در میانهی نوجوانی بودم که فیلم اعتراض مسعود کیمیایی را دیدم. این فیلم جزو فیلمهایی بود که تکهیی از روح من را ساخته بود. من خیلی به حرفهایی که توی این فیلم زده میشد فکر میکردم. دیالوگها و مونولوگهایش را برای خودم و دیگران بازگو میکردم. یکی از بخشهای فیلم،گعدهیی دانشجویی بود که در داستان نمایش داده میشد. چند مرد جوان و چند دختر جوان بودند که دور یک میز در کافهرستورانی در میانهی بالاشهر مینشستند و دربارهی سیاست و این جور چیزها بحث میکردند. شاید این تصویر، اولین تصویر رسمی نهادینهشده در من باشد که دربارهی یک جمع هدفدار دانشجویی در ذهن من ساخته و ذخیره شده است. غائلهی تیر 78 تهران را از دریچهی نوجوانی دور از معرکه درک کردم. من روایت این غائله را در همان فیلم دیدم. روایت دانشجوییِ این ماجرا را از دریچهی گفتوگوی همان چند جوان فیلم شنیدم. البته از کوی و برزن هم چیزهایی به خاطر دارم. بعضیها ساز براندازی کوک میکردند. مومنین نگران بودند. مردم هم میگفتند از امیرآباد و انقلاب این چند روز رد نشوید تا غائله بخوابد. یادم میآید که چیزی به نام گروه فشار به گوشها میخورد. به گوش من هم میخورد. بعدها که بزرگتر شدم صد بار و شاید بیشتر برآن شدم که قصه را درست بشنوم. من که در دوران راهنمایی بودم قاعدتاً دیدی نسبت به فضای دانشجویی نداشتم. قصه را که همه شنیدهایم. گذر میکنم از این قصه اما دوباره برمیگردم. من در این مقال از چیزی مینویسم که خودم تا حدی لمس کردهام.
سال 87 شده بود. من دانشجوی یک دانشگاهِ پرماجرا، نه چندان معروف و البته کادرساز بودم. دانشگاهی که به واسطهی حضور پررنگ یکی از قومیتهای کشور در آن، موقعیت مناسبی بود برای انواع درگیریهای سیاسی. و من و امثال من چه درسهایی که در سالهای دانشجوییمان در گیرودار درگیریهای دوطرف دانشگاه پرماجرا یاد گرفتیم. غائلهی خرداد 87 آن دانشگاه دقیقاً یک تمرین اردویی ویژه برای یک تشکلّی حرفهیی بود. خلاصهی غائله این بود. یک اعتراض صنفی معمولی از طرف مدیران نادیده گرفته شد و تشکل قومیتمحور منتقد نظام جریان اعتراض صنفی را با هیاهو و شانتاژِ حسابشده و سازمانیافته در دست گرفته و آن را تبدیل به یک اعتراض همهجانبهی ضدنظام کردند. تشکلهای موافق نظام هم با عدم همکاری مناسب و عدم شناخت و درک بالا و نیز بیتدبیری مدیران فقط توانستند کار را بدتر کنند. غائله با گذشت زمان خوابید. نه اینکه فقط گذشت زمان باشد. اما یادم است که یکی از کلیدیترین کارها در خوابیدن ماجرا یک کار خودجوش و جسورانهی دانشجویی مبنی بر افشای سازمانیافتهگی رسانهیی قومیتگراهای حاضر در دانشگاه بود و این افشاگری بلوتوثی باعث ریزش شدید هواداران آن افراد شد. نمیخواهم قصه بگویم. نمونهی کوچکتر از غائلهی خرداد 87 در آن دوران بسیار دیدیم. حوادث گوناگونی را لمس کردیم. از بس این دانشگاه پرماجرا بود. ماجراهایی که هرکدام هنوز هم هر زمان که پس از سالها دور هم جمع میشویم، بر دهان بچهها میافتد. یادم است که در تمام دوران دانشگاهم به ویژه اوایل کارشناسیام دنبال آن فضای ترسیمشدهی درون ذهنم بودم. همان تصویری که از آن فیلم داشتم. تصویرهای دیگری هم بود. من غائلههای آبان سال 81 برای حکم اعدام هاشم آغاجری و تیر 82 برای سالگرد تیر 78 را نیز دیده بودم. چیزی از درون مرا وامیداشت که برای رفع ابهام از این تصویرها و فهم میدانی و دقیق جمعهای دانشجویی، با گروههای مختلف دانشجویی بپرم. یعنی دوست داشتم با همهی گروهها حشر و نشر داشته باشم. بین همهجور آدمی تنفس کنم. من دوست نمیداشتم که مانند اکثر بچههای مسجدی و بسیجی فقط یک گروه دوستی داشته باشم. باور کنید قصد ندارم از مرام شخصیام تعریف کنم. بحث من انتخاب یک مرام است که بر اساس فهم اجتماعی و فرهنگی من در من شکل گرفته بود. مشکلی که به لحاظ اجتماعی در بچههای تشکلّی موافق نظام وجود دارد این است که این بچهها در طول سالیان اجازه دادهاند تصویر "گروه فشار" از آنها در جامعه منتشر شود. دوستان من باکی از این ندارند که حرفشان در گروه روبهرو اصلاً شنیده نمیشود. خوب البته بعضی وقتها گروه مخاطب از بس دور از لیاقت و فهم است که اصلاً نباید هم مخاطب قرار بگیرد. اما در بسیاری از موارد خوب است که جوری حرف زده شود که طرف گوشش را نبندد. من دنبال این کار بودم. کاری که من میکردم راه رفتن روی لبهی تیغ بود. نشستن روی خط قرمز و رنگی نشدن بود. کار، مشکل میشود وقتی همه تیپ آدمی به تو بگوید که تو دیگر چرا این حرف را میزنی؟ تو که از خودمان هستی. وقتی این جمله را هم بسیجیها و مسجدیها به تو بزنند و هم دختربازها و تیپهای دیگر؛ کار برای تو سخت میشود. یک حرکت اشتباه باعث خراب شدن زحمتهای چندساله میشود. زحمتهایی که برای شناخت جامعه و برای اثرگذاری در گروههای مختلف جامعه کشیدهای. اتفاقاً سرِ همین مرام بود که هرگز در صدد کار تشکیلاتی رسمی و قبول مسئولیت برنیامدم. شاید ظرفیت و تجربهی تحمّل همزمان مرامِ باهمهبودن و در عین حال اجرای دستورهای مافوق در درون سازمان تشکّل را نداشتم. من اجرای دستور از بالا را برای تشکّل دانشجویی تا حدود زیادی بیمعنی میدانستم. البته به کار دوستانم احترام میگذاشتم و تا حد توان شخصی همکاری میکردم. اما خودم وارد گود نمیشدم. من کار تشکّلیام را در بین همان گعدههای دوستانه با بچههای غیرهمتیپ خودم کردم. همانهایی که مرا از تیپ خودشان میدانستند و میگفتند فقط این ریشات را اگر بزنی خیلی خوب میشود. من بحث و گفتگو را هم تمرین میکردم و هم امتحان میدادم. دستکم صدای افکار و آرمانهای محبوبم را با حجم متناسب مخاطب به گوش طرف مقابل میرساندم. امروز هم بسیج باید همین کار را بکند. باید دانشگاه را در دست بگیرد. اما در عین حال نباید معلوم باشد که بسیج این کار را کرده است. لازمهی این کار کادرسازی است. باید موازی تشکیلات رسمی و برنامههای ظاهری بسیج، آدمهای نامحسوسی تربیت بشوند که در تمام جمعهای دانشجویی نفوذ و نفوذ کلام داشته باشد. این نفوذ ممکن است قدرت دانشی این آدم باشد. ممکن است مهارتهای دیگر باشد. مثلاً کتابخوانی که خود یک تخصص است. یک حرف مشهور این است که دانشجوی تشکّلی هر چه چپگراتر باشد کتابخوانتر است. این قانون البته جدیداً تغییر کرده است. ولی کتابخوان شدن بسیجیها هم آن چنان که باید چنگی به دل نمیزند. باز هم بسیاری دیده میشوند که داشتن سیر مطالعاتی درست را با محدود کردن دریچهی درک اشتباه گرفتهاند. کسی که خاک کتاب میخورد و اندیشه و انگیزهی الهی درستی هم داشته باشد میتواند سیر مطالعاتی قویای طراحی کند. مهارتهای دیگر هم هستند. مثلا چرا تشکّلها نباید با همین منطق که شرح دادم وارد فضای کسبوکار و صنعت شوند؟ محدودهی ذهنی خود را فراتر از وبگاه و تابلو (برد) و نشریه و مناظره قرار دهیم. یک تشکل خوب تشکلی است که نوآوری کند. کمی باید از این ساختارهای قالبی دربیاییم. کسبوکار و صنعت (اعم از کارهای هنری، فرهنگی، سینما، شرکت دانشبنیان و...) باید وارد برنامههای تشکلها بشود.
هم خود نظام و هم بسیجیها (یعنی همهی دلدادههای به اسلام و انقلاب و نظام و نه انحصاراً کارتدارهای بسیج) در غائلهی 78 هول شده بودند. مشابه این ماجرا قبلا اتفاق نیفتاده بود. فتنهی 88 نیز کورهیی بود که بسیجی 19 ساله را به پیرِ دنیادیده بدل کرد. متأسفانه بدنهی اصلی بسیجیها از تیر 78 به اندازهی کافی درس نگرفتند. اگر درس میگرفتند میآموختند که نباید در 88 با برخی رفتارهای نامربوط با قضییه برخورد کرد. به هر حال در سال 88 مجموعهیی از تلخترین و شیرینترین پدیدهها رخ داد. یادمان باشد که ترس ما پایگاهنشینها و ریشوها باید از کهریزکها باشد. کهریزک را ریشوها به بار آوردند. به این فکر کنیم که چه شد که عامل کهریزک شد عامل کهریزک. رفتار این فرد یا افراد در ساختار سیاسی و طرز تفکرش چه بوده که منجر به چنین لکهی ننگی شده است؟ آیا دوستان ما در پایگاهها اجازه میدهند که این آسیبشناسی به صورت واقعی اتفاق بیفتد؟ طرز تفکر چهاردانگهیی، همان شخصیت خودبچههای بالاپندار سریال معراجیها، در بین بسیجیها رواج دارد و این سمّ است. من به چشم خودم تهدید کردن افراد را توسط بسیجیهای دانشگاه دیدهام. قدرت، به قول مختار با انسان چهها که نمیکند. شیطان یک بسیجی را با مشروب و زنا وسوسه نمیکند. با ظاهر خدمت به آرمانهای نظام وسوسه میکند. با ادای ورع و تقوا وسوسه میکند. با تریپ نترسیدن از لومهی لائم (سرزنشِ سرزنشگران) وسوسه میکند. شیطان یک بسیجی را با افتخار کشف جریانهای مشکوک و سرسپرده در بین دانشجویان وسوسه میکند. و همین وسوسهها اگر درمان نشوند امثال مصیبت کهریزک را بازتولید میکنند. چیز دیگری که بلای تشکّل است نگاه امنیتی به یک تشکل فرهنگمحور است. جملههای بیمعنیای مانند "دستور از بالاست" اعتبار دانشجویی تشکّل را نابود میکند. بارها آلت دست شدن دانشجوها را در موارد گوناگون دیدهایم. چه این طرفیها و چه آن طرفیها. میدانم سخت است مقاومت تشکیلاتی در برابر دستورهای از بالا اما کار خوب، سخت است.
راستی مدیر شدن چه مزهیی دارد؟ نشستن بر صندلی، منشی داشتن، محافظ شخصی داشتن، مصاحبه کردن با رسانهها و تصمیم گرفتن برای خلق خدا چه مزهیی دارد؟ شاید بعد از 78 رگههایی از مدیر شدن در بچههای بسیج پیدا شد. اما در دورهی احمدینژاد به دلیل باز شدن حلقهی مدیریت کشور تعداد زیادی از نیروهای بسیج دانشجویی وارد مدیریت کشور شدند. از آنجا که گرایش دولت و بسیج یکسان بود این مسئله طبیعی بود. اما در دولت جدید ممکن است شکلهای حضور بسیجیها در میدان متفاوت باشد. به طور کلی آفت جدی موجود در بسیج دانشجوییِ پس از 84 این است که یک محافظهکاری خودخواسته در میان بچهها و به خصوص مسئول تشکل اتفاق میافتد. این محافظهکاری مربوط به دورانهایی است که مسئول تشکل با دولت هماهنگی ایدئولوژیک داشته باشد. علت این محافظهکاری ترس از کنار گذاشته شدن است. یعنی مسئولین تشکل چون طبیعتاً دوست دارند که بعداً مسئول دولتی شوند؛ از همان اوان دانشجویی با اتیکت و نمای مدیریتی حرف میزنند و عمل میکنند نه با اتیکت و نمایش شورمند و شیدای دانشجویانه. خیلی فرق هست بین تریپ دانشجویی و تریپ مدیریتی. این یک بحث است. بحث دیگر هنگامی پیش میآید که دولت و تشکل همسو نیست. چه باید کرد؟ برای مدیر شدن در آینده چه باید کرد؟ خوب اگر دولت بعد از دولت کنونی سویش معکوس شود، باید تا جای ممکن برنامههای تشکّل را به سمت تخریب دولت کنونی ببریم. این طور که بشود در نزد دولت بعدی عزیزکرده خواهیم شد. یا این که فکرِ مدیر شدن در نهادهای غیرهمسو با دولت باشیم که باز هم عملکرد همین خواهد شد. راه جوانمردانه اما چیست؟ آن است که سرباز نظام و دولت باشیم. راه آن است که با دلسوزی پای در عرصه بگذاریم و با منطق و انصاف دولت غیرهمسو را نقد کنیم. حتی از این جلوتر برویم. برخی اتفاقها فقط در سایهی حضور دولتهایی با گرایش اصلاحطلبی رخ میدهد. باید تلاش کنیم که وارد عرصهی همین دولت بشویم و سعی کنیم روندهای موجود را کمی تغییر بدهیم. اصلاً مدیر شدن چیز مکروهی نیست. آن قدر از خود لیاقت نشان بدهیم تا در هر دولتی هر وزیر جانانهیی ما را مدیر کند. هر وزیر ترسویی هم ما را بیرون کند. این یعنی بسیجیگری. مدیری که انصاف و شجاعت و کاربلدیاش زبانزد باشد نه وصل بودناش به بالا.
نگارنده نه سال است که دور و بر فضای دانشگاه تنفس میکند. در این نه سال یکی از مهمترین نکاتی که دریافتم این بوده که این طور نیست که بتوانی کنار گود بنشینی و نظاره کنی و انتظار داشته باشی که از آسمان آدمِ بسیجیِ پایکار ارسال شود. من خودم تا حدودی از درسام زدم برای کار تشکّل. بسیاری بیش از من چنین کردند و البته از این جهت ضربه خوردیم. وسط میدان که هو میکشی... وسط میدان که یا قدّوس میکشی، نفسات میگیرد. دیگر تنهایی. تنهایی باید بار را برگیری. ظاهر کارهای تشکّل دانشجویی شلوغ است. اما اصل کارها را تنهایی باید انجام داد. منظورم نفی کار گروهی نیست. نشئهی دیگری را مراد کردهام. کار گروهی خیلی عالی است. البته ما به هزار دلیل بلد نیستیم. منظورم این است که عرصهی کارهای این چنین عرصهی ابتلای شخصی ما هم هست. صبر و توکل و اراده و سختکوشی ما محک زده میشود. تصویر ذهنی من امروز نسبت به تصویر ذهنی دوران نوجوانیام خیلی تفاوت کرده است. کافهنشینی و بحث باطل کردن کجا و درد عالمی را به دوش کشیدن کجا؟
اگر در این پانزده سال پس از 78 بسیجیها کتابخوانهای معروف جامعه میشدند و نه بیسیم به دستهای معروف جامعه خیلی بهتر بود. متأسفانه در سال 78 تصویر یک بسیجی تصویر یک عنصر عامل جبر و قهر بود. یک آدم خشن. میدانم که در پرداخته و ساخته شدن این تصویر بد، ناجوانمردیهایی شده بود اما پانزدهسال رسانه و حاکمیت با ما بوده. لازم بودن حضور فیزیکی در خیابان را هم میدانم. خشن بودن هیبت را هم در برخی اوقات لازم میدانم. اما این که نباید تصویر اصلی ما باشد. چرا این تصویر تغییر اساسییی نکرده است؟ تغییر زیادی کرده اما تغییر بنیادین نکرده است. اگر در این پانزده سال بسیجیها به طور نامحسوس وارد تمام گعدهها و محفلها میشدند، شاید تصویر عوض میشد. اگر در این پانزده سال سازمان بسیج، کارت بسیج را نابود میکرد. چه قدر از این کارت بدم میآید. چه قدر سوءاستفاده از این مهر و کارت و پایگاه دیدهام. اگر پول بگیرند و کسر خدمت بدهند شرف دارد به بدنام کردن بسیج. اگر قصهی قانونی و سازمانی کارت بسیج حل میشد امروز تصویر بهتری از بسیجی در ذهنها نقش میبست. اینها نشد و آن هم نشده است. پس مبارزه با بسیجیگری کارتی و احیای بسیجیگری درونی و هویتی ادامه دارد. قالبهای دههی شصتی و هفتادی هم مهم نیستند. فکر خوب فکر بسیجی است. دنبال کار باید بود. حرف خیلی زیاد است.
امروز سینما را باید فتح کنیم. جشنوارهی فجر را. نه اینکه یک جشنواره برای خودمانیها درست کنیم. فضای فیلم مستند را باید فتح کرد. شرکتهای دانشبنیان را باید فتح کرد. عرصههای گوناگون و وسیع فناوری را باید فتح کرد. علوم انسانی را باید مطالعه و بازشناسی کرد. ادبیات و شعر و هنر تجسمی و... را باید در دست گرفت. سیاست هم که قطارش خالی است. وظیفهی ما همین است. در یک کلام بسیجی دانشجو باید یک برند باشد. باید برجسته باشد. باید حرفهیی در عرصهی خودش باشد. باید خورهی کتاب و رمان و مجله باشد. باید زباندان و گویا باشد. آن وقت فضای دانشگاه را در دست میگیرد. این تصویر سینمایی درون ذهن من است. انسان هشیارِ دردمند و دانا و پویا در میانهی میدان.
پسنوشت: این یاددشت در نشریهی پنجاهوهفت (شمارهی 5) منشر شده است.