یادم نمی‌آید که حتی یک‌بار گذرم به محله‌ی شوش افتاده باشد. اخیراً در رسانه‌ها خواندم که شوش و هرندی پاتوق معتادها و کارتن‌خواب‌ها شده و مردم محله هم عاصی از دست آن‌ها. بالاخره مردم در هجدهم آبان امسال طی یک حرکت خودجوش به سمت بساط اعتیاد و نشئگی یورش بردند و چادرهای کارتن‌خواب‌ها را آتش زدند. اما قصه ادامه دارد. این پدیده‌ی تلخ اجتماعی  ابعاد زیادی دارد و لازم است که سمن‌های متعددی در این موضوع فعال شوند. مقوله‌ی بهداشت و سلامت بسیار در این منطقه در معرض خطر است. مسئله‌ی امنیت اجتماعی زنان و کودکان و نوجوانان در این محله‌ها آسیب دیده است. من اما از میان معضل‌ها وحشتناک و غصه‌آورِ پیرامون این موضوع، به چند نکته می‌پردازم.

کدام یک از مسئولان جمهوری اسلامی در منطقه‌ی شوش و هرندی می‌زیند؟ معلوم است. هیچ کس. اصلاً خودِ نگارنده هم اگر بنا به انتخاب باشد، هیچ‌وقت در چنین محله‌ی سکنی نمی‌گزیند. بهتر است بپرسم که کدام یک از مدیرهای رده‌پایین، میانی و کلان در جمهوری اسلامی دردِ مردم این محله را می‌فهمند؟ ممکن است پاسخ داده شود که منِ مدیر از آمار و گزارش‌های مربوطه اطلاع دارم یا این‌که چندبار برای بازرسی و نظارت به منطقه رفته‌ام. البته که این کار کافی نیست. اگر قرار بود نظام جمهوری اسلامی از این مسیر اداره شود، پس اصلاً چرا انقلاب کردیم؟ مدیرِ جهادی باید درد مردم را بفهمد. الآن طوری شده است که کوچک‌ترین کارمند یک اداره و سازمان هم انتظار دارد مرفه‌ترین و راحت‌ترین شرایط زندگی را فراهم کند. طبیعی هم هست. وقتی هر کسی در جامعه نگاهش به مدیران و مسئولانِ رفاه‌زده‌ی جمهوری اسلامی می‌افتد؛ طبیعی است که برای خودش هم به تناسب حال‌اش رفاه بخواهد. مبنای رقابت‌ها در جامعه‌ی ما حالا شده است "کی از همه پول‌دارتره". معلوم است که در چنین جامعه‌یی مردمی که به علت‌های مختلف دچار فقر شده‌اند مجبور می‌شوند به انتخاب خانه‌هایی در محله‌های ارزان قیمت روی بیاورند. همین قضییه اصل بدبختی ما است. قرار بود انقلاب بشود که دیگر بالای شهر و پایین شهر نداشته باشیم. اما حالا حزب‌اللهیِ ما و مدیر ما و کارمند ما دوست دارند خانه‌شان در جایی باشد که صدای بدبختی آدم‌ها به آن‌جا نرسد. شاید شما مخاطب این نوشتار از منِ نگارنده بپرسید که تو خود چه قدر درد مردم را فهمیده‌یی یا کجا زندگی می‌کنی که صدای‌ات بلند است. من هم می‌گویم که من هیچ ادعایی ندارم. من یک بچه‌ی نیمه‌سوسول تهران‌زاد هستم که نه فقیر بوده‌ام و نه پول‌دار و در حد وسط زیست کرده‌ام. من مدیر نیستم و شاید بترسم از مدیر شدن در مملکت امامِ عصر. من منبر نمی‌روم که برای مردم اسلام را شرح دهم و در عین حال خودروی دویست میلیونی و خانه‌ی ویلاییِ نیاوران داشته باشم. من نه ادعایی برای خودم دارم و نه می‌گویم که اگر مسئول بشوم بهتر از این آقایان می‌شوم. با این حال می‌نویسم تا دست‌کم تذکری برای خودم باشد. تهِ تهِ علت‌ها برای معضل محله‌ی شوش و هرندی به مسئله‌ی اختلافِ شدید طبقاتی در جامعه‌ی ما و به‌ویژه تهران برمی‌گردد. ابتدای انقلاب قرار بود میهن اسلامی بسازیم و دست در دست هم بدهیم تا فقیر و غنی را از بین ببریم؛ اما این امر پایدار نماند. هر جایی که کار سخت شد بدانیم و باید می‌فهمیدیم که شیطان بر راه نشسته و رهزنی می‌کند. جایی که مقاومت در برابرِ پیشنهادهای جدید سخت شد باید می‌فهمیدیم که شیطان مکر کرده است. به شهادت بسیاری از انقلاب‌کرده‌ها سه چهار سال اول انقلاب فضای جامعه فوق تصور بوده است. در نقلی شنیدم که کشاورزان نیروی کافی برای دروِ گندم نداشتند و جوانان و مردم شهر به کمک کشاورزان می‌رفتند و رایگان گندم درو می‌کردند. و نیز شنیدم که این کار و مشابه‌اش بسیار رایج بوده است. در نقلی دیگر شنیدم که در سازمانی دولتی، خانه‌ی مسکونی و زمین می‌دادند البته به چند شرط و از جمله این‌که فرد متقاضی، خانه یا زمینی به نام‌اش نباشد. شنیدم که بسیاری صادقانه انصراف می‌دادند چون مثلا قطعه زمین کم‌ارزشی در جایی به نام‌شان زده شده بود. یا شنیدم که در سازمان دولتی دیگری به جای دادن حقوق مساوی و منظم، سرِ برج، پول‌ها را روی یک میز می‌ریختند و به کارمندان می‌گفتند که هر کسی به قدر نیازش پول بردارد. واعجبا! سپس راوی گفت که من شاهد بودم که پول روی میز زیادی می‌آمد و مدیر اداره باید به زور باقی‌مانده را به کارگرهای خدمات و... می‌داد. عجب روزگاری بود. برخی مردمِ انقلابی تمایلی به خریدن خانه در بالای شهر نشان نمی‌دادند. حالا چه شده است که اوضاع تا این حد بد شده است؟ خدا لعنت کند دست‌هایی را که شعارهای انقلابی و فضاهای انقلابی زندگی مردم را به سمت رفاه و مصرف و دنیا برد. 

اگر بنا نباشد که با باورهایمان زندگی کنیم باید به همه‌ی مصائب تن بدهیم. اعتیاد ریشه در صد علت دارد. از آن جمله است: نبودن مدرسه‌ی خوب و معلم خوب. نبودن روحانیِ خوب و امام جماعتِ خوب. نبودنِ شغل و درآمد. راهی که قرار بود طی کنیم و نشد که بشود؛ راه سختی بود اما با امداد الهی همراه بود. بوی خدا می‌داد. دستِ خدا دیده می‌شد. اما اگر آن راه را کنار گذاشتیم و راه زندگیِ مثل همه‌جای دنیا را پیش بگیریم، ابتدا تصور می‌کنیم که راه ساده‌تری است و منفعت‌های شخصی بیشتری دارد. اما غافل از آن‌که همین کشورهای پیشرفته‌ی دنیا نشان داده‌اند که راه آن‌ها هم در نهایت سخت خواهد شد. غربی‌ها هم به این نتیجه رسیده‌اند که بدون حضور و هم‌دلی مردم کاری از دست دولت برنمی‌آید. البته زندگی ما بر اساس ماده و دنیا و قواعد بازی دنیا بسیار سخت‌تر از راه اول خواهد بود. 

ای کاش ما سر از لاک خودمان و زندگی خودمان برآوریم. مردم شوش را هم برادر خود بدانیم. حتی معتادها را هم برادرِ خطاکارِ خود بدانیم. امر به معروف ونهی از منکر اگر از سر رفع تکلیف و نگاه عاقل به نادان باشد، کارگر نمی‌افتد. تو باید مخاطب‎‌ات را دوست بداری و دل‌ات بسوزد تا حرف‌ات را باور کند.