وارثان زمین

وَلَقَدْ کَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ

هویت دانش‌جویی2

وقتی کسی می‌گوید فلانی دانشجو است چه چیزی به ذهن متبادر می‌شود؟ ممکن است یک مسئول مغازه‌ی کپی جزوه و دفتر فنی برداشتی از دانشجو داشته باشد. ممکن است راننده‌ی خطی نزدیک یک دانشگاه برداشت دیگری از این کلمه داشته باشد. کارگر رستوران دانشگاه هم یک برداشت دارد. ممکن است دانشجو به عنوان یک شهروند صدها شأن اجتماعی داشته باشد. در میان این شئون مختلف یک شأن وجود دارد که با تأسیس دانشگاه‌های جدید پدیدار شد و نضج گرفت. شاید در سده‌های پیشین طلّاب و فضلا و علما در حوزه‌های علمیّه معادل این شئون مختلف را تحمّل می‌کردند اما ورود علم جدید به کشور باعث ایجاد روح تازه‌یی در گفتمان علمی کشور شد. تغییر گفتمانی واژه‌ی عالِم از جمله‌ی این دگرگونی‌ها بود. تا پیش از علم جدید، عالِم در نگاه فرهنگ ایرانی همان عالم دینی بود که علوم طبیعی را هم می‌دانست. اما پس از ورود مدرنیته شأن عالم دینی از عالم علم طبیعی جدا شد. این مبحث بسیار ژرف و گسترده است و من قصد ورود در این ماجرا را ندارم. قصدم این بود که بگویم مفهوم گفتمانی واژه‌ی دانشجو مفهومی درآمیخته با مدرنیته‌ی واردشده در ایران است. پس می‌توان گفت که مفهوم دانشجو مفهومی مدرن تلقی می‌شود. وقتی اولین نسلی که در ایران با علوم طبیعی و فنی جدید آشنا شد مجبور بود که با استفاده از بورس تحصیلی قجری و رضاخانی به اروپا مهاجرت کنند، باید انتظار غرب‌زده شدن آن‌ها و نیز غرب‌زده شدن فضای تحصیلی دانشگاه‌هایی که در آینده توسط این افراد اداره خواهد شد را داشت. غیر از منوِرالفکرهای اوایل مشروطه که از بام افتاده بودند باید پذیرفت که سبک تفکر غربی در باب مدارس و علم‌آموزی جدید غلبه‌یی کامل بر فضای سنتی و فشل آموزش در ایران یافت. قصد ورود در مبحث چگونگی ورود علم مدرن و آسیب‌شناسی آن ماجرای دردآلود و اسف‌ناک را نیز ندارم چه این‌که آن ماجرا هم شرح طویلی می‌طلبد. غرض این است که برسیم به فضای پیش‌زمینه‌ی سال‌های دهه‌ی بیست و سی خورشیدی در دانشگاه. انتظار غرب‌گراها در ایران لابد این بوده که با ورود دانشگاه و تربیت غربی جوانان ایران می‌توان هر چپاولی را از سوی غرب نسبت به ایران تحمیل کرد. لابد گمان می‌کردند که حالا که دک‌وپز جوانان ایرانی به سبک غربی تغییر کرده است، می‌شود هر فکری را به مغز ایشان حقنه کرد. در حالی که اتفاقات دهه‌ی سی خلاف این مطلب را نشان می‌دهد. جایی که نیکسون پای نحس خود را روی سه قطره خون می‌گذارد. خون قندچی و بزرگ‌نیا و شریعت‌رضوی که در دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران می‌ریزد. شاید اثر همین خون‌ها بود که نام دانشگاه تهران و کلمه‌ی دانشجو را با مفهوم مبارزه، سرسختی، مقاومت، شعار و انقلاب در هم آمیخت. شاید این فخرفروشی همیشه‌گی دانشگاه‌تهرانی‌ها در هر کوی و برزنی که می‌نشینند و برمی‌خیزند از صدقه‌سر همین خون‌های 16 آذر سی‌ودو باشد. اگر قصه را از مشروطه تا سال 32 مرور کنیم می‌بینیم که جوان ایرانی که غرب به او علم جدید آموخت زیر بار ذلّت نرفت. پس تیر غرب‌گرایی به سنگ خورد. اگر نمایندگان سنت هم خرده‌یی به جوانان ژیگول و قرتی و فکلی آن روزگار می‌گرفتند شاید با این خون‌ها فهمیدند که می‌شود از دل مدرنیته و علوم صد در صد ظلمانی ( به زعم بعضی) فطرت پاک میهن‌دوستی و مردانگی و غیرت را زنده نگه داشت و تازه سردمدار جریان هم بود. ما حالا با انسان تازه‌یی روبه‌رو هستیم. انسانی که غرب رفته است. جوانی که سینما می‌رود. تیغ می‌زند ریش‌اش را. کراوات می‌زند. بریانتین می‌زند موی سرش را. نمازش را هم ...اِی ... می‌خواند. اما پای غیرت و مردانگی ایستاده. پای استقلال کشور ایستاده است. فضای سیاسی کشورش هم یا مصدقی است یا طرفدار سلطنت. یا توده‌ای یا انگلیسی است یا مذهبی‌یی که البته چندان انسجامی ندارد. جریان مذهبی پیش از امام بیشتر از چند ترور و چند تظاهرات مشترک با هوداران مصدق در قضییه‌ی نفت کار خاص دیگری نکرده بود. حالا این انسان شریف و دانش‌جو می‌کوشد که پاک باشد و با طلب علم در راستای استقلال کشور گام بردارد. همین که گرفتار اندیشه‌ی کمونیستی نمی‌شود کار بزرگی می‌کند. همین که مشروب‌خوار و زن‌باره نمی‌شود یعنی دارد ایستاده‌گی می‌کند. همین که نماز و روزه و منبر و محرّم‌اش سر جای‌اش است؛ شاهکار کرده است. درست است که به یاران دبستانی آن روزگار نمی‌توان گفت بچه‌حزب‌اللهی؛ اما می‌شود گفت سردمدار ایستادگی در مقابل غرب‌گرایی ذلیلانه. این نسل چه باید می‌کرد؟ نسلی که هنوز اسلام خمینی را نچشیده و حتی از آن خبر هم ندارد. نسلی که متولد دهه‌ی یکم و دوم 1300 است. یعنی هم‌زمان با روبـش آثار سنت و دین و رویـش غرب‌گرایی رشد کرده است. نمره‌ی یاران دبستانی با احتساب شرایط روزگارشان نزدیک بیست است. مثل امّت پیغمبر ندیده‌یی که خوب دینداری می‌کند؛ این نسلِ خمینی‌ندیده هم با این دوز استقلال‌طلبی شاهکار کرد.

سر برداریم و ده سال به پیش برویم. سال 42 است. نوزدانی در قنداق‌ها هستند و کودکانی در خانه‌ها نزد مادران هستند که در جوانی سر پرشوری پیدا خواهند کرد. امام وارد عرصه‌ی سیاست و مبارزه شده است و این کودکان و نوزادان باید منتظر قیام باشند. دیگر، ساحران سحر خود را نشان داده‌اند و بی‌جواب بوده. از سال 32 و شاید از سال 20 فعالان چپ و غیرچپ داد مبارزه سر داده‌ بودند اما تا سال 57 هیچ کاری از دست‌شان برنیامده بود. موسای زمان عصا برافراشت و در میدان فرعونی سیاست فرو انداخت. عصای موسوی امامِ برآمده از صندوق دین و مردم، دریای نیل مدرنیته را برشکافت و امّت را از خشکیِ میان چپ بی‌خدا و راست ماده‌گرا به ساحل انقلاب اسلامی رساند. تجربه‌ی استقلال‌طلبی نسل 32 هم بر مشاهده‌ی اعجاز دین‌محورانه‌ی خمینی و یاران‌اش افزوده شد و اکنون نسلی پیربچه شکل گرفته است. نوجوانی که قیام می‌کند و جوانی که مسئول مملکت می‌شود. هیچ‌کس شاید در بحبوحه‌ی حادثه‌ها فکر مبانی جامعه‌شناختی نهضت و فلسفه‌ی پایان تاریخ فوکویاما نبود. خیلی‌ها که پابرهنه‌ها بودند و شاید سوادشان هم قد نمی‌داد. اما همه حس می‌کردند. به ویژه جوان‌ها و حتی نوجوان‌ها حس می‌کردند که امام خمینی نه چپ است نه انگلیسی. نه توده‌ای است نه لیبرال. نه سنتی است و نه مدرن. امام متعلق به مکتب اسلام ناب شیعه‌یی بود که عزت را نه فقط برای شیعه که برای کل عالم اسلام می‌خواست. محل بروز اولیه‌ی تفکرش هم ایران بود. اجرای متن اسلام. متن قرآن. حکومت اسلام. حکومت علـی. این را مردم و جوان‌ها حس می کردند. ید بیــضا را دیده بودند و کلام امام را نافذ می‌دانستند. گمشده‌ی جوانان شریف دهه‌ی سی پیدا شده است. حالا کار دست جوان‌هاست. خودِ حکومت دست جوان‌هاست. مدیریت فکر و ذهن و دست و پا در این مرحله با این تراکم اتفاقات خیلی سخت می‌شود. گم‌راهی در اجرای فکر دینی در سال 57 محتمَل‌تر است تا در دهه‌ی سی. چه این‌که در دهه‌ی سی دین به قدری تُنک است که با نماز و روزه‌ای آغازش به انجام می‌رسد اما در اواخر دهه‌ی پنجاه یعنی اوان انقلابِ دینی مردم و امام، دین فربه شده است و برداشت‌ها گوناگون. جوانان دانشگاه را تعطیل کردند و حق هم داشتند. باید خلسه‌یی و خلوتی می‌یافتند تا غبار پنج دهه غرب‌زده‌گی و شرق‌زده‌گی را از چهره ی دانشگاه پاک کنند. هر چند نتیجه‌ی کار یعنی انقلاب فرهنگی در حد مطلوب نشد اما تا حدودی این انقلاب رخ داد. مفهوم مدرن دانشگاه حالا با یک شعار با مفهوم حوزه پیوند می‌خورد. اما این فقط شعار است. پیوندِ در و دیوار حوزه و دانشگاه، پیوندِ آدم‌های حوزه و دانشگاه با پیوند میانِ مجموعه‌ی متن، کتاب و مفهوم علم غرب‌زده با درس دین خیلی فاصله دارد. انقلاب رخ داده بود. جوان انقلابی پرشور بود. در سیزده آبان دانشجوها که هوای مدیریت کشور و صدور انقلاب در سر داشتند، سفارت آمریکا را تسخیر کردند. الخیر فی ما وقع. چه جرئتی. چه همتی. کجا رفت آن شور و هیجان انقلابی؟ بعد از آن... جنگ. حالا نوبت جنگ است. مردم باید به جنگ بروند و نه لزوماً دانشجوها. لوطی‌ها به جنگ رفتند. لات‌ها به جنگ رفتند. شاهرخ ضرغام‌ها به جنگ رفت. مــردها به جنگ رفتند. بعد از مَـــردها، مردم هم رفتند. بقّال و زارع و کارگر و معلم. دانشجوها هم رفتند. نمی‌خواهم بگویم که دانشجوها از اوّل به جنگ نرفتند بلکه باید گفت که غلبه‌ی فرهنگی در جبهه ظاهراً با فرهنگ لوطی‌گری متداخل در دین عجین شده بود. فرهنگ شوخی‌ها و اتفاقات جبهه و فرهنگی که بعدها برای ما نقل شد نشان می‌دهد که همان لات‌ها و لوطی‌ها و داش‌مشدی‌ها بودند که اسّ و اساس فرهنگ مردمی جبهه را بنا نهادند. البته این یک نظریه‌ی جامعه‌شناختی در باب فرهنگ دفاع مقدس هشت‌ساله است و جای نقد هم دارد. اما خودِ نگارنده تقریباً بر همین باور است. سطح شوخی‌ها و اصطلاحات مردمی جبهه نشان می‌دهد که بدنه‌ی مردمی نخستین و اصلی جنگ، غیردانشگاهی بود. هرچند بزرگان افسانه‌یی جبهه نظیر متوسلیان و وزوایی و باقری و ... از متن دانشگاه بودند. این بحث هم از بحث‌های مفصل و درگیرکننده است. تقابل و حضور جنس‌ها و تیپ‌های مردمی مختلف در جبهه و تبعات پس از جنگ تقابل جبهه‌رفته‌ها و نرفته‌ها از مباحث مهم شناخت جامعه است. این را باز نمی‌کنم. اگر اساس فرهنگ مردمی جبهه و جنگ را داش‌مشدی‌ها و لوطی‌ها بنا نهادند که حاصل اش فرهنگ شهادت‌طلبی و دلاوری و مردانه‌گی بود؛ انجام جنگ با حضور فکورانه و جهادی بچه‌های دانشگاه‌دیده ممکن شد که حاصل‌اش دانش نظامی و تبحر فنی بود. البته دانشگاه‌ندیده‌ها هم خودِ جنگ را دانشگاه یافتند. و در نهایت، جنگ که در باغ شهادت بود بسته شد...فتأملّ.

پس از اتمام جنگ زمزمه‌ها شکل گرفت. فرزندان جنگ‌نرفته‌ها درس‌خوانده‌تر و شیک‌تر شده بودند. شب‌ها هم برنامه‌های جذاب‌تر را در قاب جادو می‌دیدند. فرزندان جنگ‌رفته‌ها هم دو دسته بودند. دسته‌یی از امتیازها بهره بردند و دسته‌یی هم بی‌تراکتور به زمین کشاورزی‌شان و بی‌سهمیه به مدرسه و دانشگاه‌شان پرداختند. توسعه، چرخ‌دنده‌های گنده‌اش را از کمر ملت عبور داد. قشر متوسط غرب‌گرا بازتولید شد. باز هم قصه همان قصه‌ی دهه‌ی سی است. حالا دهه‌ی هفتاد است. قشر جنگ‌نرفته‌ی پای منبر ماهواره، می‌خواهد غربی بلنباند و غربی بلولد. دهه‌ی سی حرفی نبود. دهه‌ی هفتاد حرف بود. شهــید بود. خون بود. مردانه‌گی بود. باز هم لوطی‌صفت‌های جنگ‌دیده به میدان آمدند. در عرصه‌ی دهه‌ی هفتاد چند شخصیت داریم. اگر آژانس شیشه‌ای را فلسفیده باشید و نیوشیده باشید خیلی دچار گنگی نمی‌شوید. مردان از جنگ آمده‌ی غیرشیک هستند که مردانه از ارزش‌ها دفاع می‌کنند. جوانان هستند که دینداران‌شان هم بیشتر زبان نسبتاً خشن مربی‌های جنگی‌شان را می پسندند تا سبک آکادمیک دانشگاهی را. مردمان حاشیه‌نشین هم هستند که همان قشر متوسط سکولار را تشکیل می‌دهند. بادیه‌نشین‌های عرصه‌ی تمدن اسلام همان پامنبری‌های ماهواره. این قشر هم در دانشگاهِ انقلاب‌دیده تلاش‌ها کرده بود. عقبه‌ی فرهنگی پهلوی، علوم انسانی غربی و دولتِ مرد خندان و شیک‌پوش لیبرال دست به دست هم دادند تا در تیر 78 همان دانشگاه تهران با تجربه‌ی انباشته‌ی آن همه سال شاهد آشوب باشد. قتل‌های زنجیره‌یی بودار شده. پای اطلاعات وسط کشیده شده. سعید امامی در زندان خودش را می‌کشد (روایت رسمی). روزنامه‌ی سلام غائله‌یی مطبوعاتی را در مجلس با انتشار نامه‌یی محرمانه به نام سعید امامی مُرده سند می‌زند. کوی دانشگاه تهران آشوب می‌شود. گروگان‌گیری. درگیری. چند شب شلوغی. به این ماجرا هم کاری ندارم. این که چه تهمت‌هایی به نظام زده شد هم بماند. این که نقش فتنه‌گران دولتی و دانشگاهی چه بود هم بماند. من قصد دارم از دو جریان شاخ به شاخ دانشجویی بگویم. جریان یکم جریان کسانی است که زلف به اخبار غربی گره زده‌اند و به نظام و رهبری بدبین بودند. پیاده‌نظام این جریان در دانشگاه رشد کرد. این یک خیانت به دانشگاه بود. خیانتی عمیق. حیف از جوان‌هایی که درگیر منجلاب سیاست‌بازی آدم‌های شکست‌خورده‌ی سیاسی شدند و فکر باز خودشان را با خاطره و نوستالژی چرند قیام علیه نظام اسلامی همراه با تفاله‌ی نوشته‌جات چپی تاخت زدند. جریان دوم جریان رسمی بچه‌حزب‌اللهی‌ها بود. بزرگترهایشان جنگیده بودند و کوچکترها در دانشگاه بودند. مشکل این جریان ... مشکل که نمی‌شود گفت. ویژگی خاص این جریان این بود که ادبیات جنگی را وفادارانه و با حسن نیت و با اعتقاد به خون شهدا حفظ کرده بود. مشکل جایی پیش می‌آمد که این ادبیات نسبتاً خشن می‌رفت که در هر عرصه‌یی به کار رود. خلاصه‌اش می‌شود این که انقلابی‌گری یعنی خشونت. البته این امر ریشه‌ی عمیقی در سبک انقلاب اسلامی و حضور تفکر چپ در میدان دارد. مثلا چرا باید آرم‌های نهادهای انقلابی همه اسلحه داشته باشد؟ با کمی تأمل می‌شود به تأثیر تفکر چپ در بنیادهای انقلابی پی برد. برخوردهای غیراسلامی با پوشش دروغین دین که در سال‌های نخست انقلاب با مردم (دخترها و پسرها) می‌شد از همان تفکر آب می‌خورد. به هر حال پیوند این نوع خشونت با خشونت ذاتی و طبیعی هشت‌ سال جنگ و پای‌بندی به‌حق عده‌یی مبنی بر حفظ ارزش‌ها باعث ایجاد جریان حزب‌اللهی در دهه‌ی هفتاد شد. در درگیری تیر 78 هم دانشجویان متدین و ولایی به سبک مربی‌های رزمنده‌شان و بعضاً با همان ادبیات با جریان غرب‌گرا درگیر بودند. این دهه هم تجربه‌یی سنگین به اندوخته‌های جنبش اصیل دانشجویی اضافه کرد.

تقویم را کمی به‌روز کنیم. سال هشــتاد و هـشـت. عــام‌الفــتنه به قول نگارنده. بزرگ‌ترین رویارویی جریان غرب‌گرا با تمدن روبه‌نضج اسلامی. چهار سال احمدی‌نژاد کار کرد. همان کاری که باید می‌کرد. امیدهایی برای پر و بال گرفتن روزنه‌های تمدن نوین اسلامی شکل گرفت. خودِ احمدی‌نژاد هم از متن جنبش دانشجویی سر برآورده بود. اسلام. امام. استکبارستیزی و عدالت. شعارهای خوب محمود بود که ای‌کاش باقی می‌ماند بر عهدش. بگذریم. در دوره‌ی رأی 88 غرب و در واقع شیطان تمام قوای خود را مسلّح کرد تا چفت نشود این در و لولای دولت اسلامی با مردم. حیله‌یی از جنس عمروعاص باید. حقه‌ای و فتنه‌یی مردافکن. تقــّلب بر زبان‌ها افتاد. دانشجوی ساده‌ی غیرتشکّلی ما با دیدن این هشت ماه پرمشقّت و پرحادثه و غم‌انگیز به پیرمردی دنیادیده تبدیل شد. چه رسد به دانشجویان تشکّلی ما. آن‌ها که دیگر برای خودشان افسران جنگ نرم شدند. افسرانی که یاد گرفتند حربه‌های جنگ در عرصه‌ی خطیر علوم انسانی را. یاد گرفتند که حفظ حرمت خون شهدا را باید در عرصه‌ی علم و فناوری جستجو کرد. همه‌ی نیروهای متعلق به مکتب امام از عالم دینی گرفته تا منبری، از کارگر گرفته تا دانشجو، از سیاست‌مدار گرفته تا استاد دانشگاه آموختند که حجم تهاجم علیه تمدن اسلامی چه قدر می‌تواند باشد. نیکسون پای شوم خود را بر سه قطره خون گذاشت و نمی‌دانست که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. نمی‌دانست که غربی کردن ایران از مشروطه تا دهه‌ی سی نتوانست فطرت جوان ایرانی را آلوده کند. هجمه‌ی غربی – شیطانی فتنه‌ی 88 هم باعث شد که نسلی که می‌رفت خوابش بگیرد بیدار شده و در عرصه ماندن را یاد بگیرد.

 گم‌راهی در اجرای حکومت دینی هم وجود دارد. حالا تراکم بصیرت‌ها وجود دارد. حالا انبوه معارف وجود دارد و اگر دانشجو نتواند خود را مهار کند به کج‌راه می‌رود. اگر دین همان نماز و روزه بود می‌شد آغاز و انجام‌اش را به کم‌ترین زحمتی برگزار کرد. اما امروز دین متراکم و پربحث شده. ساختارهایش پیچیده شده. بحث‌هایش دقیق شده. در یک کلام دیــن در دنــیای امــروز به شدت دیــده می‌شود. دانشجوی امروز هم اگر نتواند هم‌پای قله‌ها حرکت نکند کلاه‌اش پس معرکه است. اگر هم بنزین معنوی‌اش را در پای سجاده‌ی عبادت تکمیل نکند پای کار جهادی‌اش چه علمی و چه سیاسی و... کم می‌آورد. مفهوم دانشجو از 32 تا 93 خیلی تغییر کرده است. دانشجوی امروز باید با تراکم بالا بداند. اگر متعلق به فضای دینی است که وظیفه‌ی سنگینی در رشد به سوی تمدن اسلامی دارد. اگر حتی با نظام اسلامی زاویه دارد هم باید لااقل اندازه‌ی سه یار دبستانی از استقلال کشورش خوشحال باشد. من نزدیک بود سرم را به دیوار بکوبم وقتی که دکتر ظریف در دانشگاه تهران گفت که آمریکا می‌تواند با یک دکمه تمام سیستم های دفاعی ایران را از کار بیندازد؛ عده‌ی زیادی از دانشجویان غیرمنطقی غرب‌گرا که خیلی عقب‌افتاده تشریف دارند سوت و هورا کشیدند. من به این دوستان هم توصیه می‌کنم دست‌کم منطق داشته باشید. سوت وکف برای یک جمله که ایران را ذلیل می‌خواهد. کجای عالم برای این جمله سوت می‌زنند؟ نکته‌ی دیگر مطالعه است. کم مطالعه می‌کنیم. در روزگار آلوده به رسانه‌های مدرن موبایلی و... جای مطالعه کم شده است. اگرچه دیگر کتاب‌خوان بودن چپ‌گراها و بی‌سواد بودن حزب‌اللهی‌ها فقط یک حرف چرند است و اعتباری ندارد. امروز دانش‌های کم بلای جان جنبش‌های دانشجویی است. بلای جان بسیجی‌ها دستور گرفتن از بالا و تعطیل کردن بساط اندیشیدن است. به همه نسبت نمی‌دهم. اما این مشکل وجود دارد. فکر مدیر شدن بلای دیگر است که محافظه‌کار می‌کند همه را. حضور در عرصه‌های فتح نشده هم بسیار موثر است. بلای جان زاویه‌دارهای با نظام هم بی‌منطقی و کمی هم ترس است. بسیاری از کرسی‌های آزاداندیشی در دانشگاه به خاطر عدم همکاری دوستان اپوزوسیون شکل نمی‌گیرد. موتور این بچه‌ها خیلی دیر روشن می‌شود. فراموش کردن پرچم استقلال ایران هم آفت این گروه است. غرب‌دوستی هم حدی دارد. نباید اجازه داد که جو ذلت‌بار تسلیم در برابر غرب تشکّل‌های چپی را فرا بگیرد. یک سیاست‌مدار اصلاح‌طلب در دیدار با بسیجی‌ها می‌گفت اصلاً همه‌ی این جریان‌های دانشجویی ضداستکباری و مسلمانی را ماها راه انداختیم. حالا افتاده دست شماها. خوب نکته همین است که چرا بدنه‌ی اصلاحاتی دانشجویی این قدر دور شده از فضای استقلال‌طلبی و استکبارستیزی. این خودش نکته ای است.

 راه، سخت است دیگر. باید از خدا خواست که افتخار طی کردن راه صعب تمدن اسلامی را به ما عطا کند. دانشگاه پدیده‌یی مدرن بود در هنگام پدیدار شدن در ایران. انقلاب اسلامی هم مدرن بود وقتی سر از پاریس درآورد رهبرش. نمی‌دانم... شاید مدرنیته سراسر ظلمت باشد. قضاوتی ندارم. اما به هر حال انفجار نوری در این ظلمات باعث شد که دانشگاه ظلمانی به سوی نور حرکت کند. نا این انفجار به شکل‌گیری نظامات تمدن اسلامی برسد راه زیادی باقی است. والسلام

 

پس‌نوشت : این مطلب در نشریه‌ی پنجاه‌وهفت چاپ شده است.

 

۰۱ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۵۴ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

یادداشت‌های جشنواره‌یی

پیش‌نوشت : اگر بنا دارید که فیلمی راببینید، توصیه می‌شود نقدها را نخوانید. زیرا در برخی نقدها قصه لو رفته است.


درباره‌ی چهارشنبه 19 اردیبهشت –ساخته‌ی وحید جلیلوند-

فیلمِ وحید جلیلوند سه اپیزود دارد که فقط یک اپیزود آن دارای مولفه‌های درست سینمایی است و آن اپیزود سوم است. قصه در مورد مردی است که به دلیلی نامعلوم قصد بخشیدن پول به یک نیازمند را دارد و روش آگهی روزنامه را برای یافتن آدمِ مستحق انتخاب کرده است. فیلم از مرحله‌ی ایده، دچار مشکل است. در میان دریای ایده که به ذهن‌ها می‌رسد و در میان اقیانوس ایده‌هایی که در سرزمین و جامعه‌ی ما به وقوع پیوسته است؛ چرا فیلم‌ساز دست روی ایده‌یی لوث‌شده می‌گذارد؟ ایده‌یی که یک بار در فیلم پذیرایی ساده به آن پرداخته شده بود. به اذعان شخصیت داخل فیلم این حرکت یعنی آگهی دادن جلال آشتیانی (امیر آقایی) احمقانه است. منطق فیلم هیچ دلیلی برای رفتار احمقانه‌ی جلال ارایه نمی‌دهد.

اپیزود نخست که حقیقتاً سینما نیست و روایت فوق‌العاده کسالت‌بار از یک دیدار تصادفی است که ابداً به فرم و قصه تبدیل نشده است. هیچ حرفی در این بخش از قصه نیست. علی که فلج شده و همسرش از او مراقبت می‌کند. همسر علی (نیکی کریمی) تصادفاً در پی آگهی کذایی، جلال، خواستگار قدیمی‌اش را می‌بیند. همین و بس. هیچ کنش مهمی و هیچ اتفاق سینمایی و جذابی در این اپیزود وقت‌گیر با آن سکانس‌های خسته‌کننده نمی‌افتد.

اپیزود دوم، مخاطب را کاملاً به هیجان می‌آورد. یک آغاز سینمایی و توفانی با بازی عالی اسماعیل و ستاره. یک غافلگیری و اوج التهاب آفریده می‌شود. جلوتر که می‌رویم متوجه می‌شویم که اسماعیل پسرعمه‌ی ستاره است و نه برادر. و چه پسرعمه‌یی که غیرتش نسبت به دختردایی فولاد را آب می‌کند. این چه منطقی است؟ این چه بساطی است؟ برای این‌که چفت و بست داستان و فیلم‌نامه جور دربیاید، هر چرندی را به خورد مخاطب می‌دهید. پسرعمه و این قدر غیرت و خشونت؟ مشکل این اپیزود محکوم شدن سنت است. سنتی که به خواست فیلم‌ساز احمقانه نمایانده شده است. ستاره مخفیانه با مرتضی ازدواج کرده و با او رابطه هم داشته است. جالب است. ستاره بعد از خبط راست‌راست در محله دست در کمر مرتضی موتورسواری می‌کند. حاشا و کلّا به منطق چرند فیلم. چرا باید چنین بی‌احتیاطی‌های پشت سر هم از ستاره و مرتضی سر بزند؟ مگر عقل در سرشان نیست؟ مرتضی حقیقتاً جوان باشعوری نیست و علاوه بر بی‌خانواده بودن که فی‌نفسه برای کسی عیب نیست؛ مرتضی آدم سرخوش و بی‌مبالاتی به نظر می‌رسد. پس حتی عمه‌ی سنتی و به اصطلاح متحجر ستاره هم حق دارد که برادرزاده‌اش را به عقد مرتضی درنیاورد. در حالی‌که فیلم‌ساز مرتضی را تمجید می‌کند و عمه را محکوم می‌کند. درست است که ستاره و مرتضی شرعاً ازدواج کرده‌اند اما این ازدواج اخلاقاً و عرفاً زیر علامت سوال است و متأسفانه در فضای بی‌عفتی و بی‌حیایی شکل گرفته است. این حرکت هم در فیلم تمجید می‌شود و این فیلم‌فارسی است. نکته‌ی مثبت این اپیزود، باز‌های درخشان برزو ارجمند و بازیگر تازه‌کار نقش ستاره است.

در اپیزود سوم گره‌های داستان باز می‌شوند. البته باز که نه. بهتر است بگوییم گره‌های تازه‌یی مشخص می‌شود. شخصیت جلال مورد مداقه واقع می‌شود که منطقی‌ترین بخش داستان است. تنها حرف مسموع این اپیزود علت بذل و بخشش جلال است. علت کمک نکردن مردم به فرزند بیمار او در سالیان قبل است. غیر از این حرف بخش‌های مربوط به انتخاب تصادفی برنده‌ی سی میلیون یکی از هذیان‌های تصویی سینما بود. منفعل بودن فیلم‌ساز نسبت به قصه‌ی خودش در این صحنه نمایان بود. سه دیالوگ مشترک از لسان شخصیت‌های فیلم شنیده می‌شود. خیلی بی‌معرفتی. نیکی کریمی به خاطر گمان بدِ شوهرش به او. مرتضی به ستاره به خاطر احتمال ترک وی و زنِ جلال، بهترین شخصیت فیلم، به جلال به خاطر فراموش کردن محبت مادریِ او در این همه سال. غیر از مورد سوم موردهای دیگر وجهی برای ادای این دیالوگ ندارند و این بازی کلامی هم مشکل بنیادی فیلم را حل نمی‌کند. سکانس بحث و گفتگوی جلال و همسرش نسبتاً خوب است. اما باز روشن نیست که در نهایت جلال چرا روش آگهی را برای کمک انتخاب می‌کند. بنای قصه بر این آگهی است و ستون این بنا پوشالی است. در یک کلام قصه منطق ندارد. این فیلم احتمالاً تا حدودی گیشه را جذب کند. البته گرایش مردم به این گونه فیلم‌ها همیشه همین‌طور بوده است و دلیل بر موفقیت گروه سازنده نمی‌شود.

 

*******

درباره‌ی دو –ساخته‌ی سهیلا گلستانی-

فیلمِ دو، قصه‌ی دو زندگی و در واقع دو سبک زندگی متفاوت است که در یک برش چند روزه روایت می‌شود. کارگردان تعمد دارد که با شتاب وارد زندگی زن کارگر (مهتاب نصیرپور) بشود اما در در ورود به زندگی خانوادگی و شخصی مرد (پرویز پرستویی) بسیار کند و آهسته عمل می‌کند. جنس زندگی زن کارگر پر از سر و صدا، هیاهو، کتک‌کاری و آوارگی است و دوربین کارگردان هم قصد القای همین حالت‌ها را در فصل زندگی زن کارگر دارد. جنس زندگی مردی که از آلمان برگشته است تا به کارهای شخصی و خانوادگی‌اش برسد؛ هم به علت دوری چندین ساله از فضا، به گونه‌یی است که طول می‌کشد تا مرد با خانواده‌ی خود انس بگیرد. زن دچار فقر است و احتمالاً به همین خاطر با یک مرد خانواده‌دار ازدواج موقت انجام داده است. بقیه‌ی اضلاع زندگی زن کارگر هرچند بسیار گرم و پرجوش روایت می‌شود؛ اما نامفهوم است. شخصیت مرد هم پر از سکوت و ابهام است. علت بازگشت از آلمان به ایران مشخص نیست. هیچ نکته‌ی خاص یا عجیب یا جالب توجهی هم ظاهراً در زندگی این شخصیت وجود ندارد.

به عنوان فیلم اول، باید از برخی نکته‌های فیلم دو تمجید کرد. شلوغ بودن و هیجان‌انگیز بودن صحنه‌ها مثلاً صحنه‌ی شام ترحیم، خیاطی برای عروسی و... کار کارگردان را سخت می‌کند. همین‌که کارگردان تازه‌کار خود را اسیر محتوازدگی نکرده است و قصه‌گویی و ایجاد جذابیت بصری را انتخاب کرده است؛ ارزشمند است. یکی از ویژگی‌های اصلی سینما ایجاد فضای جذاب بصری و ایجاد هیجان برای دنبال کردن قصه است. خوش‌بختانه فیلم‌ساز جوان، اسیر آفت نوظهور سینمای هنری و روشن‌فکری نشده است و تا حدی که در توانش بوده سعی کرده فیلم را برای مخاطب جذاب کند. یکی از پلان‌های درخشان فیلم، صحنه‌ی شام خوردن خانواده‌ی مرد است. جایی که دوربین ثابت که به درستی ثابت است؛ حدود سه دقیقه با مرکزیت پرویز پرستویی گفتگوهای نه‌چندان پرشور و گرم اما صمیمی و دل‌نشین اعضای خانواده را ثبت می‌کند. این صحنه با فاصله‌ی یک پلان به صحنه‌ی روایت سرباز تازه‌وارد خانواده از تصادف هول‌انگیز جاده می‌رسد. دیالوگ‌ها و کارگردانی این سکانس بسیار دقیق و زیبا می‌نمود.

نکته‌های منفی این فیلم هم عدم ایجاد تعلیق مناسب در میانه‌ی داستان است. به جز مسئله‌ی شوهر صیغه‌یی زن کارگر، هیچ بحرانی در قصه رخ نمی‌دهد و این بخش هم خیلی به بحران نزدیک نمی‌شود. منِ مخاطب هم با این وضع گمان می‌برم که احتمالاً با فیلمی بدون تعلیق روبه‌رو هستم. شاید از آن جا که قصه‌های بدون تعلیق برای خودِ کارگردان هم جالب نبوده است؛ قضییه‌ی دختر و ورود دختر به زندگی مرد در فیلم مطرح می‌شود. این ورود بسیار دیر اتفاق می‌افتد. رفتار دختر با پرویز پرستویی نیز اصلاً در منطق روایت فیلم قابل هضم نیست.

مشکل دیگر فیلم عیب در چگونگی ایجاد تعلیق است. تعریف درست تعلیق این است که به مخاطب اطلاعات کافی از رخدادها و شخصیت‌ها بدهید سپس مخاطب باز هم در کشف اصل ماجرا و در قضاوت دچار تعلیق شود. مشکل تعلیق در فیلم دو این است که در بسیاری صحنه‌ها از جمله‌ صحنه‌ی درگیری دختر و مرد در خانه که منجر به آسیب دیدن مر می‌شود؛ اطلاعات از مخاطب دریغ می‌شود که اصلاً مورد پذیرش نیست.

مشکل دیگر فیلم، پایان‌بندی گسسته و نابه‌سامان داستان است که معنای مورد اشاره‌ی قصه را از بین می‌برد. این نوع پایان‌ها به حق مورد پذیرش عامه‌ی مردم هم نیست. جمله‌ی عامیانه در عین حال دقیق " حالا آخرش چه شد؟" به حق است. مشکل فیلم‌ساز در این برهه این است که دچار مدگرایی در پایان شده است. کارگردان می‌تواند پایان فیلم را خیلی شفاف و یک‌طرفه تمام کند. چیزی که سال‌هاست جوان‌های خوش‌استعداد سینما از مخاطب دریغ کرده‌اند. اما سهیلا گلستانی هم تن به این کار باارزش نداد و با پیروی از مد، با پایان سردرگم و پادرهوا فیلم را تمام کرد. 

 

*******

درباره‌ی جامه‌دران –ساخته‌ی حمیدرضا قطبی –

قطبی نشان داد که سینمای داستانی بلند را با کاربلدی تمام آغاز کرده است. قصه‌ی اپیزودیک اقتباسی جامه‌دران، منطق درست و محکم دارد و این در سینمای فجر 93 خود غنیمتی است. در مجموع فیلم جامه‌دران را فیلمی به نسبت فیلم‌اولی بودن کارگردان، خوش‌ساخت و تماشایی و در عین حال مسئله‌ی فیلم‌ساز را شدیداً کهنه و بلاوجه می‌دانم.

اپیزود نخست، بازگشت شیرین (مهتاب کرامتی) به ایران برای مجلس ترحیم پدر است. شیرین با ریتم متناسبی وارد گذشته‌ی خود می‌شود. ریتم فیلم برای ورود شخصیت به گذشته‌ی پیچیده‌ی خود، درست است. توهم شیرین درباره‌ی این‌که انگار همیشه کسی مراقب اوست در منطق داستان درست تعریف می‌شود. قلاب قصه در اپیزود شیرین در ذهن مخاطب به درستی و در زمان مناسبی گیر می‌کند. سوال این است که حسین (مصطفی زمانی در نقش دوم) پسر کیست.

اپیزود دوم که مه‌لقاست و جالب است که در پایان فیلم متوجه می‌شویم که مه‌لقا راوی کم‌اطلاعی است و با راوی دانای کل تفاوت دارد. او اصل ماجرای حسین و شیرین را نمی‌داند. مه‌لقا (پگاه آهنگرانی) زنی از طبقه‌ی متوسط که با پسر خان ازدواج می‌کند. نازایی‌اش معلوم می‌شود. مه‌لقا انتظار دارد که پسر خان یعنی محمودخان روشن‌فکر باشد و به خاطر نازایی طلاق نگیرد. همین هم می‌شود. محمود بچه‌یی را برای مه‌لقا می‌آورد. مه‌لقا نمی‌داند که این بچه از آن کیست. تعلیق اصلی قصه این‌جاست که در فصل بعد گشوده می‌شود.

اپیزود درخشان فیلم جامه‌دران، اپیزود گوهر (باران کوثری) است. محمود قبل از مه‌لقا با گوهر دختر باغبان ازدواج کرده است و بچه‌دار شده است. محمود که احساس تملک نسبت به نوکران خود دارد؛ به پیشنهاد گوهر عمل می‌کند و این ازدواج را ادامه می‌دهد. اما رفتار وی با گوهر و خانواده‌اش کاملاً ارباب – رعیتی است. شخصیت‌پردازی گوهر، مادر گوهر و باغبان در این اپیزود بسیار خوب است. رعیت نسبت به ارباب همین طور بوده است. آن‌ها از این‌که اسم پسر ارباب روی دخترشان است خوشحال‌اند اما گوهر چندان خوشحال نیست. شخصیت گوهر از آن رو درست طراحی شده که گوهر در عین ترس از ارباب به پسرش به چشم شوهر نگاه می‌کند. پرداخت و نمایاندن چنین وجوه متناقضی درست از آب درآمده است. تقاضای زنانه‌ی با هم بودن و تملک شوهر و در عین حال وابستگی شدید اقتصادی و اجتماعی خود و خانواده به همین مرد، به خوبی نمایش داده شده است. قصه‌ی رسیدن فرزند دوم گوهر به مه‌لقا که بدون اطلاع مه‌لقاست و با رنج دادن به گوهر همراه است؛ زیباترین فصل فیلم بود. بازی باران کوثری هم واقعاً درخشان است. قصه‌ی فیلم که قصه‌ی کتاب جامه‌دران است استحکام خوبی دارد و کارگردانی قطبی هم بسیار باحوصله بوده است. پلان‌ها، دیالوگ‌ها و ریتم اتفاقات، به‌اندازه و موزون است. منطق روایت و رخ‌دادها خلل و عیبی ندارد و قابل باور است. اما مشکل فیلم جامه‌دران این است که مسئله‌ی فیلم، به هیچ وجه مسئله‌ی امروز جامعه نیست. حتی مسئله‌ی هم‌تراز امروزی هم ندارد. وقتی مسئله‌ی فیلم امروز از بین رفته است؛ پس فیلم هیچ پیشنهادی برای مشکلات امروز جامعه‌ی زنان ندارد. این که مطرح می‌شود، جامه‌دران فیلم زنانه و زن‌هاست، شعار است و واقعیتی ندارد. نکته‌ی دیگر این است که شخصیت محمود ناجوانمردانه طراحی شده است. کاری که محمود با گوهر می‌کند ظلم محض و کاری که با مه‌لقا می‌کند لطف محض است. ممکن است گفته شود که نمونه‌ی این مردها در جامعه‌ی آن روزگار فراوان بوده که این حرف درست است ولی محوریت شخصیت محمود در فیلمی که درباره‌ی زن‌هاست، محکوم کردن مردان است. خان و پسرش محمود هر دو رفتاری ضدزن در فیلم دارند. دست‌کم این‌گونه نمایانده می‌شود. بنابراین آفت اصلی سینمای ما که مسئله و ایده است، جامه‌دران را هم گرفتار کرده است. غیر از این، حرکت‌های آهسته و تاب‌بازی‌ها هم بازی‌های فرمی است که به فرم تبدیل نشده است. حضور صدای راوی‌ها هم راه‌گشاست و به فضاسازی فیلم کمک می‌کند. بهتر بود که فضای فیلم فقط در حد رخ‌دادهای درونی یک خانواده نمی‌ماند و از مسایل اجتماعی اواسط دهه‌ی پنجاه بیشتر حرف می‌زد. فصل امروزی فیلم هم به شدت خالی از نگاه به جامعه است. نکته‌یی مثبت در این‌جا نباید فراموش شود و آن سینمای قصه‌گوی جامه‌دران است و قصه چه‌قدر شیرین و گواراست. قصه‌گویی به غلط از مد افتاده در حالی‌که مردم با این گونه فیلم‌ها ارتباط خوبی برقرار می‌کنند.

 

*******

درباره‌ی خانه‌دختر –ساخته‌ی شهرام شاه‌حسینی-

فیلم فقط یک سکانس قابل تأمل دارد. یک سکانس ملتهب، اضطراب‌ساز، دغل‌کار، پلید و کثیف. یک سکانس که فقط سنت را محکوم می‌کند به غیرواقعی‌ترین شکل ممکن. مذهبِ مردم را دیو سیاهی می‌نمایاند. حس تنفر را از دین و سنت القاء می‌کند. این سکانس، سکانس بردن عروس با اکراه و با بی‌ادبی و بی‌حرمتی به مطب پزشک است برای معاینه‌ی دخترینه‌گیِ عروس، آن هم دقایقی پیش از آرایش‌گاه و سفره‌ی عقد. در این مملکت کدام ناجوان‌مردی پیدا می‌شود که چنین کند با عروس خانواده‌اش؟ عروس را می‌برند به مطب و عروس می‌گریزد و می‌شود آن‌چه می‌شود. غیر از این فصل، باقی فیلم کاملاً نامفهوم و مبهم و سوال‌برانگیز است. باقیِ فیلم پر از چراهایی است که بدون پاسخ می‌ماند. هیچ جای قصه منطق درستی ندارد. در نهایت فیلم در اواسط تعلیق و کشمکش و بدون گره‌گشایی تمام می‌شود یعنی در دقیقه‌ی 75. در این‌که فیلم، حذفیات داشته است شکی نیست. بخش‌هایی از قصه حذف شده است. سوال این جاست که این حذف، خودخواسته و در مرحله‌ی نگارش بوده یا اجباری و در مرحله‌ی ممیزی و بعد از ساخت. اگر در مرحله‌ی ممیزی بوده که اشکالی وارد نیست. اما احتمال بیش‌تر می‌رود که حذفیات از قصه به نگارش قصه مرتبط است. یعنی فیلم‌ساز مانند ژست معروف چسب بر دهان، که مورد استفاده برای کمپین‌های اعتراضی است؛ ژست اعتراض به اختناق و خفقان گرفته است و با حذف اساسی و گسترده‌ی بخش اصلی قصه‌ی فیلم سعی داشته این مطلب را القاء کند که جامعه و حاکمیت ایران اجازه‌ی بحث درباره‌ی این موضوع حساس جنسی را نمی‌دهد. باشد آقای کارگردان کبیر. حرف شما قبول. اصلاً بر فرض که تو راست می‌گویی که در مملکت ما جای حرف زدن نیست و این حرف‌های مثلاً دل‌سوزانه را باید در پستو زد. با این فرض، سوال این است که شما چه‌طور به خود اجازه می‌دهید که یک فیلم بی‌منطق در این باره بسازید. شما می‌توانستید یک فیلم صدثانیه‌یی برای این داستان بسازید. کلی جایزه هم از جشنواره‌های تل‌آویو و پاریس و آمستردام می‌گرفتید. می‌توانستید فیلم مستند بسازید برای بی‌بی‌سی فارسی و معروف بشوید. می‌توانستید فیلم کوتاه بسازید و کلی جشنواره‌گردی کنید. شما حتماً از سر دل‌سوزی برای مردم ایران و دخترانی که لابد و به زعم شما هر روز به مطب‌ها برده می‌شوند؛ فیلم می‌سازید. حیف است که فیلم شما در نهادهای حقوق زن و انجمن‌های فمینیستی و سازمان‌های حقوق بشر غربی- لیبرال، مطرح و تکریم نشود. شما حیف هستید. ای کاش به جای اتلاف وقت مردم و خودتان و فیلم‌بردارتان و گروه‌تان اصلاً یک گزارش میدانی از مطب‌های معاینه‌ی دخترینه‌گی در ایران تهیه می‌کردید و برای احمد شهید ارسال می‌کردید. لابد به زعم حضرت‌تان از این موارد در ایران به وفور یافت می‌شود دیگر. من برای شما، آقای شاه‌حسینی نگرانم. شما حیف هستید.

فیلم حذفیات دارد و نگارنده این موضوع را می‌داند. اما دانستن این موضوع دلیل نمی‌شود که رخ‌دادهای بی‌منطق قصه را نقل و نقد نکنم. قضییه‌ی ادامه دادن حیات پیامکی و ایمیلی عروس (رعنا آزادی‌ور) چیست؟ چرا کوثری و آهنگرانی نمی‌توانند تشخیص بدهند که کسی از نزدیکان عروس دارد پیامک می‌زند و ایمیل می‌دهد؟ این مطلب که روشن و واضح است. نکند این دو دوست گمان می‌کنند که روح مرده دارد ایمیل می‌زند. این چه هذیانی است که در فیلم جاری است؟ سوال دیگر و مبهم‌تر این‌که چرا خواهر کوچک‌تر عروس قصد دارد نشانی به دو دوست عروس بدهد؟ چرا مدام پیامک می‌زند؟ کارگردان مازوخیست و سادیست خانه‌دختر که به مخاطب چیزی نمی‌گوید. این مطلب دیگر چه ربطی به خفقان در ایران دارد. عزیز من! مطلب ساده‌یی را در فیلم بیان کردی اما بدون کوچک‌ترین توضیحی، از روی آن رد شدی و تیتراژ فیلم را نشان ما داده‌یی. چرا؟ چرا حامد بهداد در فیلم قصد ادامه‌ی رابطه با خانواده‌ی عروس مرده را دارد؟ چرا کارگردان از اول فیلم در مورد نظر داشتن بهداد به خواهر کوچک‌تر عروس، اشاره و رمزگویی سینمایی دارد؟ مخاطب باید خودش به نتیجه‌یی برسد؟ بر فرض که بهداد به خواهر کوچک‌تر نامزدش نظر حرام و بی‌حیا دارد. با این فرض قصه‌ی خانه‌دختر که نیمه‌کاره و الکن است چه دخلی به این موضوع پیدا کرده است؟ گره‌گشایی همه‌ی این بحث‌ها کجاست؟ جواب شما آیا حذف خودخواسته است؟ پس غلط می‌کنید فیلم می‌سازید. چرا می‌خواهید مخاطب شریف سینما را آزار دهید. اگر بنا بر حرف نزدن است، پس فیلم نسازید. ترک فعل، واجب است. فعل سینما را ترک کنید که شما فاعل آن نیستید. حرف را بزنید. نهایت‌اش زندان است. بسیار خوب. زندان‌اش را تحمل کنید به پاس دختران ایران. خانه‌دختر ملغمه‌یی است شامل مجموعه‌ی تصاویر کلوزآپی است از بهداد و آزادی‌ور، دکوری مضحک از دانشکده و دانشجوهای فعال و نگران، تصویری سیاه از مادر بهداد که مذهبی و متحجر است؛ پدر عروسی (بابک کریمی) ساکت و عصبی و بی‌نهایت بی‌منطق و بی‌ربط و دختر مرموزی که خواهر عروس است و دیگر این که باقی قصه‌ی فیلم را باید خودمان تخیل کنیم. خانه‌دختر فیلم نبود که من نقدش کنم. یک دکور و چند شخصیت مقوایی بودند و یک سکانس زجرآور و شکنجه‌گر برای مردم و برای خود فیلم‌ساز. نقد در برابر بیان حرف است. وقتی بیان نیست، نقد هم نیست.   

 

*******

درباره‌ی فیلم ایران‌برگر - ساخته‌ی مسعود جعفری جوزانی

توهین به مردم کار ساده‌یی است. از هر کسی هم برمی‌آید. مشکلی را حل نمی‌کند و  پیشنهادی هم برای مردم ندارد. آزاردهنده‌ترین ضعف فیلم عموجان سینمای ایران، توهین  به مردم است. ایده‌ی فیلم ایران‌برگر، ایده‌ی جان‌دار و مهیجی است. انتخاباتی برای یک  روستا که می‌تواند مسایل درهم‌تنیده‌ی قومیتی، اجتماعی و سیاسی را در مسیر روایتی  شیرین و درست‌لهجه، مطرح کند و از آب و گل دربیاورد. اما نتیجه‌ی کار فاجعه است. وضع  فیلم ایران‌برگر آن قدر بد است که نگارنده شک دارد که آیا واقعا جوزانیِ بزرگ سازنده‌ی  فیلم است یا نه. ساختار فیلم به حدی ضعیف است که نگارنده، اخراجی‌ها3 را با این‌که  ضعیف‌ترین ساخته‌ی ده‌نمکی است؛ به ایران‌برگر ترجیح می‌دهد. ده‌نمکی در اخراجی‌ها3  یک بار به مردم توهین کرد اما جوزانی در ایران‌برگر بارها به مبتذل‌ترین شکل ممکن به  مردم روستایی آن هم به قومیت خود فیلم‌ساز توهین می‌کند.

از نکته‌های مثبت فیلم، همان‌طور که ذکر شد، ایده‌ی خوب داستان است که فقط در حد  ایده باقی می‌ماند. لحظات خوش و شاد هم نکته‌یی است که احتمالاً ایران‌برگر را در گیشه  یاری کند. هرچند تنابنده و مهران‌فر ایران‌برگر شدیداً تحت تأثیر فضای سریال‌های موفق  اخیر هستند و حتی لهجه‌ی لُری را با حالت و لحن نقی و ارسطوی پایتخت اجرا می‌کنند.  هادی کاظمی هم کاملاً تکرارکننده‌ی تیپ‌های سریال‌های اخیر خود است.

شخصیت‌پردازی در ایران‌برگر فراموش شده است و بسیاری از آدم‌ها حتی تیپ هم نیستند.  نه فتح‌الله خان و طایفه‌ی منسوب به او و نه امرالله خان و طایفه‌ی او هیچ یک  شخصیت‌پردازی نشده‌اند و جنس درگیری، چرایی درگیری تاریخی و تفاوت رویکردهای  خاندانی مشخص نیست. مشکل اساسی دیگر قصه معلوم نبودن زمان و زمانه‌ی وقوع قصه  است. این قصه برای دوران پهلوی است یا دوران جمهوری اسلامی؟ هرچند دیالوگ مسئول  برگزاری انتخابات با ریش‌سفید روستا حکایت از وقوع انقلاب اسلامی دارد اما اتفاقات قصه،  خالی از اشاره‌ی درست به زمان و روزگار و دهه‌ی وقوع قصه است. اگر لپ‌تاپ و گوشی و  اشاره‌ی بی‌مزه به اینستاگرام و فضای مجازی را از فیلم کم کنیم هیچ اثری از دهه‌ی وقوع  قصه در فیلم مشاهده نمی‌شود. این پیوست‌ها هم به فیلم و داستان فیلم نمی‌چسبد و از کار  بیرون زده است. فیلم ایران‌برگر را اگر ده‌نمکی ساخته‌بود، احتمالاً مجری تازه به دوران  رسیده‌ و سرنتراشیده قلندرشده‌ی برنامه‌ی بعضیای شبکه‌ی سه، ده‌نمکی را به خاطر  استفاده از جوک‌های فضای مجازی و سرهم کردن فیلم خنده‌دار مسخره و اذیت می‌کردند  اما حالا چه کسی جرئت می‌کند به عمو جان حرفی بزند. اشاره به داعش، فیسبوک،  اینستاگرام و لایک و... در فیلم کاملا از کار بیرون زده است و مخاطب را به یاد سریال‌های  سری‌دوزی شده‌ی تلویزیون می‌اندازد که دیالوگ‌های بی‌ربط و سفارشی به راحتی وارد  کلام بازیگران می‌شود. این روزها تئاترهای کمدی عامه‌پسند رواج دارد و خوب می‌فروشد.  من این تئاترها را که سطح هنری به ظاهر پایینی دارند باشرافت‌تر از امثال فیلم ایران‌برگر  هستند. من چندتایی از این تئاترها را دیده‌ام. دست‌کم توهین آشکاری به مردم در آن‌ها  ندیدم.

سوال مشخص من از فیلم‌ساز عقب‌مانده‌ی ایران‌برگر این است: حضرت استاد آیا در  جامعه‌ی امروز ما با زن این‌گونه برخورد می‌شود؟ جناب فیلم‌ساز شما در دهه‌ی چند زندگی  می‌کنید؟ این برخورد با زن برای کدام جامعه و چه دهه‌یی است؟ نگارنده باور دارد که  جوزانی دست‌کم پنج دهه از این مردم شریف عقب‌تر است. مردم، محروم هستند اما  این‌گونه ذلیل نشده‌اند. بر فرض که عده‌یی از مردم پای صف غذای رایگان بایستند؛  آیا   این دلیل بر آن می‌شود که این گونه به مردم اهانت کنیم و آن‌ها را موجوداتی گربه‌صفت  نشان دهیم؟ تعداد صفت‌های زشتی که به مردم در ایران‌برگر نسبت داده شده آن قدر زیاد  است که این نوشته گنجایش پرداختن به همه‌ی آن‌ها را ندارد. عجیب آن‌که فیلم‌ساز  فرتوت و کم‌حوصله‌ی ایران‌برگر برای خنده‌گرفتن از مخاطب و حفظ شعارهای اجتماعی  داستان دست به چه حرکت‌های مبتذلی که نمی‌زند. دیالوگ چراغ خاموش و قضییه‌ی  جامعه‌ی باز و نیمه‌ی پنهان جامعه از مضحک‌ترین و احمقانه‌ترین بخش‌های فیلم بود.  عجیب این که مخاطب چه طور باور کند که فتح‌اله خان جامعه‌ی باز را جامه‌ی باز می‌شنود و  چه طور و با چه منطقی چنین رندی کثیف و مضحک  را در نطق خود به خورد مردم می‌دهد.  این جاست که سوال پیش می‌آید که زمان و دهه‌ی قصه کدام زمان است. انقلاب اسلامی  واقع شده و فتح‌اله خان چنین مهملاتی را به هم می‌بافد؟

موسیقی و آواز خواندن آقامدیر، قصه‌ی وقت‌گیر و بی‌ربط سهراب و ماه‌رخ هم دردی از ساختار سردرگم ایران‌برگر دوا نمی‌کند. کمپین‌های انتخاباتی هم با رنگ و لعاب مدرن هم دردی را از بی‌زمان بودن قصه دوا نکرده و در ساختار فیلم‌نامه حل نشده‌اند. صحنه‌ی اروتیک سوار شدن سهراب در ماشین بنز مشاور انتخاباتی هم توهینی دیگر به جوان ایرانی بود که دیگر زیاد بحث را نمی‌گشایم.

ایران‌برگر آن قدر مشکل دارد که دیگر مجالی برای پراختن به دوربین روی دست بی‌دلیل  نیست. شخصیت آقا مدیر هم که مدیر مدرسه‌های دهه‌ی سی و چهل را به ذهن متبادر  می‌کند، فقط یک تیپ است و هیچ کارایی‌یی ندارد. در پایان‌بندی داستان هم واقعا معلوم  نیست که چه طور مردم روستا این قدر کم رأی دادند و چه طور شد که این قدر به فهم و  درک رسیدند که به مدیر رأی بدهند. چرا دوربین سست و هرزه‌ی فیلم‌ساز حتی یک  سکانس را به انتخاب مردم یعنی همان مردمی که در نهایت به آقامدیر رأی دادند؛  اختصاص نداد؟ فیلم با ازدواج افراد دو طایفه و حل اختلاف آبکی دو طایفه در فضایی بسیار  گیج و سردرگم پایان می‌یابد. شخصیت نورالله هم یک مترسک درجه یک است و در  خوشبینانه‌ترین حالت متصور باید گفت که نورالله به عنوان بزرگ مذهبی روستا کارایی  ندارد. علت هم این است که زمان در فیلم مشخص نیست و مشخص نیست که نورالله اشاره  به چه نوع مرجعیت مذهبی در جامعه دارد.

مردم ما این‌گونه نیستند. کمااین‌که مردم تصویرشده در فیلم  جوزانی هم پر از تناقض و سردرگمی هستند. روستایی‌هایی که واقعا روستایی نیستند. برخی  رفتارهایشان برای دهه‌ی سی و برخی دک‌وپزشان برای امروز است. به هر حال ایران‌برگر برای من بیش از این  نکته‌یی ندارد مگر برای تذکر به فیلم‌ساز که از عقب‌افتادگی‌اش نسبت به مردم بکاهد و خود را به مردم برساند. فیلم‌ساز اگر جسارت نقد حاکمیت را به هر دلیل ندارد؛ بهتر است رویه‌ی اهانت به مردم را پیش نگیرد.

 

 

          درباره‌ی ناهید –ساخته‌ی آیدا پناهنده-

فیلم ناهید هم مانند بسیاری از فیلم‌های نوظهور در سینمای ایران، گرفتار معضل بی‌مسئله‌ بودن است. عجیب است که کارگردانِ تازه‌نفس این فیلم فاقد شور و دغدغه‌ی کافی برای ورود به عرصه‌ی سینماست. قصه‌ی فیلم ناهید اما در حد دوخطی‌اش گیرا و جذاب به نظر می‌رسد. زن مطلقه‌یی به نام ناهید (ساره بیات) را داریم که پسری ده –یازده ساله دارد و به زحمت و با درگیری با فقر بزرگ‌اش می‌کند. پدر این پسر، احمد (نوید محمدزاده)، معتاد بوده و اکنون در اندیشه‌ی رجوع به همسر سابق‌اش است. او غافل است از این‌که همسر سابق‌اش با مردی از طبقه‌ی مرفه، مسعود (پژمان بازغی)، آشنا شده و به او قول ازدواج داده است. ادامه دادن گفتن قصه‌ی فیلم کار سختی است. چون روایت فیلم در همین نقطه متوقف می‌شود و حدود 60 دقیقه از فیلم در سکون فیلم‌نامه‌یی و بدون جلوتر رفتن قصه باقی می‌ماند. بحران دراماتیک وقتی رخ می‌دهد که ناهید وارد زندگی مسعود شده و احمد هم ماجرا را فهمیده است. مسئله‌ی حضانت مطرح می‌شود و در نهایت داستان با بی‌سلیقه‌گی تمام و سردرگمی مطلق تمام می‌شود. ظاهراً حضانت پسر به مادر می‌رسد و ناهید پس از قهر چند روزه با مسعود وارد زندگی با این مرد مرفه می‌شود.

خبردار شدن احمد از ازدواج پنهانی و صیغه‌یی مسعود و ناهید باید زودتر اتفاق می‌افتاد. هرچند صیغه شدن ناهید هیچ وجه منطقی‌یی ندارد و منطق فیلم‌نامه در این فصل به شدت می‌لنگد. به هر روی اگر این آگاه شدن احمد از ازدواج، زودتر رخ می‌داد قصه در فصل میانی فیلم و نزدیک به فصل گره‌گشایی درام خوبی را تجربه می‌کرد. اما به نظر می‌رسد که کم‌تجربه بودن نویسنده و کارگردان، باعث شده تا زمان‌بندی فیلم‌نامه‌یی رخ‌دادها متناسب نباشد. احمد چندبار اشاره می‌کند که ناهید وی را هنوز دوست دارد. تعلل ناهید هم در پیوستن قلبی و یک‌دلانه به زندگی مسعود هم تا حدودی ذهن را به این سمت می‌برد. اما در نهایت ناهید به مسعود می‌گرود. یک بار هم احمد مسعود را به قتل تهدید می‌کند و به او هشدار می‌دهد که ناهید تو را هم رها خواهد کرد. که هر دوی این هشدارها پا در هوا رها می‌شود. قصه به مخاطب نمی‌گوید که چرا مسعود با تمکن مالی خوب، زن متناسب‌تر با احوالات خود را نیافته و سراغ ناهیدی آمده که نه خانواده‌ی کفو او را دارد و نه زندگی بی‌دردسری را خواهد آورد. ازدواج در این مرحله هم که از روی عشق‌های آتشین نیست و عقل و منطق نقش اصلی را ازی می‌کند. چرا ناهید به پسرش محبت نمی‌کند و چرا نتوانسته او را درست تربیت کند؟ چرا برادر ناهید این قدر با تأخیر وارد ماجرا می‌شود؟ در حالی‌که ورود این شخصیت می‌توانست در پیش‌برد قصه بسیار موثر باشد. فیلمی که شصت دقیقه به خواب رفته باشد را با هیچ تمهیدی در پایان نمی‌توان سر پا کرد. نه مرگ مادر ناهید، نه کتک خوردن احمد و پسرش سر قمار و نه هیچ تمهید دیگری نمی‌تواند فیلم بی‌سر و ته ناهید را نجات دهد. در ضمن فیلم‌ساز جوان ناهید می‌توانست چند قصه‌ی کوچک و پیرنگ را در اطراف قصه‌ی ناهید بگنجاند و قصه‌ی یک‌خطی ناهید را بسط دهد؛ که این مهم از مخاطب دریغ می‌شود.

ساره بیات در ادای لهجه‌ی گیلکی مشکل اساسی دارد. فیلم، در جاهایی که نمای دوربین مداربسته را نشان می‌دهد هیچ منطقی ندارد و این حرکت صرفاً یک حرکت فانتزی و احمقانه است. سه پلان حرکت آهسته هم داریم که در پی مدگرایی مبتذل این روزهای سینماگران جوان است که با فیلم‌برداری پرت و پلا و نماهای چرند و نیز در برخی صحنه‌ها با دوربین روی دست شدیداً بی‌معنا همراه می‌شود و سست بودن و فکرنشده بودن میزانسن را آشکار می‌کند. البته نباید از بازی درخشان نوید محمدزاده بگذریم که از نقطه‌قوت‌های معدود فیلم است. برخی صحنه‌ها نیز حاکی از نگاه زنانه در سینماست که کورسوی امیدی را برای آینده‌ی خانم پناهنده روشن نگاه می‌دارد. دیالوگ‌های بین ناهید و دوست‌اش درباره‌ی ازدواج از این قبیل است. ناهید فیلم حوصله‌سربری است. احتمالاً مردم هم چندان رغبتی به این فیلم نشان نخواهند داد. حقیقتاً برای نگارنده، این مسئله مبهم است که چرا کارگردان‌های جوان سینما به سمت گنجینه‌ی ایده‌های ناب مردم و سرزمین‌مان نمی‌روند و قصه‌هایی با جذبه‌ی ناچیز و به شدت پرت را برای فیلم اول خود برمی‌گزیند. جو تبلیغاتی و جشنواره‌پسند، فضای روشن‌فکری و دولت و ارشادی که دست نوازش خود را ناعادلانه (اما به ظاهر به مساوات) بر سر همه‌ی تفکرها می‌کشد؛ شاید علت این درمانده‌گی باشد.

 

*******

درباره‌ی نزدیک‌تر –ساخته‌ی مصطفی احمدی-

دیگر نباید از شنیدن واژه‌ی فیلم‌اولی انتظار هیجان داشت. انتظار معقولی است که یک فیلم‌اولیِ تازه‌نفس با یک فیلم جنجالی، پرهیاهو و پرانرژی و نیز با ایده‌یی نو در عرصه حاضر شود؛ اما چند سالی است که جوان‌های سینما کارهای نخست‌شان را مقلدانه و محافظه‌کارانه می‌سازند. درست مانند قاریان جوان قرآن که استادان‌شان به ایشان حکم می‌کنند که حتماً از یک استاد بزرگ قرائت تقلید کنند. در مورد فیلم نزدیک‌تر تشخیص این‌که کارگردان فیلم بهرام توکلی نیست بسیار سخت بود. سایه‌ی سنگین بهرام توکلی که فیلم‌نامه نویس اثر است؛ به شدت روی کارگردانی تأثیر گذاشته است. آیا بهتر نیست که فیلم‌سازان جوان با تقلید از فرهادی، توکلی یا میرکریمی شروع نکنند؟ آیا بهتر نبود که مصطفی احمدی تا این حد غرق در فضای "اینجا بدون من" نمی‌شد و رویکردی تازه‌تر به آدم‌های قصه‌ی بهرام توکلی می‌داشت؟ شاید برخی بگویند همین‌که یک فیلم‌ساز تازه‌کار از پس تقلید درست و بی‌نقص از بزرگ‌ترهای خود برمی‌آید؛ نشانه‌ی خوبی است و باید نوید تولد نسلی قوی در سینما را داد. اما این نسل نو اگر قرار است خلاقیت را اصل قرار ندهد به چه کار خواهد آمد و چه معجزه‌یی در سینما از او انتظار می‌رود؟

"نزدیک‌تر" مانند اینجا بدون من قصه‌ی آدم‌هایی است که خانواده‌یی در آستانه‌ی فروپاشی دارند و درنهایت این آدم‌های خسته و تهی‌شده از نعمت حیات، در فضایی رویاگونه و خیالی به نمایشی از زندگی می‌رسند تا مگر دل مادر خانواده را در حد چند روز خوش نگه دارند. مشکل این نوع روایت این است که چرایی نابه‌سامانیِ زندگی فردی و خانوادگی آدم‌های قصه مطرح نمی‌شود. این دست روایت‌ها که پیش‌تر از این نمونه‌اش را در قاعده‌ی تصادف هم دیده‌ایم دچار این مشکل است که اسیر تکنیک قوی خود می‌شود و فرم را فراموش می‌کند. قاعده‌ی تصادف با تعداد کمی از سکانس‌پلان. نزدیک‌تر هم با تأکید بر محدودیت در تعداد لوکیشن. البته تکنیک‌های روایی متنوع در سینما نکته‌ی منفی‌یی محسوب نمی‌شود؛ اما اسیر شدن کارگردان در این محدودیت‌ها و فراموش کردن شخصیت‌پردازی اشکال مهمی است. دوربین فیلم نزدیک‌تر خیلی به درون شخصیت‌ها راهی نمی‌برد. معلوم نیست چرا محمدرضا پسرش را به اجبار و اکراه راهی خارج می‌کند؟ معلوم نیست چرا محمدرضا به اجبار با آذر ازدواج کرده است و چرا از حاصل این ازدواج بیزار است؟ اگر سینما فقط برشمارنده‌ی مشکل‌های موجود در جامعه باشد اما نه راهکاری ارایه دهد و نه حتی موضوع را بگشاید؛ پس سینما و اصیل‌تر از آن داستان به چه کار می‌آید؟ دوربین نزدیک‌تر اتفاقاً چندان به علی و مهتاب و احسان و رعنا هم نزدیک نمی‌شود؟ از ابتدا هم معلوم بود که احسان بالاخره یک جای کارش لنگ خواهد زد. احسان مردی است که به لحاظ ملاک‌های اروپایی هیچ چیز کم ندارد. اما بر اساس ملاک‌های ایرانی و اسلامی چه؟ چرا این شخص حاضر است با روابط آزاد زن مورد علاقه‌اش در اروپا کنار بیاید؟ آیا داستان نزدیک‌تر برای مردم ایران ساخته شده؟ چرا رعنا با مردها نمی‌سازد؟ اساساً منظور از نساختن با مردان چیست؟ این بی‌پاسخی‌ها و خاموش ماندن دوربین کارگردان و گذر کردن سطحی از آدم‌ها به چه قیمتی صورت می‌گیرد؟ قهرمان نداشتن در قصه چه قداستی دارد که اجازه‌ی پرداختن به شخصیت‌ها را به کارگردان نمی‌دهد؟ فیلم نزدیک‌تر تقریباً جزو فیلم‌های بدون قهرمان محسوب می‌شود. همان دست فیلم‌هایی که اصرار دارد وزن کاراکترها در کل برابر باشد. مثلاً شخصیت مهتاب که ضعیف‌ترین شخصیت فیلم است و بازی ضعیف پگاه آهنگرانی بر شخصیت نشدن مهتاب می‌افزاید. چه طور ممکن است یک زن با فهمیدن ماجرای به این مهمی و مضطرب‌کننده‌یی این قدر آرام و کم‌واکنش و تماشاچی با قضییه برخورد کند. منطقی بودن بیش از حد مهتاب و بازی یک‌دست آهنگرانی شخصیت مهتاب را دچار مشکل باورناپذیری کرده است. بازی شخصیت مهتاب نباید د نزدیک‌تر یک‌دست می‌بود.

در پایان‌بندی هم اتفاق‌هایی شبیه به پایان اینجا بدون من می‌افتد. سکانس معروف رویای خانواده‌ی شاد که در اینجا بدون من مطرح شده بود؛ در نزدیک‌تر، به نمایش خوشحال نشان دادن تبدیل شد. که از نظر معنایی با خیال و رویا برابری می‌کند. البته ناامید نکردن مخاطب در انتهای فیلم نکته‌ی خوبی است که می‌توان به آن اشاره کرد. تمام شدن قصه‌ها در فضایی شبیه رویا معنای محال بودن حیات طیبه را تداعی می‌کند که بوی پوچ‌انگاری می‌دهد. خانواده‌یی که پدرش خودکشی کرده است. فرزندانش هم از هم گسیخته‌اند و در زندگی به پوچی رسیده‌اند. دختری که با شنیدن گذشته‌ی وحشتناک نامزدش تغییر چندانی در زندگی‌اش رخ نمی‌دهد. سینمایی کردن مجموعه‌ی خطاها و پوچ‌انگاری‌های یک خانواده‌ی از هم پاشیده، آن هم بدون بومی کردن قصه با سینمای حکیمانه به هیچ وجه سازگار نیست.

 

*******

درباره‌ی در دنیای تو ساعت چنده؟ -ساخته‌ی صفی یزدانیان-

باز هم دعوا سر این است که هدفِ هنر-رسانه- صنعت سینما چیست؟ این موجود پیچیده چه‌گونه باید با مردم نسبت برقرار کند؟ وجه هنر باید پررنگ باشد یا وجه رسانه یا صنعت؟ این اختلاف به این سادگی‌ها حل نمی‌شود. دست‌کم در سینمای ایران حل نمی‌شود. وقتی در سینمای ایران گروه‌هایی هستند که مورد حمایت همه‌ی دولت‌ها نیز بوده‌اند؛ و سال‌هاست با پافشاری خاصی سعی کرده‌اند دغدغه‌های خاص و نادر خود را سینمایی کنند؛ این مشکل حل نمی‌شود. این نقد به مدیریت فرهنگی و سینمایی کشور برمی‌گردد که چه طور قادر نیست دغدغه‌ها و ایده‌های ناب و اساسی سرزمین و فرهنگ ایرانی را به طور متناسب و همه‌گیری بین سینماگران توزیع کند به طوری که شائبه‌ی دولتی‌سازی و سفارشی‌سازی هم پیش نیاید که حضرات ناخشنود نشوند. چه این‌که نگارنده به درست بودن وسواس درباره‌ی حکومتی و سفارشی کار نکردن اعتقاد ندارم و اصالت را با ایده و اصل داستان می‌دانم. تا این بحث پابرجاست این معضل هنری‌سازی بی‌دغدغه و بی‌مسئله هم پابرجاست. بگذریم و به فیلم برسیم.

فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟" قصه‌ی زنی است که پس از سال‌ها دوری از پاریس به رشت می‌آید تا به گذشته‌اش سری بزند. فرهاد (علی مصفا) عاشق قدیمی این زن هم در تمام مدت نبودن گلی (لیلا حاتمی) به مادر او خدمت می‌کرده است و رسماً عمر خود را تلف کرده و به خاطر حالات عجیب‌اش به جنون شهره است. کل قصه این است که مردی وجود دارد که دیوانه‌وار عاشق مانده و تمام این سال‌ها را بیمارگونه به انتظار نشسته تا گلی بیاید. گلی هم یک زن معمولی که در پاریس ازدواج کرده و تا اواخر فیلم واکنش بسیار سردی به عاشق قدیمی و مجهول خود دارد. پس از چند اتفاق در قصه گلی هم تا حدودی برای این مجنون دل می‌سوزاند. این فیلم حالا با این قصه‌ی کم‌جاذبه و کم‌اتفاق، یکی از پرچم‌داران سینمای بی‌مسئله‌ی ایران است. سینمای روشن‌فکری که با حالات زوج‌های جوان بالاشهری برای گذران دقایقی خوش در سالن سینما متناسب است. فیلم در دنیای تو... آش شوری است که مقداری نوستالژی دارد، مقداری بازی با مفهوم نسبیت و گذر زمان دارد که در حد بازی باقی مانده و به شکل و فرم نرسیده است. مقداری موسیقی هم برای القای مفهوم نسبیت به کار گرفته شده که باز هم ایده، خام‌دستانه و با غلظت بالا به کار گرفته شده و تلفیق شعر و گویش رشتی روی موسیقی پاریسی فقط به خوشمزه شدن فیلم برای مخاطب مناسب است اما به استخراج معنا و هدف مورد ادعای فیلم کمکی نکرده است.

فارغ از اشکالاتی که به سینمایی بودن یا نبودن و مردم‌گرا بودن یا نبودن قصه وارد است؛ اصل ایده‌ی نسبیت زمان برای زندگی انسان، ایده‌ی جذابی است برای بحث علمیِ فیزیکی، زیستی و جامعه‌شناختی (و نه لزوماً سینمایی). زمان برای مردم ایران جوری می‌گذرد و برای مردم آلمان جور دیگر. برای مردم فرانسه و هر جای دیگر جور دیگر. برای فردی که دیرش شده زمان تند می‌گذرد و برای کسی که بیش از حد و بر حسب اتفاق زود رسیده، بسیار دیر می‌گذرد. برای کسی که خسته است و می‌خواهد سریع بخوابد که زیادتر استراحت کرده باشد، سریع می‌گذرد و صبح می‌شود و برای کسی که تب‌دار است اصلاً نمی‌گذرد. برای شیرازی‌ها یک زمان تعریف می‌شود و برای یزدی‌ها یک زمان دیگر. یکی از فیلم‌های وودی آلن نیز موضوع و ایده‌یی مشابه این فیلم را دارد. فیلم نیمه‌شبی در پاریس که حالات نوستالژیکی از فضای هنری پاریس را روایت می‌کرد. اتفاقاً شخصیت فیلم با سالوادور دالی، نقاش معروف تابلوهای نسبیت زمان، هم دیدار کرد. فیلم‌ساز رشت را انتخاب کرده و علاقه داشته که پیوند نوستالژیکی بین رشت و پاریس برقرار کند.گلی پس از بازگشت به شهر و دیارش، از این تعجب می‌کند که مردم این‌جا چه‌طور همه‌چیز را به یاد دارند. کم‌کم این پرسش پاسخ داده می‌شود. این است که مردم این‌جا باتری ساعت‌ها را درآورده‌اند و به وقت ابتهاج‌خان و حوا خانم زندگی می‌کنند. فرهاد هم یک عاشق مجنون‌وارِ نوستالژیک است و به اشیاء و رخدادهای قدیمی بیشتر از رخدادهای جدید علاقه دارد. حتی در رویاهایش هم معلوم نیست چه قرنی است. گلی هست و یک گوشی مدرن که از پاریس آمده و هم‌زمان شدن با محیط ساکن محله‌ی قدیمی برایش کار دشواری است. محله‌یی که همه چیز آن شبیه قاب عکس‌های فرهاد است. فرهاد همه‌چیز را قاب می‌کند. چون مردم محله با عکس‌های قدیمی و در عکس‌های قدیمی زندگی می‌کنند. البته نمادگرایی‌های این‌چنینی در فیلم یزدانیان به فرم نرسیده و توی ذوق می‌زند. صفی یزدانیان سعی خود را کرده است تا از این نمادگرایی و بازی‌های فرمی مانند روایت غیرخطی، پارانویای فرهاد و... به خود فرم برسد تا با محتوای اصیل نسبیت به یگانگی برسد. اما تلاش فیلم‌ساز با زیاد شدن نمک آش خراب از آب درآمد. پلان‌هایی که ساعت را نشان‌می‌داد و موسیقی‌یی که بیش از حد در فیلم حاضر بود و نیز پرچانه و طولانی بودن فیلم کار را برای مخاطب مشکل می‌کرد. ایده‌ی فیلم خام و دست‌نخورده باقی مانده بود. هر چند که ایده و موضوع فیلم برای مدیوم سینما به هیچ وجه جزو دغدغه‌های نگارنده نیست اما در مقام نقد انتظار دارم که فیلم‌ساز از پس ادعای‌اش ببیاید که اگر چنین کند نمره‌ی قبولی از منِ مخاطب می‌گیرد. اما فیلم صفی یزدانیان به چنین موفقیتی در ساختار و فرم فیلم نمی‌رسد.

 

درباره‌ی  شرفناز – ساخته‌ی حسن نجفی-

فیلم شرفناز در برابر دیدگان من باشرافت ایستاد. همین که تیتراژ فیلم بالا رفت و من متوجه شدم که فیلم به مسئله‌ی مهم پاکستان و در واقع سیستان و بلوچستان پرداخته است؛ انرژی گرفتم. اصل این امر که فیلم‌ساز فضای غبارآلود شهرهای مدرن را رها کند و دست از آپارتمان‌ها بکشد و به سوی بیابان‌هایی باکرامت ایران حرکت کند، ارزنده است. البته رفتن کارگردان فیلم شرفناز به سمت سیستان و بلوچستان و پاکستان به خودی خود نمی‌تواند تأثیری در قضاوت ما در نقد بگذارد اما این حرکت شایسته‌ی تقدیر است. نکته‌ی مثبت نخستین که در شرفناز ظاهر می‌شود، ایده‌ی نسبتاً بکر و دست‌نخورده‌ی فیلم است. مسئله‌ی فقر، محرومیت و عدم امنیت در منطقه‌ی بلوچستان ایران و پاکستان مسئله‌ی بغرنج و مهمی است که حتماً باید بیش از این مورد نظر فیلم‌سازان باشد. حسن نجفی هم علاوه بر تشخیص درست این مسئله‌ی مهم ملی، زاویه‌ی دید درستی نیز نسبت به پدیده‌های موجود در دل ایده انتخاب کرده است. برقرار کردن نسبت بین مادر و مادران بلوچ و اساساً زن بلوچ و بحران‌های منطقه، هنر کارگردان خوش‌فکر شرفناز بوده است.

بسیاری از منتقدان سینما بر این باورند که فرم و محتوا یگانه‌اند و دیگر نباید سخنی از جدایش فرم و محتوا به میان آورد. فرم درست برای سینما شدن یک ایده یا قصه فرمی است که با محتوایش یگانه باشد. با همین فرض می‌توان نمره‌ی قابل قبولی به شرفناز داد. بلوچستان سرزمینی است که با بیابان انس گرفته است. بلوچ هم انسانی است که با بیابان خو گرفته و خود شبیه بیابان است. باکرامت و بخشنده و صبور و آرام. اگر محتوای قصه‌ی بلوچ‌ها از صبر بر فقر، آرامش و سکوت شبیه بیابان و کرامت و گشاده‌دستی می‌گوید؛ فرم سینمایی‌اش نیز باید قاب‌های باز و بی‌آلایش بیابانی، حرکت‌های آرام دوربینِ پرحوصله و موسیقی نجواگونه‌ی مادر بلوچی باشد. اما درد بلوچستان جایی آغاز می‌شود که فقر با فتوا درمی‌آمیزد. خودِ فقر و محرومیت و خشک‌سالی‌های پی‌درپی کافی است تا سرزمین کریم سیستان و بلوچستان را که زمانی گندم کشوری را تأمین می‌کرده است؛ تا شادی را از مادران بلوچ و سخاوت را از زن و مرد بلوچ بگیرد. درد اصلی از جایی می‌آغازد که فتوای کشتن هم‌نوع هم بر مشکلات مردم افزوده می‌شود. قصد تشریح بحران‌های امنیتی منطقه‌ی بلوچستان را ندارم و باید به فیلم برسم. مقصود آن است که فرم فیلم باید این مشکل افزون‌شده بر مشکل‌های مردم را بازگو کند. حرکت دوربین روی دست تا حد خوبی در میانه‌ی تصویرهای آرام و بیابانیِ زندگی‌گونه، نمایان‌گرِ آشوب ناگزیر قاچاقچی‌ها و خونریری‌های وارداتی دلارهای آمریکایی است.

فیلم شرفناز خالی از نکته‌های منفی نیست. پرش‌های میان فضای زندگی‌گونه‌ی شخصیت شرفناز و فضای قاچاق و هول و هراس در یک‌سوم نخست فیلم معنای درستی در بر ندارد. دیگر این که حرکت‌های آهسته (slow motion)  در لابه‌لای اتفاقات فیلم، هیچ دردی از روایت دوا نمی‌کند. این تکنیک که به تازگی در سینمای ایران مورد استقبال قرار گرفته، هرچند به زیبایی بصری فیلم کمک می‌کند اما به پردازش قصه و شخصیت کمکی نمی‌کند و مدیوم را از سینما به ویدئوکلیپ تغییر می‌دهد. البته شرفناز چندان دچار این کژی نشده است. دیگر نکته این که، کم‌شخصیت بودن فیلم، ریسک بزرگی برای فیلم‌ساز است. در کل شرفناز فیلم کم‌حادثه‌یی محسوب می‌شود. در انتهای ثلث نخست فیلم حادثه‌ی اصلی اتفاق می‌افتد و پس از کشته شدن احمد، که البته سکانس درخشان و تأثیرگذاری بود، فیلم دچار افت می‌شود. اتفاق‌های کم و کم‌بودن تعداد شخصیت‌ها و اصرار فیلم‌ساز بر نمایاندن وجوه مادرانه‌ی شخصیت زن بلوچ، آن هم با حرکت‌های آهسته و موسیقی نجواگونه و آرامش‌بخش، در مجموع  ضرب‌آهنگ فیلم را کند کرده است. شاید اگر فیلم‌نامه‌نویس در مرحله‌ی بسط ایده‌ی کار، به درگیر کردن چند قصه‌ی کوچک و پیرنگ به قصه فکر می‌کرد، موضوع ریتم فیلم و کسل‌کننده بودن ثلث نهایی فیلم حل می‌شد.

اشاره‌ی فیلم‌ساز به مسئله‌ی تروریسم و حمله‌های انتحاری هم اشاره‌یی بود که به درستی مطرح شده بود و حتی بهتر بود که در حد چند دیالوگ ریشه‌های گرایش جوانان بلوچ به فتوای حرکت‌های انتحاری را نمایش می‌داد. در پایان می‌توان گفت که شرفناز شایستگی نامزد شدن برای رشته‌ی فیلم‌برداری و بازیگر زن را دارد. کل فیلم تقریباً با محوریت شرفناز بود که بازیگر توانای ایران، خانم حمیرا ریاضی به خوبی از پس آن برآمده است. قاب‌های فوق‌العاده‌ی دوربین هم به درستی از پس ترکیب طبیعت عجیب بلوچستان و خشونت آن با انسان برآمده است.

 

*******

درباره‌ی عصر یخبندان –ساخته‌ی مصطفی کیایی-

سلام آقای موج‌سوار. انصافاً در این یک مورد استاد هستی. در فیلم شما همه‌ی اصول موج‌سواری رعایت شده است. فیلم عصر یخبندان شخصیت‌پردازی ندارد. ولی شلوغ بودن و بزن در رو بودن میزانسن پوششی ات که مخاطب خط ویژه متوجه افت شدید کیفیت فیلم عصر یخبندان نشود. تقطیع زمانی به داستان کمکی نمی‌کند. چرا بهرام رادان شیشه می‌فروشد؟ این چه‌جور آقازاده‌یی است که نیاز به این همه زحمت و فرار دارد؟ مهتاب کرامتی چرا به مصرف روی آورده؟ کجای زندگی‌اش با مردی که خوب و نرمال نمایانده می‌شود؛ مشکل داشته است؟ امیرحسینِ پاک‌شده چرا اوردوز می‌کند؟ اصلا امیرحسین‌ای که دخترباز و هرزه نبوده آن‌جا چه غلطی می‌کرده که مصرف کند؟ راستی چرا وسط شلوغی فیلم، محسن کیایی بیانیه‌ی اجتماعی می‌خواند؟ ادعای تقلب در انتخابات88، با دیالوگ 18 رو کردند 13، سیزده رو کردند 24، وسط فیلم چه می‌کند؟ مثلاً باید فکر کنیم که کیایی خیلی مرد است. باشد اما کیایی فیلم‌ساز نیست. بیانیه‌خوان است. پایان‌بندی فیلم مانند خط ویژه، حکم به آنارشیسم است. راستی محسن کیایی چه‌طور دست به قتل می‌زند؟ و دیگر این‌که یک مشت جوک وایبری و فیسبوکی با موضوع شوخی‌های جنسی در دهان شخصیت‌ها می‌چرخد. این هم شد سینما؟ همین کار را اگر ده‌نمکی می‌کرد، فریاد روشن‌فکران بر آسمان بود؟ عصر یخبندان فشل‌تر از این حرف‌هاست. چرخنده و سربه‌هوا. بی‌اخلاق و بی‌محتوا. یک مشت شعار که ابداً سینما نشده است.

 

پس‌نوشت : خداحافظی طولانی و من دیگو مارادونا هستم را نیز دیدم. باشد برای وقت اکران. البته بوفالو را هم دیدم که هذیان‌گو و به قول فراستی ماقبل نقد بود.

 

 

 

۲۳ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۰۱ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

هویت دانش‌جویی


در میانه‌ی نوجوانی بودم که فیلم اعتراض مسعود کیمیایی را دیدم. این فیلم جزو فیلم‌هایی بود که تکه‌یی از روح من را ساخته بود. من خیلی به حرف‌هایی که توی این فیلم زده می‌شد فکر می‌کردم. دیالوگ‌ها و مونولوگ‌هایش را برای خودم و دیگران بازگو می‌کردم. یکی از بخش‌های فیلم،گعده‌یی دانش‌جویی بود که در داستان نمایش داده می‌شد. چند مرد جوان و چند دختر جوان بودند که دور یک میز در کافه‌رستورانی در میانه‌ی بالاشهر می‌نشستند و درباره‌ی سیاست و این جور چیزها بحث می‌کردند. شاید این تصویر، اولین تصویر رسمی نهادینه‌شده در من باشد که درباره‌ی یک جمع هدف‌دار دانش‌جویی در ذهن من ساخته و ذخیره شده است. غائله‌ی تیر 78 تهران را از دریچه‌ی نوجوانی دور از معرکه درک کردم. من روایت این غائله را در همان فیلم دیدم. روایت دانش‌جوییِ این ماجرا را از دریچه‌ی گفت‌وگوی همان چند جوان فیلم شنیدم. البته از کوی و برزن هم چیزهایی به خاطر دارم. بعضی‌ها ساز براندازی کوک می‌کردند. مومنین نگران بودند. مردم هم می‌گفتند از امیرآباد و انقلاب این چند روز رد نشوید تا غائله بخوابد. یادم می‌آید که چیزی به نام گروه فشار به گوش‌ها می‌خورد. به گوش من هم می‌خورد. بعدها که بزرگ‌تر شدم صد بار و شاید بیشتر برآن شدم که قصه را درست بشنوم. من که در دوران راهنمایی بودم قاعدتاً دیدی نسبت به فضای دانش‌جویی نداشتم. قصه را که همه شنیده‌ایم. گذر می‌کنم از این قصه اما دوباره برمی‌گردم. من در این مقال از چیزی می‌نویسم که خودم تا حدی لمس کرده‌ام.

سال 87 شده بود. من دانش‌جوی یک دانشگاهِ پرماجرا، نه چندان معروف و البته کادرساز بودم. دانشگاهی که به واسطه‌ی حضور پررنگ یکی از قومیت‌های کشور در آن، موقعیت مناسبی بود برای انواع درگیری‌های سیاسی. و من و امثال من چه درس‌هایی که در سال‌های دانش‌جویی‌مان در گیرودار درگیری‌های دوطرف دانشگاه پرماجرا یاد گرفتیم. غائله‌ی خرداد 87 آن دانشگاه دقیقاً یک تمرین اردویی ویژه برای یک تشکلّی حرفه‌یی بود. خلاصه‌ی غائله این بود. یک اعتراض صنفی معمولی از طرف مدیران نادیده گرفته شد و تشکل قومیت‌محور منتقد نظام جریان اعتراض صنفی را با هیاهو و شانتاژِ حساب‌شده و سازمان‌یافته در دست گرفته و آن را تبدیل به یک اعتراض همه‌جانبه‌ی ضدنظام کردند. تشکل‌های موافق نظام هم با عدم همکاری مناسب و عدم شناخت و درک بالا و نیز بی‌تدبیری مدیران فقط توانستند کار را بدتر کنند. غائله با گذشت زمان خوابید. نه این‌که فقط گذشت زمان باشد. اما یادم است که یکی از کلیدی‌ترین کارها در خوابیدن ماجرا یک کار خودجوش و جسورانه‌ی دانشجویی مبنی بر افشای سازمان‌یافته‌گی رسانه‌یی قومیت‌گراهای حاضر در دانشگاه بود و این افشاگری بلوتوثی باعث ریزش شدید هواداران آن افراد شد. نمی‌خواهم قصه بگویم. نمونه‌ی کوچک‌تر از غائله‌ی خرداد 87 در آن دوران بسیار دیدیم. حوادث گوناگونی را لمس کردیم. از بس این دانشگاه پرماجرا بود. ماجراهایی که هرکدام هنوز هم هر زمان که پس از سال‌ها دور هم جمع می‌شویم، بر دهان بچه‌ها می‌افتد. یادم است که در تمام دوران دانشگاهم به ویژه اوایل کارشناسی‌ام دنبال آن فضای ترسیم‌شده‌ی درون ذهنم بودم. همان تصویری که از آن فیلم داشتم. تصویرهای دیگری هم بود. من غائله‌های آبان سال 81 برای حکم اعدام هاشم آغاجری و تیر 82 برای سالگرد تیر 78 را نیز دیده بودم. چیزی از درون مرا وامی‌داشت که برای رفع ابهام از این تصویرها و فهم میدانی و دقیق جمع‌های دانشجویی، با گروه‌های مختلف دانش‌جویی بپرم. یعنی دوست داشتم با همه‌ی گروه‌ها حشر و نشر داشته باشم. بین همه‌جور آدمی تنفس کنم. من دوست نمی‌داشتم که مانند اکثر بچه‌های مسجدی و بسیجی فقط یک گروه دوستی داشته باشم. باور کنید قصد ندارم از مرام شخصی‌ام تعریف کنم. بحث من انتخاب یک مرام است که بر اساس فهم اجتماعی و فرهنگی من در من شکل گرفته بود. مشکلی که به لحاظ اجتماعی در بچه‌های تشکلّی موافق نظام وجود دارد این است که این‌ بچه‌ها در طول سالیان اجازه داده‌اند تصویر "گروه فشار" از آن‌ها در جامعه منتشر شود.  دوستان من باکی از این ندارند که حرف‌شان در گروه روبه‌رو اصلاً شنیده نمی‌شود. خوب البته بعضی‌ وقت‌ها گروه مخاطب از بس دور از لیاقت و فهم است که اصلاً نباید هم مخاطب قرار بگیرد. اما در بسیاری از موارد خوب است که جوری حرف زده شود که طرف گوشش را نبندد. من دنبال این کار بودم. کاری که من می‌کردم راه رفتن روی لبه‌ی تیغ بود. نشستن روی خط قرمز و رنگی نشدن بود. کار، مشکل می‌شود وقتی همه تیپ آدمی به تو بگوید که تو دیگر چرا این حرف را می‌زنی؟ تو که از خودمان هستی. وقتی این جمله را هم بسیجی‌ها و مسجدی‌ها به تو بزنند و هم دختربازها و تیپ‌های دیگر؛ کار برای تو سخت می‌شود. یک حرکت اشتباه باعث خراب شدن زحمت‌های چندساله می‌شود. زحمت‌هایی که برای شناخت جامعه و برای اثرگذاری در گروه‌های مختلف جامعه کشیده‌ای. اتفاقاً سرِ همین مرام بود که هرگز در صدد کار تشکیلاتی رسمی و قبول مسئولیت برنیامدم. شاید ظرفیت و تجربه‌ی تحمّل هم‌زمان مرامِ باهمه‌بودن و در عین حال اجرای دستورهای مافوق در درون سازمان تشکّل را نداشتم. من اجرای دستور از بالا را برای تشکّل دانشجویی تا حدود زیادی بی‌معنی می‌دانستم. البته به کار دوستانم احترام می‌گذاشتم و تا حد توان شخصی همکاری می‌کردم. اما خودم وارد گود نمی‌شدم. من کار تشکّلی‌ام را در بین همان گعده‌های دوستانه با بچه‌های غیرهم‌تیپ خودم کردم. همان‌هایی که مرا از تیپ خودشان می‌دانستند و می‌گفتند فقط این ریش‌ات را اگر بزنی خیلی خوب می‌شود. من بحث و گفتگو را هم تمرین می‌کردم و هم امتحان می‌دادم. دست‌کم صدای افکار و آرمان‌های محبوبم را با حجم متناسب مخاطب به گوش طرف مقابل می‌رساندم. امروز هم بسیج باید همین کار را بکند. باید دانشگاه را در دست بگیرد. اما در عین حال نباید معلوم باشد که بسیج این کار را کرده است. لازمه‌ی این کار کادرسازی است. باید موازی تشکیلات رسمی و برنامه‌های ظاهری بسیج، آدم‌های نامحسوسی تربیت بشوند که در تمام جمع‌های دانش‌جویی نفوذ و نفوذ کلام داشته باشد. این نفوذ ممکن است قدرت دانشی این آدم باشد. ممکن است مهارت‌های دیگر باشد. مثلاً کتاب‌خوانی که خود یک تخصص است. یک حرف مشهور این است که دانش‌جوی تشکّلی هر چه چپ‌گراتر باشد کتاب‌خوان‌تر است. این قانون البته جدیداً تغییر کرده است. ولی کتاب‌خوان شدن بسیجی‌ها  هم آن چنان که باید چنگی به دل نمی‌زند. باز هم بسیاری دیده می‌شوند که داشتن سیر مطالعاتی درست را با محدود کردن دریچه‌ی درک اشتباه گرفته‌اند. کسی که خاک کتاب می‌خورد و اندیشه و انگیزه‌ی الهی درستی هم داشته باشد می‌تواند سیر مطالعاتی قوی‌ای طراحی کند. مهارت‌های دیگر هم هستند. مثلا چرا تشکّل‌ها نباید با همین منطق که شرح دادم وارد فضای کسب‌وکار و صنعت شوند؟ محدوده‌ی ذهنی خود را فراتر از وب‌گاه و تابلو (برد) و نشریه و مناظره قرار دهیم. یک تشکل خوب تشکلی است که نوآوری کند. کمی باید از این ساختارهای قالبی دربیاییم. کسب‌وکار و صنعت (اعم از کارهای هنری، فرهنگی، سینما، شرکت دانش‌بنیان و...) باید وارد برنامه‌های تشکل‌ها بشود.

هم خود نظام و هم بسیجی‌ها (یعنی همه‌ی دلداده‌های به اسلام و انقلاب و نظام و نه انحصاراً کارت‌دارهای بسیج) در غائله‌ی 78 هول شده بودند. مشابه این ماجرا قبلا اتفاق نیفتاده بود. فتنه‌ی 88 نیز کوره‌یی بود که بسیجی 19 ساله را به پیرِ دنیادیده بدل کرد. متأسفانه بدنه‌ی اصلی بسیجی‌ها از تیر 78 به اندازه‌ی کافی درس نگرفتند. اگر درس می‌گرفتند می‌آموختند که نباید در 88 با برخی رفتارهای نامربوط با قضییه برخورد کرد. به هر حال در سال 88 مجموعه‌یی از تلخ‌ترین و شیرین‌ترین پدیده‌ها رخ داد. یادمان باشد که ترس ما پایگاه‌نشین‌ها و ریشوها باید از کهریزک‌ها باشد. کهریزک را ریشوها به بار آوردند. به این فکر کنیم که چه شد که عامل کهریزک شد عامل کهریزک. رفتار این فرد یا افراد در ساختار سیاسی و طرز تفکرش چه بوده که منجر به چنین لکه‌ی ننگی شده است؟ آیا دوستان ما در پایگاه‌ها اجازه می‌دهند که این آسیب‌شناسی به صورت واقعی اتفاق بیفتد؟ طرز تفکر چهاردانگه‌یی، همان شخصیت خودبچه‌های بالاپندار سریال معراجی‌ها، در بین بسیجی‌ها رواج دارد و این سمّ است. من به چشم خودم تهدید کردن افراد را توسط بسیجی‌های دانشگاه دیده‌ام. قدرت، به قول مختار با انسان چه‌ها که نمی‌کند. شیطان یک بسیجی را با مشروب و زنا وسوسه نمی‌کند. با ظاهر خدمت به آرمان‌های نظام وسوسه می‌کند. با ادای ورع و تقوا وسوسه می‌کند. با تریپ نترسیدن از لومه‌ی لائم (سرزنشِ سرزنش‌گران) وسوسه می‌کند. شیطان یک بسیجی را با افتخار کشف جریان‌های مشکوک و سرسپرده در بین دانشجویان وسوسه می‌کند. و همین وسوسه‌ها اگر درمان نشوند امثال مصیبت کهریزک را بازتولید می‌کنند. چیز دیگری که بلای تشکّل است نگاه امنیتی به یک تشکل فرهنگ‌محور است. جمله‌های بی‌معنی‌ای مانند "دستور از بالاست" اعتبار دانش‌جویی تشکّل را نابود می‌کند. بارها آلت دست شدن دانش‌جوها را در موارد گوناگون دیده‌ایم. چه این طرفی‌ها و چه آن طرفی‌ها. می‌دانم سخت است مقاومت تشکیلاتی در برابر دستورهای از بالا اما کار خوب، سخت است.

راستی مدیر شدن چه مزه‌یی دارد؟ نشستن بر صندلی، منشی داشتن، محافظ شخصی داشتن، مصاحبه کردن با رسانه‌ها و تصمیم گرفتن برای خلق خدا چه مزه‌یی دارد؟ شاید بعد از 78 رگه‌هایی از مدیر شدن در بچه‌های بسیج پیدا شد. اما در دوره‌ی احمدی‌نژاد به دلیل باز شدن حلقه‌ی مدیریت کشور تعداد زیادی از نیروهای بسیج دانشجویی وارد مدیریت کشور شدند. از آن‌جا که گرایش دولت و بسیج یکسان بود این مسئله طبیعی بود. اما در دولت جدید ممکن است شکل‌های حضور بسیجی‌ها در میدان متفاوت باشد. به طور کلی آفت جدی موجود در بسیج دانشجوییِ پس از 84 این است که یک محافظه‌کاری خودخواسته در میان بچه‌ها و به خصوص مسئول تشکل اتفاق می‌افتد. این محافظه‌کاری مربوط به دوران‌هایی است که مسئول تشکل با دولت هماهنگی ایدئولوژیک داشته باشد. علت این محافظه‌کاری ترس از کنار گذاشته شدن است. یعنی مسئولین تشکل چون طبیعتاً دوست دارند که بعداً مسئول دولتی شوند؛ از همان اوان دانش‌جویی با اتیکت و نمای مدیریتی حرف می‌زنند و عمل می‌کنند نه با اتیکت و نمایش شورمند و شیدای دانش‌جویانه. خیلی فرق هست بین تریپ دانش‌جویی و تریپ مدیریتی. این یک بحث است. بحث دیگر هنگامی پیش می‌آید که دولت و تشکل هم‌سو نیست. چه باید کرد؟ برای مدیر شدن در آینده چه باید کرد؟ خوب اگر دولت بعد از دولت کنونی سویش معکوس شود، باید تا جای ممکن برنامه‌های تشکّل را به سمت تخریب دولت کنونی ببریم. این طور که بشود در نزد دولت بعدی عزیزکرده خواهیم شد. یا این که فکرِ مدیر شدن در نهادهای غیرهم‌سو با دولت باشیم که باز هم عملکرد همین خواهد شد. راه جوان‌مردانه اما چیست؟ آن است که سرباز نظام و دولت باشیم. راه آن است که با دل‌سوزی پای در عرصه بگذاریم و با منطق و انصاف دولت غیرهم‌سو را نقد کنیم. حتی از این جلوتر برویم. برخی اتفاق‌ها فقط در سایه‌ی حضور دولت‌هایی با گرایش اصلاح‌طلبی رخ می‌دهد. باید تلاش کنیم که وارد عرصه‌ی همین دولت بشویم و سعی کنیم روندهای موجود را کمی تغییر بدهیم. اصلاً مدیر شدن چیز مکروهی نیست. آن قدر از خود لیاقت نشان بدهیم تا در هر دولتی هر وزیر جانانه‌یی ما را مدیر کند. هر وزیر ترسویی هم ما را بیرون کند. این یعنی بسیجی‌گری. مدیری که انصاف و شجاعت و کاربلدی‌اش زبانزد باشد نه وصل بودن‌اش به بالا.

نگارنده نه سال است که دور و بر فضای دانشگاه تنفس می‌کند. در این نه سال یکی از مهم‌ترین نکاتی که دریافتم این بوده که این طور نیست که بتوانی کنار گود بنشینی و نظاره کنی و انتظار داشته باشی که از آسمان آدمِ بسیجیِ پای‌کار ارسال شود. من خودم تا حدودی از درس‌ام زدم برای کار تشکّل. بسیاری بیش از من چنین کردند و البته از این جهت ضربه خوردیم. وسط میدان که هو می‌کشی... وسط میدان که یا قدّوس می‌کشی، نفس‌ات می‌گیرد. دیگر تنهایی. تنهایی باید بار را برگیری. ظاهر کارهای تشکّل دانش‌جویی شلوغ است. اما اصل کارها را تنهایی باید انجام داد. منظورم نفی کار گروهی نیست. نشئه‌ی دیگری را مراد کرده‌ام. کار گروهی خیلی عالی است. البته ما به هزار دلیل بلد نیستیم. منظورم این است که عرصه‌ی کارهای این چنین عرصه‌ی ابتلای شخصی ما هم هست. صبر و توکل و اراده و سخت‌کوشی ما محک زده می‌شود. تصویر ذهنی من امروز نسبت به تصویر ذهنی دوران نوجوانی‌ام خیلی تفاوت کرده است. کافه‌نشینی و بحث باطل کردن کجا و درد عالمی را به دوش کشیدن کجا؟

اگر در این پانزده سال پس از 78 بسیجی‌ها کتاب‌خوان‌های معروف جامعه می‌شدند و نه بی‌سیم به دست‌های معروف جامعه خیلی بهتر بود. متأسفانه در سال 78 تصویر یک بسیجی تصویر یک عنصر عامل جبر و قهر بود. یک آدم خشن. می‌دانم که در پرداخته و ساخته شدن این تصویر بد، ناجوان‌مردی‌هایی شده بود اما پانزده‌سال رسانه و حاکمیت با ما بوده. لازم بودن حضور فیزیکی در خیابان را هم می‌دانم. خشن بودن هیبت را هم در برخی اوقات لازم می‌دانم. اما این که نباید تصویر اصلی ما باشد. چرا این تصویر تغییر اساسی‌یی نکرده است؟ تغییر زیادی کرده اما تغییر بنیادین نکرده است. اگر در این پانزده سال بسیجی‌ها به طور نامحسوس وارد تمام گعده‌ها و محفل‌ها می‌شدند، شاید تصویر عوض می‌شد. اگر در این پانزده سال سازمان بسیج، کارت بسیج را نابود می‌کرد. چه قدر از این کارت بدم می‌آید. چه قدر سوءاستفاده از این مهر و کارت و پایگاه دیده‌ام. اگر پول بگیرند و کسر خدمت بدهند شرف دارد به بدنام کردن بسیج. اگر قصه‌ی قانونی و سازمانی کارت بسیج حل می‌شد امروز تصویر بهتری از بسیجی در ذهن‌ها نقش می‌بست. این‌ها نشد و آن هم نشده است. پس مبارزه با بسیجی‌گری کارتی و احیای بسیجی‌گری درونی و هویتی ادامه دارد. قالب‌های دهه‌ی شصتی و هفتادی هم مهم نیستند. فکر خوب فکر بسیجی است. دنبال کار باید بود. حرف خیلی زیاد است.  

امروز سینما را باید فتح کنیم. جشنواره‌ی فجر را. نه این‌که یک جشنواره برای خودمانی‌ها درست کنیم. فضای فیلم مستند را باید فتح کرد. شرکت‌های دانش‌بنیان را باید فتح کرد. عرصه‌های گوناگون و وسیع فناوری را باید فتح کرد. علوم انسانی را باید مطالعه و بازشناسی کرد. ادبیات و شعر و هنر تجسمی و... را باید در دست گرفت. سیاست هم که قطارش خالی است. وظیفه‌ی ما همین است. در یک کلام بسیجی دانش‌جو باید یک برند باشد. باید برجسته باشد. باید حرفه‌یی در عرصه‌ی خودش باشد. باید خوره‌ی کتاب و رمان و مجله باشد. باید زبان‌دان و گویا باشد. آن وقت فضای دانشگاه را در دست می‌گیرد. این تصویر سینمایی درون ذهن من است. انسان هشیارِ دردمند و دانا و پویا در میانه‌ی میدان.

  پس‌نوشت: این یاددشت در نشریه‌ی پنجاه‌وهفت (شماره‌ی 5) منشر شده است.

۱۶ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

صورت و صورتک


توضیح دادن بعضی چیزها هم سخت است هم تلخ و دردآور. گاهی وقتها کسی چیزی از آدم میپرسد که ناگهان از فرط خشم و ناراحتی منفجرت میکند. مثل اینکه یک نفر از یک شخص محترم حلال‌زاده بپرسد که برای من ثابت که حلال‌زاده هستی. گیر بدهد و ول نکند سوال‌اش را . تصور کنید که این شخص محترم حلال‌زاده چه قدر شرم‌سار و خشمگین و ناراحت میشود. اکنون هم من اگر بخواهم ثابت کنم که انقلاب اسلامی و محصول‌اش، جمهوری اسلامی با داعش اساساً فرق دارد؛ حکایت شبیه حکایت همان حلال‌زاده‌یی است که می‌خواهد نسب‌اش را ثابت کند. برای من و امثال من این مسئله خیلی ساده است که جمهوری اسلامی و داعش آنچنان تفاوت فاحشی دارند که تصورش برای تصدیق کافی است. از نظر من عقل سلیم به راحتی این چیزها را تشخیص میدهد. حتی اگر تصویر اسلام را رسانه‌ها به گونه‌یی کژتاب و واپیچیده نشان داده باشند، باز هم عقل سلیم میتواند از پس پرده‌ی سست رسانه‌های عقل‌کش، حقیقت را ببیند. این عقل سلیم که غربی‌های انگلیسی به آن common sense می‌گویند، چیز عجیبی است. بشر خیلی چیزها را با عقل سلیم دریافت میکند. حالا کار بشر غربی به جایی کشیده که مسلمان مجبور میشود مسایلی را که عقل سلیم باید خودش حل و فصل کند؛ به او گوشزد کند.  

رهبر انقلاب برای جوانان اروپا و آمریکا نامه می‌نویسد. در این نامه به آنها می‌گوید که به این فکر کنید که چه طور اسلام، در روزگاری تمدن بزرگی داشته و بر جهان حکومت می‌کرده و علم بشر را توسعه می‌داده است. به این فکر کنید که عقل سلیم درباره‌ی دین اسلام چه میگوید. واژه‌یی که رهبر در نامه به کار برده است، منطق سلیم است. دعوت جوانان غربی به منطق سلیم حکایت از شدت وضوح تفاوت اسلام با تفکر داعشی است که از شدت وضوح دیده نمیشود. داعش فرداً و جمعاً موجودی بی‌شخصیت است. حتی پدیده‌ی دلداده‌گی داعشی‌ها به فضای توهمیِ معنوی  هم دلیل بر قائل شدن شخصیت انسانی برای یک داعشی نمی‌شود. داعش در وجه مدیریتی بسیار پیچیده است. تحلیل شخصیتی مدیریت داعش هم نسبتاً پیچیده است. اما در وجه پیاده‌نظام میشود نیروهای داعشی را تحلیل کرد. پیاده‌نظام داعش آدمهای ساده‌لوح هستند. داعش این افراد ساده‌لوح را به ورطه‌ی پست سبعیت و درنده‌گی و جنایت می‌کشد و آنها را از انسانِ شورمند دوستدار خدا و جهاد به موجودی پست‌تر از حیوان درنده تبدیل میکند. ورودی داعش انسان و خروجی‌اش جنایت‌پیشه‌یی کریه‌المنظر است. بعضی مرام‌ها هستند که شنیدن خبر واحدی از آن کافی است تا نکبت بودن‌اش برای فرد شاهد ماجرا ثابت شود. فقط یک فیلم سر بریدن از داعش که رسماً از طریق پایگاه خبری خودشان منتشر می‌شود کافی است تا به فاصله‌ی کهکشانی داعش با جمهوری اسلامی پی ببری. هیچ مذهبی از اسلام حتی حنبلی و حتی فرقه‌ی دست‌ساز وهابی هم مجوز این حد از بی‌رحمی و درنده‌گی وحشیانه را نمیدهد. داعش با هیچ منطقی سازگاری ندارد. فقط خوی کشتن و دریدن و شهوت راندن دارد. خلافت و امامت و حکومت هم در وجه مدیریتی داعش هوشمندانه هدایت واژگانی می‌شود تا داعش حکومت به نظر برسد. وگرنه داعش در سطح بدنه چیزی جز شهوت غلیظ جنسی و خشونت نیست. همین و بس. حکومت کردن بالاخره نیاز به حداقلی از انسانیت در ظاهر دارد. البته ممکن است گفته شود که داعش دو روش در پیش دارد. روش اول برای حدوث حکومت است که ملغمه‌یی از ارعاب و شایعه و کشتن و جنایت و خشونت بی‌حد است. داعش در این نشئه از وجودش کلاً از حیثیت انسانی و حتی حیوانی خارج میشود و حتی با کشتن نوزادان به طرز وحشیانه، در صدد کسب قدرت است. و در شأن ابقای حکومت، داعش الگوی رفتاری خود را تا حد بسیار فاحشی دگرگون میکند و روی به رفتارهای انسانی ملایم نظیر اخذ ایمان دسته‌جمعی از "روافض" (تعبیر زشت برخی فرقه‌ها از شیعه) و بخشش دسته‌جمعی آنها و... میآورد. البته در این الگوی ابقا هم فقط می‌شود در قیاس با رفتار سابق داعش، نسبت انسانی به این رفتارها داد وگرنه تکفیر گروهی مردم یک منطقه و مومن کردن زورکی مردم و حتی به کنیزی بردن زن و فرزند مردم فاجعه‌یی بس دردآور و هولناک است که خود شرافت انسان را در تاریخ لکه‌دار میکند. اما در مقام مقایسه با رفتار داعش در احداث حکومت، این رفتارها ملایم محسوب می‌شوند. پس ببینیم که کجا ایستاده‌ایم. 

اکنون این شمّه را قیاس کنیم با رفتار مسئولان انقلابی با گروگان‌های آمریکایی و ملوان‌های انگلیسی در سال اول انقلاب و سال 85. قیاس کنید با مجموعه‌ی رفتارهای الهی و انسانی رزمندگان ما در دقاع مقدس هشت‌ساله و بعد از آن در تعامل با اسیران دشمن. قیاس کنید با ظاهر نسبتاً بسیار آبرومند نظام در زمینه‌های مختلف اجتماعی و بین‌المللی. گفتم نسبتاً چون با ایده‌آل می‌سنجم. اگر با امثال داعش بسنجم که باید گفت نظام عصمت دارد. حالا این وسط می‌ماند این‌که این تفاوت فاحش به گوش و چشم جوان غربی برسد. این جوان چیزهای درهم و برهمی شنیده است و تشخیص سره از ناسره برایش سخت است. این مهم با حضور در شبکه‌های اجتماعی حاصل میشود. البته منظورم چریدن در فضای فارسی و اتلاف وقت نیست. باید به مرکب زبان مسلط شد و با کوشش و جست‌وجو، گوشِ گران جوان غربی را گیر آورد. بعد در فضای مجازی به صورت شبکه‌یی یا دست‌کم انفرادی، بحث‌ها را تا داغیِ ماجرا برجاست؛ باز کرد. اگر بر مرکب زبان مسلط باشیم و مخاطب هدف‌دار غربی را بییابیم کار نسبتاً ساده می‌شود. مهم شنواندن حرف قرآن و اسلام است. بقیه‌اش را خود طرف غربی باید برود تا کشف حقیقیت. حالا یا تغییر کیش می‌دهد و به آیین مسلمین می‌گرود یا در همان کیش و آیین خود، گرایش ضدتاریکی میگیرد. یادمان باشد که هر کسی شرایط ویژه‌ی خودش را دارد. اصلاً نباید انتظار داشت که هر کسی که روشن و آگاه میشود دین خود را سریعاً عوض کند. صد جور بحران شخصیتی و اجتماعی فرد را درگیر میکند. این مهم است که فرد مستبصر غربی دل‌آگاه شود و تحت ولایت جریان حق در جهان زیست کند. البته اگر پا را محکم بردارد و به شریعت حق اسلام گرایش پیدا کند که مجاهدت کرده است. 

از عالمان دین شنیده‌ام که وقتی روح مومن قوی باشد، حکم خود را جسم هم میدهد. بی‌جهت نیست که انسان صورت امام را که نگاه می‌کند یک آن محو می‌شود. درباره‌ی علمای دیگر هم بعضا دیده‌ایم دیگر. حتی صورت مومنان معمولی جامعه با صورت مجرمین تفاوت دارد. در این حد مادی هم قابل رویت است. حالا مقایسه کنید با سرکرده‌ی نخراشیده‌ی داعشی. اصلاً می‌شود مقایسه کرد؟

قسمت سخت‌تر ماجرا جایی است که مستبصر غربی از من و شما علوم انسانی اسلامی می‌خواهد تا به جنگ ظلمت و استکبار برود اما دست ما خالی است. قسمت سخت دیگر، مواجهه‌ی ما با جریان‌های به اصطلاح شیعه است که مروج بی‌شعوری هستند و نسبت به جریان ولایت عمدا بی‌توجهی کرده و ترمز جریان تفکر و اندیشه‌ی ناب اسلام مکتب خمینی میشوند. در بدنه‌ی برخی از این جریان‌ها داعش شیعی هم رویت میشود که به هر حال دردسرساز است. یک قسمت سخت دیگر مسئله‌ی داخلی ماست. درست است که جمهوری اسلامی دچار کاستی‌ها و عیب‌های فراوان است اما ما مجبوریم این راه را برویم. از میان همین اختلاس‌ها و دزدی‌ها و مدیریت‌های ناجور فرهنگی و تنبلی دسته‌جمعی و مشکل مسکن و گرانی و... باید راه بصیرت‌بخشی به غربی‌ها را پی بگیریم.  یعنی عقل می‌گوید که این کار را بکنیم. 


۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۱۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

فجر، همان عمار است


لطفاً هواداران آقای روحانی پاسخ مرا بدهند. من به سینما علاقه دارم. اصلاً از بچه‌گی عاشق فیلم و سینما و عکس و موسیقی فیلم بودم. وقتی اولین بار با فرمان‌آرا آشنا شدم خیلی کیف کردم. به خودم گفتم این یعنی سینما. این آدم یعنی استاد. امسال هم فرمان‌آرا فیلم دارد. دوست دارم فیلم‌اش را ببینم. دوست دارم فیلم کاهانیِ چرندساز را هم ببینم. پارسال هم دوست داشتم عصبانی نیستم را ببینم. نشد. این دولت اعتدال نگذاشت. لطفاً هوادران آقای روحانی بیایند و پاسخی به من بدهند. من امسال باید به جای جشنواره‌ی فجر خودم را مشغول کارهای دیگر زندگی‌ام بکنم. امسال می‌خواهم حواس خودم را از سینمای آفت‌زده‌ی ایران دورکنم. آفت نگاه امنیتی و محافظه‌کاری. این دولت لبالب از آدم‌های امنیتی است. وزیر ارشاد و رییس سازمان سینمایی و... هم تربیت‌شده در فضاهای امنیتی هستند. دولت به خاطر این که در فضاهای سیاسی دارد خط‌شکنی می‌کند، نمی‌خواهد در حیطه‌ی پرگفت‌وگوی فرهنگ و سینما دچار حاشیه شود. در واقع دولت روحانی تمرکز خود را برای دفع انتقادها گذاشته است روی سیاست خارجی و هسته‌یی و جدیداً انتقاد از قدرت زیاد سپاه. که این بحث‌ها هزینه‌ی فکری و امنیتی زیادی روی دوش دولت دارد. دولت، وقتی امنیتی فکر کند، معامله می‌کند. مقوله‌ی سینما را با سایر بخش‌ها معامله می‌کند. خیلی راحت، با چهار تا قر و فر، چهار تا سخنرانیِ جذاب برای دوست‌دخترها و دوست‌پسرها، با چهار تا متلک به گروه فشار، با چهار تا حرف نیش‌دار در مورد حجاب و بهشت زورکی و با چهار تا نقد تند به سیاست‌های دولت پیشین در زمینه‌ی هنر و کتاب و... می‌آید و رندانه فضای قشر سکولار و غیرولایی جامعه را به نفع خود مصادره می‌کند. آن‌گاه، ملت هم خیال‌پرورانه عنان سینما را با دل خوش می‌سپرند دست اعتدالی‌ها. ناگاه چشم باز می‌کنند و می‌بینند که دوازده فیلم از فجر خط می‌خورند. خیلی راحت. همین اتفاق اگر در زمان صفار یا دیگری می‌افتاد، دوستان من که هوادار انتخاباتی روحانی بودند زمین و زمان را به هم گره می‌زدند. کجایند کفن‌پوشان اصلاحاتی؟

امسال من دل و دماغ تحمل سرمای منفی هفت درجه‌ی ساعت یازده شبِ دمِ سینما را با این وضع جشنواره‌ی فجر ندارم. البته چند فیلم را بالاخره باید دید. تحریمی هم نیستم. اما دل‌ام می‌سوزد از این‌که عده‌یی به سلیقه‌ی سیاسی ما تهمت فاشیست و گروه فشار و عقب‌مانده می‌زنند اما در مقابل این دیکتاتوری روشن سیاست‌زده سکوت کردند. باز هم دمِ کافه‌سینما گرم. با این که دل خوشی از وضعیت این سایت ندارم اما در این باره مردانه موضع گرفت. دوست دارم یک سایت بالا بیاید و دست بچه‌های کاردرست سینمایی باشد و تا حدودی جایگزین سایت به شدت خراب کافه‌سینما شود. سایتی که رسماً سبک زندگی منحط لاس‌وگاسی را ترویج می‌کند و مایکل و مدونا و لوپز و بیبر و... را الگوی جوانان می‌سازد. امیوارم بچه‌های حزب‌اللهی به جای اتلاف وقت محفلی در عمار کارهای خوبی مثل برنامه‌ی رادیویی سینمامعیار در رادیو گفت‌‌وگو و سینماصهیونیست در رادیو نمایش راه بیندازند. من منتقد جشنواره‌ "مردمی" فیلم عمار هستم. کدام مردم؟ اگر عمار مردمی است پس فجر مردمی به توان ده است. عماری که خود شده بیلان‌ساز. جشنواره‌یی که به آمار دادن افتاده. آمار تعداد فیلم‌ها و تعداد اکران‌های مردمی. البته اطلاق واژه‌ی اکران به پخش فیلم توسط لپ‌تاپ در جمع شش‌نفره‌ی کودکانه، جفا است در حق این واژه. ما رفتیم و در سینما فلسطین چند اثر جشنواره‌ی عمار را دیدیم. انصافاً باید گفت که عمار جشنواره‌یی نیست که ادعا کند آثار مردم اولین بار در عمار دیده می‌شود. اما همین مدل جشنواره‌ی کن و اسکار هم می‌تواند به شرط کیفیت موثر باشد. ما آن شب یک فیلم دیدیم که در حد کاردستی بود. این فیلم چه‌طور به عمار راه می‌یابد؟ جواب این است که زور بیلان‌سازی برای ساختار فاسد اداری مسئول جشنواره را وادار می‌کند که همه‌ی آثار را بپذیرد. من با این که محفلیت و گردهمایی عمار را می‌پسندم اما به هیچ وجه از کیفیت فیلم‌ها دفاعی نمی‌کنم. راه حل من حذف عمار نیست. راه‌کار این است که جشنواره‌ی عمار، جشنواره‌یی کوچک، خالص و موثر باشد. فکر را گسترده کند. گفتمان را بگسترد. این که شش هفت تا کودک در روستا را بعد  از نماز عشا بنشانی پای لپ‌تاپ و فیلی که دو روز بعد شبکه‌ی افق یا یک جای دیگر بی‌هیچ دردسری پخش می‌کند را برای‌اش پخش کنی، اتلاف وقت است. عمار باید شاخص ارایه دهد. این طور نباشد که هر فیلم آشغالی را برای پرتعدادتر نشان دادن گفتمان انقلاب قبول کند. تعداد ما کم است. خیلی واضح است. موثر بودن و خالص بودن مهم است. این کلمه‌ی مردمی روی اسم عمار مرا آزار می‌دهد. این دوستان راه را غلط می‌روند. راه اصلی همان فجر است. در محفل اصلی باید پای فیلم‌های روستایی را باز کرد. جشنواره‌ی عمار یعنی گنده‌لات کوچه‌ی خلوت. باید این دوستان ما جرئت کنند و پا در عرصه‌ی اصلی سینما بگذارند. عجیب است. اول انقلاب که واقعا شرایط یادگیری سینما و بعد تکنیکی ضعیف بوده، محصول سینمای حزب‌الله شده حاتمی‌کیا و ملاقلی‌پور و مجیدی. امروز حکومت در دست جریان حزب‌الله هست. صحبت از گروه‌های چریک‌مآب عمار و پیدا کردن پاتوق‌های کوچک فقط به تنبل شدن و دیده نشدن و مشاهده نکردن می‌انجامد. با این وجود، یافت می‌شوند سینماگران پهلوانی که در متن سینما هستند و دغدغه‌ی دین دارند. یکی از اشکالات قاتی نشدن جریان عمار با جریان فجر این است که جوانان پهلوان سینما تنها هستند و گمان می‌کنند که جایی در عمار ندارند. گمان می‌کنند که باید بین عمار و فجر یکی را انتخاب کنند.

راهی که من پیشنهاد می‌کنم سخت‌تر است. اما نتیجه‌اش پایدارتر و جهانی‌تر است. فنح سنگرهای جهانی در مقوله‌ی فرهنگ به این سادگی‌ها هم نیست.

 


 

۱۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

روی لبه‌ی تیغ


نوشتن در باب این موضوع برای من سخت است. قلم بشکند اگر ذره‌یی به خطا بگویم. اما من الگویم در این زمینه استاد مطهری است. این روزها هم شجاعت استاد رحیم‌پور را می‌ستایم. بحث بر سر چگونگی ورود انحراف در یک جمع شیعی حزب‌اللهی هیئتی است. حرف بسیار حساس و دقیق است. باید با دقت خوانده و فهمیده شود.

آیا در بین بچه حزب‌اللهی‌های شیعه افرادی پیدا می‌شوند که طی یک سال فقط چند آیه قرآن بخوانند؟ آن هم در آیین ترحیم مرده‌گان یا شب قدر فقط. به نظرم پیدا می‌شوند. آیا از بین این افراد پیدا می‌شوند افرادی که در کل سال فقط یک یا دو بار به مناجات با خدا بنشینند و باقی نداهای معنوی‌شان توسلات به ائمه- علیهم السلام- باشد؟ باز هم پیدا می‌شوند. پس تا این جای کار افرادی داریم که خیلی کم قرآن می‌خوانند و خیلی کم با خدا مناجات می‌کنند. از بین این افراد داریم افرادی که مجموع توسل‌شان به حضرت رقیه خاتون –سلام الله علیها- و جناب ام‌البنین از توسل‌شان به شخص پیغمبر اعظم –صلّی الله علیه و آله- بیشتر شود. آیا این یک نقص در فضای تدین و دینداری نیست؟ اولویت‌ها را چه طور باید تشخیص داد؟ پس یک اشکال این است که هندسه‌ی مناسک و اعمال مربوط به دینداری را باید درست چید. جایگاه مناجات با خدا و عبادت‌ها نباید فراموش شود. توسل به دردانه‌ی سیدالشهداء خیلی برد دارد در عوالم معنوی سالک. اما به شرطی که سالک باشد. این حرف‌ها از دهان من گنده‌تر است. این حرف‌ها را باید بزرگان بزنند. اما من هم این دغدغه را دارم که مسایل نباید با هم قاتی بشود. باور کنید بعضی از دقیقه‌های هیئت‌های متوسط را نمی‌توانم گوش بدهم. برای من واضح است که این مداح محترم مسایل را با هم قاتی کرده است. ضریب شور و فریاد و ضجه را بسیار زیاد و ضریب هندسه معرفتی دینداری را پایین می‌آورد. نمازهای مستحبی و نیایش و تهجد و عبادت را اصلاً نباید فراموش کرد. اصلاً نباید با توسل‌های خاص سلوکی قاتی کرد. نباید با حاجت گرفتن قاتی کرد. قرائت قرآن هم همین طور. نماز اول وقت و جماعت هم همین طور. این سلسله مراتب باید حفظ شود. دین که افتاد دست مداح اوضاع همین می‌شود. دین خود را دست مداح نسپارید. دین مردم را دست مداح نسپارید. دین‌تان را هم از مداح نگیرید. مگر این که مداحی باشد که غیر از شأن مداحی مشخصاً عالم دینی هم باشد. من از گفتن این نقص‌ها کراهت دارم. اما وقتی در سال 93 در یک هیئت کوچک محله‌یی که خود را ولایی و مطیع رهبری می‌داند؛ باز هم می‌بینم که لخت شدن و حسین حسین گفتن بیش از حد زیاد و تند (با حالت ریتمیک و نامأنوس) وجود دارد، دلم به درد می‌آید. مداح محترم! اگر مثل برخی از مداح‌های الگو مطلب داری که داری و می‌توانی دو ساعت وقت مردم را بگیری. اگر مطلبی نداری دیگر پا روی قلب مردم نگذار و حرمت روضه‌ی مکشوف را نگهدار. ایها الناس! ظاهراً مد شده که روضه‌ی مکشوف بخوانند. یک معذرت‌خواهی خشک و خالی از امام زمان و سادات مجلس و باقی قضایا. آقا ما از بزرگان شنیدیم که شنیدن این روضه‌ها قساوت قلب می‌آورد. طرف مطلب ندارد. به جای این که سلام بدهد و التماس دعا بگوید هی از زبان حال از خودش حرف درمی‌آورد. چرا واقعاً؟ از فلان واقعه سه خط هم در تاریخ نقل نشده آن وقت این آقا دو ساعت بلکه نیم دهه از زبان حال می‌گوید. وقتی هم که گریه نمی‌گیرد چه می‌شود؟ دو تا درشت بار مستمع می‌کند که چرا ضجه نمی‌زنی؟ بعد هم که نوبت شور می‌شود سه ربع تا یک ساعت شور می‌زنند. من واقعاً تحمل شور یک ساعته برایم سخت است. چون بی‌محتوا است. بابا ده دقیقه فقط می‌گویند حسین...حسین. آخر چرا؟ بعد میکروفون صدای زمینه را می‌دهند دست کسی که نام مبارک حضرت را به عنوان ریتم‌دهنده ( نستجیربالله...برایم سخت است گفتن) استفاده می‌کند. من نمی‌دانم این‌ها فهم دارند یا نه. این قضییه در هیئت محمود کریمی و جواد مقدم و بسیاری از جاهای معتبر دیگر هست. موهن بودن‌اش روشن است. فریــــاد. بگذرم.

سخن از اولویت‌ها بود. در قضییه‌ی ایام محسنیّه هم که استاد رحیم‌پور گفت قضییه همین است. وقتی معماری دینداری به هم می‌خورد همه چیز به هم می‌خورد. هیئت معتبری را دیدم که برای حضرت ام‌البنبن سه روز سیاهی محرمی زد. آخوند معتبری را دیدم که رسماً پیشنهاد داد ربیع‌الاول را عزای حضرت محسن بگیریم. بابا. فریاد از دست شما جماعت. یعنی ربیع‌الاول را هم جشن و سرور نگیریم؟ خودتان بنشینید و به اصل دین و اهداف ائمه –علیهم السلام- فکر کنید. هدف، این بوده؟

این دلایل را روی هم بگذارید و دلایل انباشتی آسیب‌های بچه‌شیعه را بررسی کنید. بهانه را خودمان دست وهابیت ملعون می‌دهیم. غیر از مسلّمات، که ما به هیچ وجه نباید دست از آن‌ها برداریم؛ درباره‌ی بقیه‌ی مسایل بهانه را خودمان دست آن‌ها می‌دهیم. غیر از بهانه دست دشمن وهابی دادن که حداقل نقص در ماست بحث دقیقی وجود دارد که ذکر می‌شود. این دلایل انباشتی در یک فرد ممکن است واقعا رگه‌هایی از انحراف عقیده را بار بیاورد. بچه‌شیعه نباید نامأنوس با قرآن باشد. نباید مناجات با خدا را کنار بگذارد. جایگاه توسل و زیارت و روضه را با جایگاه‌های دیگر نباید قاتی کند. خطرناک است. این خطر غیر از بهانه دست دشمن دادن است. فتــأملّ.


۰۸ آذر ۹۳ ، ۲۱:۰۸ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

یک رویاروییِ نرم


تا حالا دو بار رفته‌ام تالار وحدت برای تشییع جنازه‌ی یک هنرمند. یک بارش برای مهدی فتحی که بازی او را خیلی دوست داشتم و احساس غریب ماندن خاصی برای او داشتم. یک بار هم برای رسول ملاقلی‌پور که نگاه دل‌سوزانه و واقعیت‌گوی فیلم‌هایش را خیلی می‌خواستم. تا جایی که یادم می‌آید شرکت در مراسم تشییع جنازه‌ی هر کسی کلا امری پسندیده است. اگر هم هنرمند بوده قاعدتاً دوستداران و هواداران آن هنرمند برای تشییع می‌آیند. برخی تشییع جنازه‌ها هم که بر اساس وجه سیاسی آن فرد، بار سیاسی و اعتراض‌گونه به حاکمیت دارد. اما رویه‌ی تازه‌یی را برای تشییع پیکر مرتضی خان پاشاییِ خدابیامرز شاهد بودیم. اول یک صلوات برای شادی روح ایشان قرائت کنید تا به ادامه‌ی ماجرا برسیم. خدایش بیامرزد. داستان این بود که یک خواننده‌ی متوسط با صدای نه چندان پرحجم و خاص که تازه آلبوم منتشر کرده است؛ دچار بیماری سرطان می‌شود و ذهن اهالی موسیقی را حدود یک سال درگیر می‌کند. برنامه‌ی ماه عسل و ویژه‌برنامه‌ی علیخانی در عید و دیگر ویژه‌برنامه‌ها باعث افزایش شهرت این خواننده می‌شود. آبان امسال هم بار دیگر مرتضی پای‌اش به بیمارستان آن هم از نوع بهمن باز می‌شود. همان بیمارستانی که چند ماه از مرحوم آیت‌آلله مهدوی کنی مراقبت کرد. از این‌جا به بعد موج ناملموسی در پیرامون پاشایی و بیماری‌اش شکل می‌گیرد. رسانه‌های ارتباط موبایلی یعنی اینستاگرام و وایبر و... خبرهای بیماری را با بی‌رحمی پخش می‌کنند و چند بار شایعه‌ی مرگ را می‌گسترند. پاشایی به بخش منتقل می‌شود و دلش هوای کربلا می‌کند که دوباره حالش بد می‌شود و از دنیا می‌رود. تا این جای کار هم که حساب کنید، طرفداران هنگام مرگ پاشایی خیلی بیشتر از طرفداران اصیل پاشایی بودند. البته اگر پاشایی اساسا طرفدار اصیل داشته باشد که معلوم نیست. اما نکته این است که در شب فوت ایشان بسیاری از مردم که چند ماه است تحریک شده‌اند برای احتراق شمع (سنت مخلوط ایرانی و غربی) و خواندن دسته‌جمعی ترانه اعم از دخترها و پسرهای جوان و نوجوان (سنت غربی) در میدان‌ها و پارک‌ها تجمع می‌کنند. جالب است که مشهد و اصفهان و تبریز هم به تهران می‌پیوندند. طبق اخبار رسیده برخی تجمع‌ها با حضور گارد ضدشورش متفرق می‌شود. همین فضاها و به هم خوردن تجمع‌ها باعث افزایش جوّ کاذب برای عرض اندام سیاسی – اجتماعی گروه غرب‌گرای جامعه می‌شود. باقی‌مانده‌های سبزها هم موج‌سواری می‌کنند. جریان‌هایی که می‌خواهند ایران در آستانه‌ی انفجار اجتماعی جلوه کند هم موج‌سواری می‌کنند. یکشنبه فرا می‌رسد و جمعیتی در حدود سی هزار نفر ( تخمین نگارنده) در محوطه‌ی تالار وحدت و اطراف آن گرد می‌آیند. و اینک وقت برداشت محصول است. خدا را شکر که پدر مرتضی مداح بود و طرفدار نظام هم بود. ایشان قبل از تشییع با مصاحبه‌های خوبی از غلظت جاذبه‌ی اپوزوسیون کم کرد. اما به هر حال این جماعت از آب ماهی صید کردند. البته من به نگاه امنیتی موجود انتقاد دارم. چرا باید برای یک مراسم یادبود بی‌سروصدا از ضدشورش استفاده شود؟ آیا تشخیص این موضوع سخت است؟ بعد از فتنه‌ی 88 داستان‌های زیادی داشیم و خواهیم داشت. این بخش از مردم که در فتنه‌ی غربی شدن گرفتار شده‌اند و برخی آن‌ها را قرتی می‌خوانند، برخی چیزهای دیگر می‌گویند. این بخش از مردم به هر دلیلی که هست گرایش فرهنگی به غرب دارند. وقتی رسانه‌یی ملی و سالم برای ابراز نمی‌یابند از هر دریچه‌یی که بشود سعی در ابراز وجود می‌کنند. جلوی این ابراز را هم نمی‌شود گرفت. چرا این جماعت عشق تجمع مختلط پیدا کرده‌اند. تابستان 93 با رقص‌های خیابانی به بهانه‌ی ایران و آرژانتین در فوتبال و قهرمانی والیبال همراه بود.که در اصل ورزش بهانه است. اصل مطلب تغییر در سبک زندگی است که بین جوانان رخ داده اما فرصت بروز در فضای نهادهای رسمی نیست. پاییز هم که تم غم غلبه دارد بهترین فرصت برای گریه‌های عاشقانه‌ی عشاق است. البته به سبک غربی. پالتو...سیگار...شمع و... . این وسط پاشایی هم گوشت قربانی است دیگر. تا وقتی که نگاه رسانه‌ی ملی، نهادهای حاکمیتی اثرگذار و وزارت ارشاد و... از نگاه امنیتی و سیاسی به نگاه فرهنگی و مردمی تبدیل نشود هر روز از این داستان‌ها داریم. خطر آن جاست که قشر ضعیف اقتصادی هم با طراحی مهندسان براندازی بیایند وسط میدان. فساد اقتصادی و برخی اشکالات دیگر هم باعث شور شدن این آش می‌شود. آن وقت هر مرده‌ای برای نظام ترس دارد. چرا باید این طور شود؟ ممکن است گفته شود که اگر بسیجی‌ها رسانه دارند آن‌طرفی‌ها هم صد جور مافیا در سینما و موسیقی وهنر و ادبیات و مطبوعات دارند. قبول دارم. دارند ولی در عین حال استاد مظلوم‌نمایی هم هستند. خوب چرا باید بهانه دست این‌ها داد؟ این یک خواسته‌ی حداقلی است. برای گرفتن بهانه از قشر غرب‌گرا تا جای ممکن آزادی ابراز به ایشان بدهید. اکثر این بچه‌هایی که در فتنه‌ی ابریشمی و مخملی غرب و سبک زندگی غربی گرفتار شده‌اند، بچه‌هایی هستند که در مدرسه‌های جمهوری اسلامی رشد کرده‌اند. شاید در بین این‌ها آدم‌های مغرض و ناجور زیاد باشند که از اساس با اسلام مخالف هستند. یا خانواده‌ی معدومین هستند. یا بهائی هستند یا فرقه‌های دیگر. اما بدنه‌ی اصلی‌شان فرزندان همین مملکتند. پس نگاه باید عوض شود. دعوای مسخره‌یی است شمردن شرکت‌کننده‌های تشییع جنازه‌ها. این طرفی‌ها یک عدد می‌گویند و آن طرفی‌ها یک عدد دیگر. مشکل ابراز وجود است. بحث بر سر ابراز نارضایتی است. کدام حکومت در دنیا وجود دارد که مردمش نارضایتی نداشته باشند. نارضایتی کم و بیش وجود دارد. جنس نارضایتی بخش‌های مختلف مردم فرق می‌کند. متأسفانه نظام ما هنوز به الگوی موفقی برای مدیریت درست و خوش‌ظاهری برای تجمع‌ها و شورش‌های اعتراضی نشده است. البته باید وجود وسوسه‌ی خنّاس‌ها را هم در نظر گرفت که همیشه از یک پرونده‌ی قضایی کوچک ماجرا درست می‌کنند. این‌ها از تجمع‌های کارگری هم بسیار سوءاستفاده می‌کنند. به هر حال کار مدیریت این مسایل برای مدیر امنیتی سخت است. اما تغییر نگاه و رویکرد لازم است. رویکرد فرهنگی راه حل نهایی است.

۲۶ آبان ۹۳ ، ۱۴:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
سجاد نوروزی

از مَحرم باید می‌شنیدم


مستند انقلاب 57 شبکه‌ی من‌وتو را دیدم. پنج قسمت از قرار هر قسمت حدود 105 دقیقه. مستند از حدود پاییز 56 می‌آغازد تا به 22 بهمن 57 ختم کند. در این فیلم بخش‌هایی از فیلم‌های هرگز پخش‌نشده و آرشیوی طبقه‌بندی شده هست که ظاهراً از سوی عوامل داخلی سرقت شده است. مستند سر و صدای زیادی به پا کرده است. در فضای آدم‌های دور و برم بسیارند افرادی که واقعاً تحت تأثیر این فیلم ها قرار گرفته‌اند و تا حدود زیادی فلسفه‌ی نهضت اسلامی و انقلاب اسلامی را ناباور شدند. این مسئله‌ی مهمی است. باید جدی گرفته شود. حتماً لازم است که دهه‌ی فجر امسال همین شبکه‌ی افق انقلاب اسلامی آرشیو سازمان را خاک‌انداز کند و پاسخ بخش‌های شبهه‌دار مستند مذکور را بدهد. حتماً مورخین باید پاسخ‌گوی حرف‌های غیرمستند مطرح‌شده در این مستند را بدهند. البته من قصد ندارم وارد نقد این مستند مفصل شوم. از عهده ی من هم خارج است. دوستان هستند خدا را شکر. من چند نکته در فضای تأثیرگذاری این مستند در ذهن دارم که بیان می‌کنم.

نکته‌ی نخست آن که چرا باید چنین تصویرهایی چند دهه طبقه‌بندی شده باقی بماند. شاید مصاحبه‌های شاه طبقه‌بندی نداشته‌اند اما لابد صلاح نبوده که پخش شود. متن مصاحبه‌ها و سخنرانی‌ها و کتاب‌(ها) شاه اساساً دور از دسترس متخصصان نبوده است و اگر کسی دوست داشته که بداند شاه چه می‌گفته است می‌توانست اما همه‌ی مصاحبه‌ها وقتی در این مستند می‌آید دسترسی را راحت‌تر می‌کند. من فقط کج‌فهمی و ترس بیخود به ذهنم می‌آید. دوست دارم مسئولان بیایند توضیح بدهند که ما به این دلایل سی سال این تصاویر را پخش نمی‌کردیم. البته دلیلی که ندارند. مشکلی که ایجاد شده این است که من دیالوگ خطرناکی را بر زبان می شنوم. جمله این است: بعدِ سی‌وچند سال فهمیدیم که چه اشتباهی کردیم. حالا طرف این جمله را وقتی می‌گوید که فیلم مصاحبه‌ی "هیچی" گفتن امام را دارد به عین می‌بیند. از علم‌الیقین به عین‌الیقین. طرف از قدیم‌ها شنیده بود که امام در پاسخ خبرنگار گفت هیچ... هیچ. بارها هم تفسیرهای این هیچ گفتن را شنیده بود. اما این بار که تصویر این مصاحبه را می‌بیند احساس غریبی به او دست می‌دهد. این آدم مخاطب چرا نباید این مصاحبه‌ی امام را به طور عادی از سیما نمی‌دیده است. بالاخره یک جولیان آسانژ هم در این طرف داستان پیدا می‌شود دیگر. مگر ما به خودمان شک داریم؟ مگر ما به انقلابمان شک داریم؟ همین پخش نکردن‌های سی ساله که شاید دلیل خاصی غیر از ملاحظه‌کاری‌های بیخود و محافظه‌کاری‌های بی‌دلیل نداشته است باعث ایجاد حس یأس و رنجش در مخاطب می‌شود. که مثلاً : ما را گول زدند. یعنی ما باید این فیلم به این مهمی را حالا آن‌هم از طریق کانال به قول کیهان بهایی من‌وتو ببینیم؟ این بود رسم صداقت با مردم؟ به نظرم امسال تلویزیون باید کولاک کند. فضای امنیتی مثلا پخش مصاحبه‌ی شاه باید شکسته شود. خوش‌بختانه نمونه‌های این شکسته شدن را در شبکه ی افق و در مستندی درباره‌ی تاریخچه‌ی پرچم ایران دیدم. در این مستند خیلی راحت و عادی با شیر و خورشید برخورد شد. و ماجرای تاریخچه و کاربرد شیر و خورشید به طور عادی و بدون فحاشی به شاه و طاغوت و... بازخوانی شد. البته مستند شبکه ی افق در ستایش این نماد نبود و از شیوه‌ی استفاده از این نماد انتقاد هم می‌کرد اما از طرفی بنا بر منکوب کردن و طاغوتی خواندن اغراق شده هم نداشت. از این دست تابوگریزی‌ها همانند اتفاقی که با پخش مستند برای آزادی افتاد باید دوباره بیفتد. انقلاب حتماً نیاز به بازخوانی دارد. حتماً.

نکته‌ی دوم. عوض کردن واژه‌ها. خیلی از واژه‌ها در اثر کاربرد بیش از حد از کاربری اصلی خود چند بار تغییر جایگاه می‌دهد. در مورد انقلاب خیلی از این واژه‌ها را داریم. مثلا ضدانقلاب. مثلا طاغوت و طاغوتی. اتفاقاً حالا که این مستند پخش شده من امیدوارم که باعث خیر شود و مردم را به فهمیدن ژرف‌تر از مفهوم و چرایی انقلاب دعوت کند و وادارد. اگر این بازتعریف‌ها و تشریح‌ها و مداقه‌ها صورت نگیرد دچار آسیب جدی خواهیم شد. باید قصه‌ی انقلاب دوباره برای مردم صریح‌تر و صمیمی‌تر و با زبان و بیان بهتر روایت شود. سی و چند سال از هر واقعه‌یی بگذرد دیگر حنای محرمانگی‌اش رنگی ندارد. بگویید. همه چیز را به مردم بگویید. در این صندوق هنوز چیزهایی هست که پدرجدّ شبکه‌ی من‌وتو هم نمی‌تواند بفهمد. لااقل مطالبی که سی و اندی سال از روی اش می‌گذرد پخش کنید. با تحلیل و تفسیر پخش کنید. برای خود من هنگام دیدن این مستند چند سوال پیش آمد که مثلا فلان واقعه هر چند جزئی و کوچک چرا پیش‌تر مطرح و نقد و بررسی نشده بود. شنیدن از نامحرم. شنیدن اخبار درون خانه از نامحرم بد دردی است.

نکته‌ی سوم. کیف می‌کردم وقتی می‌دیدم که مستند مفصل و طویل انقلاب 57 هیچ اثری (هیچ یعنی هیچ) از آیت‌اله خامنه‌ای نبود. حتی بنا را بر اهانت و تأکید بر کم‌رنگ بودن نقش وی در انقلاب (به زعم خود) هم نداشتند. چون اگر چنین می‌کردند معنی‌اش این بود که حتماً بحث مهمی در میان بوده که مستند به نقش فعالیت‌های آیت‌اله خامنه‌ای پرداخته است. بلکه من‌وتو جام را تا تهش سر کشیده و در این مستند بلند و پرگو که مصاحبه‌ی آدم مزخرف و چاکرمسلکی مثل داریوش همایون را کامل پخش می‌کند اما اسمی از آیت‌اله خامنه‌ای حتی به عنوان عضو شورای انقلاب و نماینده‌ی امام در مشهد نمی‌آورد. این قضییه خوشحالم می‌کند. لیغیظ بهم الکفّار. بگذار از حرص و خشم بمیرند. این نشانه‌های خشم است. که یعنی این مرد ربع قرن است که زنده مانده و ایستاده است (حفظه الله). موارد دیگر هم هست. این که یزدی و قطب‌زاده و بنی‌صدر پررنگ باشد اما درست معلوم نباشد که چرا عراقی باید نجواکننده و نجواشنونده‌ی امام باشد. عسگراولادی هم همین طور. نقص در وزن پرداختن به شخصیت‌های انقلاب و بزرگ کردن زورکی برخی شخصیت‌ها و غیرمستند حرف زدن در برخی قسمت‌ها از ضعف‌های آشکار و بزرگ این مستند است.

این فیلم باب گفتگو را تازه باز کرده است. امروز وقتن گفتن حرف‌هایی است که مدت‌ها حرف مگو می‌نمود. 


۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۵:۰۴ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

کجای‌اش دانش‌گاه است؟


وقتی حسین گل‌گلاب و همکاران خوش‌فکرش در فرهنگستان اول زبان و ادب فارسی داشتند با ترکیب چند واژه و پسوند فارسی برای واژه‌های وارادتی و بیگانه‌یی چون فاکولته، اونیورسیته و اِتودیون،  برابرنهاد می‌یافتند؛ کمتر کسی فکر می‌کرد که واژه‌های نوپدید این قدر بسط معنایی پیدا کنند و اثرگذار شوند. این واژه‌های نوپدید زبان فارسی که از دهه‌ی بیست خورشیدی مهمان جامعه شدند؛ واژه‌هایی مانند دانشکده، دانشگاه و دانشجو بودند.واژه چه‌قدر مهم است. غوغا می‌کند واژه. واژه با واژه یکی نیست. هر حرفی، هر کلمه‌یی مطلبی دارد، حسی دارد. واژه‌های مترادف هم با هم یکی نیستند. هیچ دو واژه‌یی در جهان با هم یکسان مطلق نیستند. مکتب‌خانه، مدرَس، مدرسه با اونیورسیته و دانشگاه فرق دارند. حتماً فرق دارند. کسی که برای نخستین‌بار پیش‌نهاد جعل واژه‌ی رسا و زیبای دانشگاه را به جای اونیورسیته داد؛ جسارت و هوشمندی زیادی به خرج داد. حال ببینیم که دانشگاه دقیقاً به کجا گفته می‌شود. یعنی بهتر بگویم؛ به کجای دانشگاه، دانشگاه می‌گویند؟

خیلی‌ها تا ته کوچه‌ی دکتری هم می‌روند ولی باز هم دقیقا نمی‌دانند دانشگاه چیست و کجاست. خیلی از ارشدها هم درست نمی‌دانند. اما مشکل ندانستن این‌که دانشگاه چیست و کجاست؛ اغلب در بین کارشناسی‌ها و نودانشجوها شایع است. شما به‌تازگی وارد فضای فیزیکی( یعنی پست‌ترین نشئه‌ی مفهومی دانشگاه) شده‌اید. البته خودِ این گذار از دبیرستان( فاز دانش‌آموزی و حرف‌گوش‌کنی) به دانش‌جویی(جُستن دانش و پرسش‌گری) کار سختی بوده و حریفی به نام کنکور سر راه داشته که شما از آن عبور کرده‌اید و باید این نوسفر بودن‌تان را ارج نهاد. حضور جنس مخالف، آزادی عمل و محدود نبودن در فضای دانشگاه و ترکیب متفاوت سازمانی-آموزشی دانشگاه نسبت به دبیرستان و ... برخی ویژگی‌های دانشگاه است که در برخورد اول ذهن دانشجو را درگیر می‌کنند. گشت و گذار در محوطه‌ی دانشکده‌ها و دانشگاه، تشکیل گروه‌دوستی‌های اولیه و نه چندان پایدار‌ بر پایه‌ی مشابهت‌های قومیتی-فرهنگی و شیطنت و جنب‌وجوش در کلاس‌ها و... هم از ویژگی‌های دانشجویان ترم‌اولی است که به نظرم کاملاً طبیعی و مورد انتظار است. اما بیایید و کمی انتزاعی بیاندیشید. مطلب را کمی شرح می‌دهم. شما وارد دانشگاه شهید بهشتی شده‌اید. نکته‌یی را که می‌خواهم بگویم برای بسیاری‌تان بدیهی و روشن است. اما برای بسیاری دیگر مبهم و ناپیداست. چرا دانشگاه شهید بهشتی دانشگاه مهمی است؟ چرا نام دانشگاه‌های مهم‌تر بیشتر شنیده می‌شود؟ بی‌شک سطح علمی خروجی‌های دانشگاه در معروف شدن دانشگاه نقش مهمی دارد اما ماجرا فقط بحث بالا بودن سطح علمی صرف نیست. شما از دانشگاه بهشتی چه شنیده‌اید؟ هوای مطبوع ولنجکی-اوینیِ دانشگاه که در پای کوه است و بهارش بهار، تابستان‌اش نسبتاً خنک، پاییزش پاییز و زمستان‌اش واقعاً زمستان است. بام تهرانی‌ست برای خود. همین هم چیز کمی نیست. جغرافیای دانشگاه، محله‌یی که دانشگاه در آن بنا شده و حتی معماری ساختمان‌های دانشکده‌ها و... در شکل‌گیری هویت تأثیر دارد. اما مسئله این نیست. آن‌چه که در تشکیل هویت یک دانشگاه تعیین‌کننده است، مجموعه‌ی عوامل علمی، سیاسی و فرهنگی-اجتماعی است که از زمان پدید آمدن یک دانشگاه وجود داشته است. به طور مشخص درباره‌ی دانشگاه شهید بهشتی کمی پرده از این عوامل برمی‌دارم تا خودتان بتوانید در مورد عوامل دیگر و دانشگاه‌های دیگر بیاندیشید. این دانشگاه پیش از انقلاب دانشگاه پولی بوده است و تقریباً   ورود در مسایل انقلاب و اتفاقات سیاسی آن دوران نداشته است. البته این حالت مربوط به دوران تأسیس دانشگاه است و با امروزِ سیاسی و فعال دانشگاه قابل مقایسه نیست. اما سیاسی نبودن دانشگاهِ ملّیِ آن وقت‌ها بازتابی در دوران‌های پس از خود داشته است. مثلاً این‌که در این دانشگاه انجمن صنفی دانشجویی وجود ندارد. جغرافیای دانشگاه هم شاید از نظر مسایل امنیتی بر خنثی بودن تأثیر بگذارد. مرکز شهر کجا و کوه‌پایه‌ی خلوت ولنجکی کجا؟ پس تأثیر دارد. به هر حال دانشجوی 59-60 به بعد هم دانشگاه را از دانشجویان قدیمی‌تر تحویل گرفته است و این تحویل گرفتن دانشگاه از سال‌بالایی‌ها یعنی وراثت ژنتیکی هویت دانشگاه. شاید حال و هوای خنثی و غیرسیاسی دانشگاه ملّی تا سال‌ها بر فضای دانشگاه بهشتی تأثیر  داشته است. البته پرواضح است که فضای امروز این‌گونه نیست و نشاط سیاسی قابل قبولی در دانشگاه شما وجود دارد. پس به شایعات پایین‌شهری‌ساختهی متلک‌دارِ تهران و امیرکبیرنشین‌ها وقعی ننهید. پس یک عامل هویت‌بخش به دانشگاه سیاسی بودن به معنای درست کلمه است. این یعنی این‌که خروجی دانشگاه باید دغدغه و فهم و درک و واکنش درستی نسبت به امر سیاسی داشته باشد. نه دچار تفریط بی‌خیالی در امور سیاسی و نه درگیر افراط شورش‌مآبانه‌ی ناآرام. درس سیاست و درس رشته‌ی تخصصی در کنار هم.

عامل دیگر مربوط به درس و بحث است. در زمینه‌ی مسایل علمی، به کجای این مجموعه‌ی بزرگ، دانش‌گاه گفته می‌شود؟ کجای دانشگاه، دانش‌گاه است؟ این‌جاست که گفتم واژه مهم است. واژه جان دارد. به نظرم گاه در واژه‌ی دانشگاه مفهومی کلی‌تر از مکان فیزیکی کلاس‌ها و آزمایشگاه‌های فضای ظاهری دانشگاه است. حتی جزوه‌نویسی و درس خواندن صرف هم جزء اصلی مفهوم دانشگاه نیست. جزء اصلی روحیه‌ی مداقّه و پرسش‌گری ایجاد شونده در فکر دانشجوست. اگر روح دانش‌طلبی و پژوهندگی و پرسش‌گری در میانه‌ی بحث چند فرد اهل فکر در هر مکانی در هر بیابان و خیابانی رخ دهد، آن‌جا دانشگاه است. اگر هم چنین روحیه‌یی در کلاس‌های دانشگاه رخ ندهد، آن دانشگاه فقط نام شریف دانشگاه را یدک می‌کشد. کرسی آزاداندیش هم که زیاد خواهید شنید؛ همین فضای پرسش‌گری جسورانه و علمی‌یی است که ممکن است سر کلاس یا هر جای دیگری رخ بدهد. کرسی موجود خارجی خاصی نیست. به همین چیزها می‌گویند کرسی آزاداندیشی. حتی تلاش برای کسب معدل بالا و نمره‌های خوب از استادان هم آن جزء اصلی نیست. البته این تلاش درسی و علمی اگر مشوب به نیرنگ و تقلب نشود، تلاش ممدوحی است. اما بسی کسان که با نمره‌های خوبی دانش‌آموخته می‌شوند و از دانشگاه رها می‌شوند و پس از چندی همه‌ی آموخته‌ها را فراموش می‌کنند و حالت مشتاقی نسبت به دانستن و ساختن را هم از دست می‌دهند.

عامل دیگر هویت‌بخش به دانشگاه، فضای تعامل بین انسان‌ها از دختر و پسر و از قومیت‌های مختلف کشور و شاید از کشورهای دیگر است. این فضا با این کیفیت به ندرت در زندگی افراد دیگر جامعه پدید می‌آید. برای کسی که به سوی شناخت جهان و جامعه حرکت می‌کند و قصد دارد از خامی به پختگی برسد؛ تعامل و هم‌کلامی با مجموعه‌ی قومیتی - فرهنگی پدیدارشده در دانشگاه بهترین راه برای کسب دانش و تحلیل نسبت به جامعه و زندگی است چه این‌که عمیق شدن در همین جنبه از شأن سلوک دانشجویی ممکن است آن‌قدر زیاد شود که خود باعث تصمیم‌سازی‌های مهم زندگی فرد شود.

پس می‌توان به طور موجز بیان کرد که دانشگاه نه یعنی در و دیوارها و فضای سبز و دخترها و پسرها و درس و معدل. دانشگاه یعنی فضایی ذهنی و انتزاعی که باعث می‌شود فرد دانشجو برای خود شأن سیاسی و اجتماعی قائل شود. یعنی دانشجو تا عمر دارد مشتاق دانستن بماند و جسارت پرسش را از دست ندهد.

کارکردهای فراوان دیگری هم برای دانشگاه می‌توان شمرد. حالا تازه رسیده‌اید. در کمرکش شیب دانشگاه نفسی چاق کنید و سعی کنید از هیاهوها و حرف و حدیث‌ها و حاشیه‌های ناسالم دوری کنید. در  دانشگاه خوب ببینید و خوب بشنوید. همین جا فرصت شنیدن است.  

۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی

استفتائات فرکتالی


خدا نکند گرفتارش بشویم. بد دردی است وسواس. خدا کند گرفتارش هم رها شود از این درد. بدترینِ انواع درد وسواس هم وسواس فکری است. این را داشته باشید. این تا این‌جا. فرکتال‌ها را دیده‌اید حتماً. اشکال منظم درهم‌پیچیده تا بی‌نهایت کوچک. دایره‌اش هست. مثلث‌اش هست. پدیده‌ی ریاضی و هندسی بسیار قابل تعمقی برای اندیشه‌ورزان است خلاصه. حالا مشکل کجاست؟ مشکل این است که ما بخواهیم شبیه فرکتال‌ها زندگی کنیم. شبیه فرکتال‌ها استفتاء کنیم. مثلا اگر شما بخواهید از سر کوچه عبور کنید و اگر بخواهید پیش از حرکت مسیر حرکت خود را به قول راوی ماشینی مترو " به‌درستی " تعیین کنید؛ و در این تعیین کردن قصد کنید که مسیر را ذره به ذره متعین کرده آن‌گاه حرکت کنید؛ نتیجه این می‌شود که یکم ذره‌یی نمی‌توانید حرکت کنید( مثال فلسفی معروف حرکت خرگوش ) و دوم این که از بس به ذهن فشار می‌آید، دیوانه خواهید شد. نمونه‌ی دیگر این که یک برادر مومن بخواهد با دقت میکروسکوپی جخ نانوسکوپی شستن وجه و ید را انجام بدهد. یعنی فرایند ساده‌ی وضو را تبدیل کند به فرایند ابَردقیقی که ربع ساعتی وقت بگیرد. بابا بشوی برود دیگر. چه می‌کنی مومن؟ این وسوسه‌ شیطان است چرا که از این عمل زیبا و ساده خسته‌ات کند و دیوانه‌ات کند تا دست از خدا بکشی. البته داستان برخی وقت‌ها پیچیده‌تر از این می‌شود. یک سر به قرآن بزنیم. آیات سوره‌ی بقره. ماجرای کشتن گاو و قوم پرسوال بنی‌اسرائیل. این نکته را مفسری محترم برایمان این‌گونه گشود. ظاهراً بنی‌اسرائیل بچه مسلمان بوده‌اند. یعنی سر ماجرای کشتن گاو قصد پیچاندن فرمان الهی را نداشته‌اند. آن‌ها با سوال‌های خود می‌خواستند گاو مورد نظر را متعین کنند. خط اول را خدا گفته بود. این‌ها استفتاء بی‌جا کردند و تعین بعدی را که همان فرکتال بعدی باشد؛ طلب می‌کردند. و این رشته همین‌طور ادامه پیدا کرد. جالب این است که این قضییه ته داشت. و یک گاو مشخص متعین و معیّن شد. این‌جای قضییه خطرناک است. اگر مستفتیء برود دنبال مفتی برای افتاء آخرش حکم درمی‌آید. منتها حکمی که اجرا کردن‌اش صدها برابر سخت‌تر است از اجرای حکم اولی. یعنی دستی‌دستی خودت را بدبخت می‌کنی. خدا حفظ و تأیید کند این روحانی عالم را برای این نکته‌یی که شرح کرد. مثال دیگرش کمی خنده‌دار است ظاهراً. همین ببخشید خودمان. مدام سوال می‌کند. برای یک لیوان آب دوز سوال و تعین را آن‌قدر بالا می‌برد که فرد تشنه بی‌خیال آب می‌شود. جواب دادن به سوال‌های زیاد ببخشید از تحمل تشنگی آسان‌تر است. سوال‌های ببخشید هم فرکتال است. به‌ویژه سوال محبوب من که می‌گوید: روی آب حباب تشکیل شده باشد یا نشده باشد؟ و نمونه‌ی دیجیتال عصر ما که متأسفانه ضربه زد به شأن مرجعیت، قضییه‌ی رایتل و 3G است. خوب مرد حسابی. بیکاری درباره‌ی هر چیزی استفتاء می‌کنی؟ رایتل آمده خوب زندگی‌ات را ادامه بده دیگر. یک امت را با این استفتاء بی‌جا سر کار گذاشتی. این استفتائات فرکتالی هم آسیب روحی و ذهنی برای فرد مومن دارد. هم آسیب جمعی و اجتماعی برای دین‌د‌اران. شاید باز هم بنویسم. درباره‌ی چاره‌ی فردی و اجتماعی خلاصی از این معضل. یاری کنید.  

۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۰۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد نوروزی