‌اله ندارد. مولفه های ایرانی دارد. تمرکز و گرایش و محوریت خانواده ندارد که دارد. مولفه‌های انقلاب اسلامی هم دارد. بوی خدا و دین و معنویت هم به‌جا و به اندازه دیده می‌شود. یک پلان و یک فریم از آثار علی حاتمی مخاطب را به یاد سنت‌ها و ایران می‌اندازد و یک فریم از وضعیت سفید هم ما را به یاد مردم انقلابی ایران دهه‌ی شصت می‌اندازد. راستی ما چقدر کم از سریال‌ها و فیلم‌های خوب حرف می‌زنیم. همه‌ی ملت فیلم می‌بینند و سریال می‌بینند اما پای تعریف و تمجید به‌جا که می‌رسد، بخل‌ورزی می‌کنیم. از خوبی‌های مردم بگوییم تا تکثیر شوند. در تعریف کردن از آثار هنری هم خسیس و بخیل نباشیم. گور پدر هالیوود. بعضی‌ها گمان احمقانه دارند که همیشه هالیوود برتر از ماست. اصلا این‌طور نیست. خودمان باشیم جهانی می‌شویم. خودمان باشیم، جهانی خواهیم شد.


۲۴ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۵۰ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی