وقتی کسی میگوید فلانی دانشجو
است چه چیزی به ذهن متبادر میشود؟ ممکن است یک مسئول مغازهی کپی جزوه و دفتر فنی
برداشتی از دانشجو داشته باشد. ممکن است رانندهی خطی نزدیک یک دانشگاه برداشت
دیگری از این کلمه داشته باشد. کارگر رستوران دانشگاه هم یک برداشت دارد. ممکن است
دانشجو به عنوان یک شهروند صدها شأن اجتماعی داشته باشد. در میان این شئون مختلف
یک شأن وجود دارد که با تأسیس دانشگاههای جدید پدیدار شد و نضج گرفت. شاید در سدههای
پیشین طلّاب و فضلا و علما در حوزههای علمیّه معادل این شئون مختلف را تحمّل میکردند
اما ورود علم جدید به کشور باعث ایجاد روح تازهیی در گفتمان علمی کشور شد. تغییر
گفتمانی واژهی عالِم از جملهی این دگرگونیها بود. تا پیش از علم جدید، عالِم در
نگاه فرهنگ ایرانی همان عالم دینی بود که علوم طبیعی را هم میدانست. اما پس از
ورود مدرنیته شأن عالم دینی از عالم علم طبیعی جدا شد. این مبحث بسیار ژرف و
گسترده است و من قصد ورود در این ماجرا را ندارم. قصدم این بود که بگویم مفهوم
گفتمانی واژهی دانشجو مفهومی درآمیخته با مدرنیتهی واردشده در ایران است. پس میتوان
گفت که مفهوم دانشجو مفهومی مدرن تلقی میشود. وقتی اولین نسلی که در ایران با
علوم طبیعی و فنی جدید آشنا شد مجبور بود که با استفاده از بورس تحصیلی قجری و
رضاخانی به اروپا مهاجرت کنند، باید انتظار غربزده شدن آنها و نیز غربزده شدن
فضای تحصیلی دانشگاههایی که در آینده توسط این افراد اداره خواهد شد را داشت. غیر
از منوِرالفکرهای اوایل مشروطه که از بام افتاده بودند باید پذیرفت که سبک تفکر
غربی در باب مدارس و علمآموزی جدید غلبهیی کامل بر فضای سنتی و فشل آموزش در
ایران یافت. قصد ورود در مبحث چگونگی ورود علم مدرن و آسیبشناسی آن ماجرای
دردآلود و اسفناک را نیز ندارم چه اینکه آن ماجرا هم شرح طویلی میطلبد. غرض این
است که برسیم به فضای پیشزمینهی سالهای دههی بیست و سی خورشیدی در دانشگاه.
انتظار غربگراها در ایران لابد این بوده که با ورود دانشگاه و تربیت غربی جوانان
ایران میتوان هر چپاولی را از سوی غرب نسبت به ایران تحمیل کرد. لابد گمان میکردند
که حالا که دکوپز جوانان ایرانی به سبک غربی تغییر کرده است، میشود هر فکری را
به مغز ایشان حقنه کرد. در حالی که اتفاقات دههی سی خلاف این مطلب را نشان میدهد.
جایی که نیکسون پای نحس خود را روی سه قطره خون میگذارد. خون قندچی و بزرگنیا و
شریعترضوی که در دانشکدهی فنی دانشگاه تهران میریزد. شاید اثر همین خونها بود
که نام دانشگاه تهران و کلمهی دانشجو را با مفهوم مبارزه، سرسختی، مقاومت، شعار و
انقلاب در هم آمیخت. شاید این فخرفروشی همیشهگی دانشگاهتهرانیها در هر کوی و
برزنی که مینشینند و برمیخیزند از صدقهسر همین خونهای 16 آذر سیودو باشد. اگر
قصه را از مشروطه تا سال 32 مرور کنیم میبینیم که جوان ایرانی که غرب به او علم
جدید آموخت زیر بار ذلّت نرفت. پس تیر غربگرایی به سنگ خورد. اگر نمایندگان سنت
هم خردهیی به جوانان ژیگول و قرتی و فکلی آن روزگار میگرفتند شاید با این خونها
فهمیدند که میشود از دل مدرنیته و علوم صد در صد ظلمانی ( به زعم بعضی) فطرت پاک
میهندوستی و مردانگی و غیرت را زنده نگه داشت و تازه سردمدار جریان هم بود. ما
حالا با انسان تازهیی روبهرو هستیم. انسانی که غرب رفته است. جوانی که سینما میرود.
تیغ میزند ریشاش را. کراوات میزند. بریانتین میزند موی سرش را. نمازش را هم
...اِی ... میخواند. اما پای غیرت و مردانگی ایستاده. پای استقلال کشور ایستاده
است. فضای سیاسی کشورش هم یا مصدقی است یا طرفدار سلطنت. یا تودهای یا انگلیسی
است یا مذهبییی که البته چندان انسجامی ندارد. جریان مذهبی پیش از امام بیشتر از
چند ترور و چند تظاهرات مشترک با هوداران مصدق در قضییهی نفت کار خاص دیگری نکرده
بود. حالا این انسان شریف و دانشجو میکوشد که پاک باشد و با طلب علم در راستای
استقلال کشور گام بردارد. همین که گرفتار اندیشهی کمونیستی نمیشود کار بزرگی میکند.
همین که مشروبخوار و زنباره نمیشود یعنی دارد ایستادهگی میکند. همین که نماز
و روزه و منبر و محرّماش سر جایاش است؛ شاهکار کرده است. درست است که به یاران
دبستانی آن روزگار نمیتوان گفت بچهحزباللهی؛ اما میشود گفت سردمدار ایستادگی
در مقابل غربگرایی ذلیلانه. این نسل چه باید میکرد؟ نسلی که هنوز اسلام خمینی را
نچشیده و حتی از آن خبر هم ندارد. نسلی که متولد دههی یکم و دوم 1300 است. یعنی
همزمان با روبـش آثار سنت و دین و رویـش غربگرایی رشد کرده است. نمرهی یاران
دبستانی با احتساب شرایط روزگارشان نزدیک بیست است. مثل امّت پیغمبر ندیدهیی که
خوب دینداری میکند؛ این نسلِ خمینیندیده هم با این دوز استقلالطلبی شاهکار کرد.
سر برداریم و ده سال به پیش
برویم. سال 42 است. نوزدانی در قنداقها هستند و کودکانی در خانهها نزد مادران
هستند که در جوانی سر پرشوری پیدا خواهند کرد. امام وارد عرصهی سیاست و مبارزه
شده است و این کودکان و نوزادان باید منتظر قیام باشند. دیگر، ساحران سحر خود را
نشان دادهاند و بیجواب بوده. از سال 32 و شاید از سال 20 فعالان چپ و غیرچپ داد
مبارزه سر داده بودند اما تا سال 57 هیچ کاری از دستشان برنیامده بود. موسای
زمان عصا برافراشت و در میدان فرعونی سیاست فرو انداخت. عصای موسوی امامِ برآمده
از صندوق دین و مردم، دریای نیل مدرنیته را برشکافت و امّت را از خشکیِ میان چپ بیخدا
و راست مادهگرا به ساحل انقلاب اسلامی رساند. تجربهی استقلالطلبی نسل 32 هم بر
مشاهدهی اعجاز دینمحورانهی خمینی و یاراناش افزوده شد و اکنون نسلی پیربچه شکل
گرفته است. نوجوانی که قیام میکند و جوانی که مسئول مملکت میشود. هیچکس شاید در
بحبوحهی حادثهها فکر مبانی جامعهشناختی نهضت و فلسفهی پایان تاریخ فوکویاما
نبود. خیلیها که پابرهنهها بودند و شاید سوادشان هم قد نمیداد. اما همه حس میکردند.
به ویژه جوانها و حتی نوجوانها حس میکردند که امام خمینی نه چپ است نه انگلیسی.
نه تودهای است نه لیبرال. نه سنتی است و نه مدرن. امام متعلق به مکتب اسلام ناب
شیعهیی بود که عزت را نه فقط برای شیعه که برای کل عالم اسلام میخواست. محل بروز
اولیهی تفکرش هم ایران بود. اجرای متن اسلام. متن قرآن. حکومت اسلام. حکومت علـی.
این را مردم و جوانها حس می کردند. ید بیــضا را دیده بودند و کلام امام را نافذ
میدانستند. گمشدهی جوانان شریف دههی سی پیدا شده است. حالا کار دست جوانهاست.
خودِ حکومت دست جوانهاست. مدیریت فکر و ذهن و دست و پا در این مرحله با این تراکم
اتفاقات خیلی سخت میشود. گمراهی در اجرای فکر دینی در سال 57 محتمَلتر است تا
در دههی سی. چه اینکه در دههی سی دین به قدری تُنک است که با نماز و روزهای
آغازش به انجام میرسد اما در اواخر دههی پنجاه یعنی اوان انقلابِ دینی مردم و
امام، دین فربه شده است و برداشتها گوناگون. جوانان دانشگاه را تعطیل کردند و حق
هم داشتند. باید خلسهیی و خلوتی مییافتند تا غبار پنج دهه غربزدهگی و شرقزدهگی
را از چهره ی دانشگاه پاک کنند. هر چند نتیجهی کار یعنی انقلاب فرهنگی در حد
مطلوب نشد اما تا حدودی این انقلاب رخ داد. مفهوم مدرن دانشگاه حالا با یک شعار با
مفهوم حوزه پیوند میخورد. اما این فقط شعار است. پیوندِ در و دیوار حوزه و
دانشگاه، پیوندِ آدمهای حوزه و دانشگاه با پیوند میانِ مجموعهی متن، کتاب و
مفهوم علم غربزده با درس دین خیلی فاصله دارد. انقلاب رخ داده بود. جوان انقلابی
پرشور بود. در سیزده آبان دانشجوها که هوای مدیریت کشور و صدور انقلاب در سر
داشتند، سفارت آمریکا را تسخیر کردند. الخیر فی ما وقع. چه جرئتی. چه همتی. کجا
رفت آن شور و هیجان انقلابی؟ بعد از آن... جنگ. حالا نوبت جنگ است. مردم باید به
جنگ بروند و نه لزوماً دانشجوها. لوطیها به جنگ رفتند. لاتها به جنگ رفتند.
شاهرخ ضرغامها به جنگ رفت. مــردها به جنگ رفتند. بعد از مَـــردها، مردم هم
رفتند. بقّال و زارع و کارگر و معلم. دانشجوها هم رفتند. نمیخواهم بگویم که
دانشجوها از اوّل به جنگ نرفتند بلکه باید گفت که غلبهی فرهنگی در جبهه ظاهراً با
فرهنگ لوطیگری متداخل در دین عجین شده بود. فرهنگ شوخیها و اتفاقات جبهه و
فرهنگی که بعدها برای ما نقل شد نشان میدهد که همان لاتها و لوطیها و داشمشدیها
بودند که اسّ و اساس فرهنگ مردمی جبهه را بنا نهادند. البته این یک نظریهی جامعهشناختی
در باب فرهنگ دفاع مقدس هشتساله است و جای نقد هم دارد. اما خودِ نگارنده تقریباً
بر همین باور است. سطح شوخیها و اصطلاحات مردمی جبهه نشان میدهد که بدنهی مردمی
نخستین و اصلی جنگ، غیردانشگاهی بود. هرچند بزرگان افسانهیی جبهه نظیر متوسلیان و
وزوایی و باقری و ... از متن دانشگاه بودند. این بحث هم از بحثهای مفصل و
درگیرکننده است. تقابل و حضور جنسها و تیپهای مردمی مختلف در جبهه و تبعات پس از
جنگ تقابل جبههرفتهها و نرفتهها از مباحث مهم شناخت جامعه است. این را باز نمیکنم.
اگر اساس فرهنگ مردمی جبهه و جنگ را داشمشدیها و لوطیها بنا نهادند که حاصل اش
فرهنگ شهادتطلبی و دلاوری و مردانهگی بود؛ انجام جنگ با حضور فکورانه و جهادی
بچههای دانشگاهدیده ممکن شد که حاصلاش دانش نظامی و تبحر فنی بود. البته
دانشگاهندیدهها هم خودِ جنگ را دانشگاه یافتند. و در نهایت، جنگ که در باغ شهادت
بود بسته شد...فتأملّ.
پس از اتمام جنگ زمزمهها شکل
گرفت. فرزندان جنگنرفتهها درسخواندهتر و شیکتر شده بودند. شبها هم برنامههای
جذابتر را در قاب جادو میدیدند. فرزندان جنگرفتهها هم دو دسته بودند. دستهیی
از امتیازها بهره بردند و دستهیی هم بیتراکتور به زمین کشاورزیشان و بیسهمیه
به مدرسه و دانشگاهشان پرداختند. توسعه، چرخدندههای گندهاش را از کمر ملت عبور
داد. قشر متوسط غربگرا بازتولید شد. باز هم قصه همان قصهی دههی سی است. حالا
دههی هفتاد است. قشر جنگنرفتهی پای منبر ماهواره، میخواهد غربی بلنباند و غربی
بلولد. دههی سی حرفی نبود. دههی هفتاد حرف بود. شهــید بود. خون بود. مردانهگی
بود. باز هم لوطیصفتهای جنگدیده به میدان آمدند. در عرصهی دههی هفتاد چند
شخصیت داریم. اگر آژانس شیشهای را فلسفیده باشید و نیوشیده باشید خیلی دچار گنگی
نمیشوید. مردان از جنگ آمدهی غیرشیک هستند که مردانه از ارزشها دفاع میکنند.
جوانان هستند که دیندارانشان هم بیشتر زبان نسبتاً خشن مربیهای جنگیشان را می
پسندند تا سبک آکادمیک دانشگاهی را. مردمان حاشیهنشین هم هستند که همان قشر متوسط
سکولار را تشکیل میدهند. بادیهنشینهای عرصهی تمدن اسلام همان پامنبریهای
ماهواره. این قشر هم در دانشگاهِ انقلابدیده تلاشها کرده بود. عقبهی فرهنگی
پهلوی، علوم انسانی غربی و دولتِ مرد خندان و شیکپوش لیبرال دست به دست هم دادند
تا در تیر 78 همان دانشگاه تهران با تجربهی انباشتهی آن همه سال شاهد آشوب باشد.
قتلهای زنجیرهیی بودار شده. پای اطلاعات وسط کشیده شده. سعید امامی در زندان
خودش را میکشد (روایت رسمی). روزنامهی سلام غائلهیی مطبوعاتی را در مجلس با
انتشار نامهیی محرمانه به نام سعید امامی مُرده سند میزند. کوی دانشگاه تهران آشوب
میشود. گروگانگیری. درگیری. چند شب شلوغی. به این ماجرا هم کاری ندارم. این که
چه تهمتهایی به نظام زده شد هم بماند. این که نقش فتنهگران دولتی و دانشگاهی چه
بود هم بماند. من قصد دارم از دو جریان شاخ به شاخ دانشجویی بگویم. جریان یکم
جریان کسانی است که زلف به اخبار غربی گره زدهاند و به نظام و رهبری بدبین بودند.
پیادهنظام این جریان در دانشگاه رشد کرد. این یک خیانت به دانشگاه بود. خیانتی
عمیق. حیف از جوانهایی که درگیر منجلاب سیاستبازی آدمهای شکستخوردهی سیاسی
شدند و فکر باز خودشان را با خاطره و نوستالژی چرند قیام علیه نظام اسلامی همراه
با تفالهی نوشتهجات چپی تاخت زدند. جریان دوم جریان رسمی بچهحزباللهیها بود.
بزرگترهایشان جنگیده بودند و کوچکترها در دانشگاه بودند. مشکل این جریان ... مشکل
که نمیشود گفت. ویژگی خاص این جریان این بود که ادبیات جنگی را وفادارانه و با
حسن نیت و با اعتقاد به خون شهدا حفظ کرده بود. مشکل جایی پیش میآمد که این
ادبیات نسبتاً خشن میرفت که در هر عرصهیی به کار رود. خلاصهاش میشود این که
انقلابیگری یعنی خشونت. البته این امر ریشهی عمیقی در سبک انقلاب اسلامی و حضور
تفکر چپ در میدان دارد. مثلا چرا باید آرمهای نهادهای انقلابی همه اسلحه داشته
باشد؟ با کمی تأمل میشود به تأثیر تفکر چپ در بنیادهای انقلابی پی برد. برخوردهای
غیراسلامی با پوشش دروغین دین که در سالهای نخست انقلاب با مردم (دخترها و پسرها)
میشد از همان تفکر آب میخورد. به هر حال پیوند این نوع خشونت با خشونت ذاتی و
طبیعی هشت سال جنگ و پایبندی بهحق عدهیی مبنی بر حفظ ارزشها باعث ایجاد جریان
حزباللهی در دههی هفتاد شد. در درگیری تیر 78 هم دانشجویان متدین و ولایی به سبک
مربیهای رزمندهشان و بعضاً با همان ادبیات با جریان غربگرا درگیر بودند. این
دهه هم تجربهیی سنگین به اندوختههای جنبش اصیل دانشجویی اضافه کرد.
تقویم را کمی بهروز کنیم. سال
هشــتاد و هـشـت. عــامالفــتنه به قول نگارنده. بزرگترین رویارویی جریان غربگرا
با تمدن روبهنضج اسلامی. چهار سال احمدینژاد کار کرد. همان کاری که باید میکرد.
امیدهایی برای پر و بال گرفتن روزنههای تمدن نوین اسلامی شکل گرفت. خودِ احمدینژاد
هم از متن جنبش دانشجویی سر برآورده بود. اسلام. امام. استکبارستیزی و عدالت.
شعارهای خوب محمود بود که ایکاش باقی میماند بر عهدش. بگذریم. در دورهی رأی 88
غرب و در واقع شیطان تمام قوای خود را مسلّح کرد تا چفت نشود این در و لولای دولت
اسلامی با مردم. حیلهیی از جنس عمروعاص باید. حقهای و فتنهیی مردافکن. تقــّلب
بر زبانها افتاد. دانشجوی سادهی غیرتشکّلی ما با دیدن این هشت ماه پرمشقّت و
پرحادثه و غمانگیز به پیرمردی دنیادیده تبدیل شد. چه رسد به دانشجویان تشکّلی ما.
آنها که دیگر برای خودشان افسران جنگ نرم شدند. افسرانی که یاد گرفتند حربههای
جنگ در عرصهی خطیر علوم انسانی را. یاد گرفتند که حفظ حرمت خون شهدا را باید در
عرصهی علم و فناوری جستجو کرد. همهی نیروهای متعلق به مکتب امام از عالم دینی
گرفته تا منبری، از کارگر گرفته تا دانشجو، از سیاستمدار گرفته تا استاد دانشگاه
آموختند که حجم تهاجم علیه تمدن اسلامی چه قدر میتواند باشد. نیکسون پای شوم خود
را بر سه قطره خون گذاشت و نمیدانست که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. نمیدانست
که غربی کردن ایران از مشروطه تا دههی سی نتوانست فطرت جوان ایرانی را آلوده کند.
هجمهی غربی – شیطانی فتنهی 88 هم باعث شد که نسلی که میرفت خوابش بگیرد بیدار
شده و در عرصه ماندن را یاد بگیرد.
گمراهی در اجرای حکومت دینی هم وجود دارد. حالا
تراکم بصیرتها وجود دارد. حالا انبوه معارف وجود دارد و اگر دانشجو نتواند خود را
مهار کند به کجراه میرود. اگر دین همان نماز و روزه بود میشد آغاز و انجاماش
را به کمترین زحمتی برگزار کرد. اما امروز دین متراکم و پربحث شده. ساختارهایش
پیچیده شده. بحثهایش دقیق شده. در یک کلام دیــن در دنــیای امــروز به شدت
دیــده میشود. دانشجوی امروز هم اگر نتواند همپای قلهها حرکت نکند کلاهاش پس
معرکه است. اگر هم بنزین معنویاش را در پای سجادهی عبادت تکمیل نکند پای کار
جهادیاش چه علمی و چه سیاسی و... کم میآورد. مفهوم دانشجو از 32 تا 93 خیلی
تغییر کرده است. دانشجوی امروز باید با تراکم بالا بداند. اگر متعلق به فضای دینی
است که وظیفهی سنگینی در رشد به سوی تمدن اسلامی دارد. اگر حتی با نظام اسلامی
زاویه دارد هم باید لااقل اندازهی سه یار دبستانی از استقلال کشورش خوشحال باشد.
من نزدیک بود سرم را به دیوار بکوبم وقتی که دکتر ظریف در دانشگاه تهران گفت که
آمریکا میتواند با یک دکمه تمام سیستم های دفاعی ایران را از کار بیندازد؛ عدهی
زیادی از دانشجویان غیرمنطقی غربگرا که خیلی عقبافتاده تشریف دارند سوت و هورا
کشیدند. من به این دوستان هم توصیه میکنم دستکم منطق داشته باشید. سوت وکف برای
یک جمله که ایران را ذلیل میخواهد. کجای عالم برای این جمله سوت میزنند؟ نکتهی
دیگر مطالعه است. کم مطالعه میکنیم. در روزگار آلوده به رسانههای مدرن موبایلی
و... جای مطالعه کم شده است. اگرچه دیگر کتابخوان بودن چپگراها و بیسواد بودن
حزباللهیها فقط یک حرف چرند است و اعتباری ندارد. امروز دانشهای کم بلای جان
جنبشهای دانشجویی است. بلای جان بسیجیها دستور گرفتن از بالا و تعطیل کردن بساط
اندیشیدن است. به همه نسبت نمیدهم. اما این مشکل وجود دارد. فکر مدیر شدن بلای
دیگر است که محافظهکار میکند همه را. حضور در عرصههای فتح نشده هم بسیار موثر
است. بلای جان زاویهدارهای با نظام هم بیمنطقی و کمی هم ترس است. بسیاری از کرسیهای
آزاداندیشی در دانشگاه به خاطر عدم همکاری دوستان اپوزوسیون شکل نمیگیرد. موتور
این بچهها خیلی دیر روشن میشود. فراموش کردن پرچم استقلال ایران هم آفت این گروه
است. غربدوستی هم حدی دارد. نباید اجازه داد که جو ذلتبار تسلیم در برابر غرب
تشکّلهای چپی را فرا بگیرد. یک سیاستمدار اصلاحطلب در دیدار با بسیجیها میگفت
اصلاً همهی این جریانهای دانشجویی ضداستکباری و مسلمانی را ماها راه انداختیم.
حالا افتاده دست شماها. خوب نکته همین است که چرا بدنهی اصلاحاتی دانشجویی این
قدر دور شده از فضای استقلالطلبی و استکبارستیزی. این خودش نکته ای است.
راه، سخت است دیگر. باید از خدا خواست که افتخار
طی کردن راه صعب تمدن اسلامی را به ما عطا کند. دانشگاه پدیدهیی مدرن بود در
هنگام پدیدار شدن در ایران. انقلاب اسلامی هم مدرن بود وقتی سر از پاریس درآورد
رهبرش. نمیدانم... شاید مدرنیته سراسر ظلمت باشد. قضاوتی ندارم. اما به هر حال
انفجار نوری در این ظلمات باعث شد که دانشگاه ظلمانی به سوی نور حرکت کند. نا این
انفجار به شکلگیری نظامات تمدن اسلامی برسد راه زیادی باقی است. والسلام
پسنوشت : این مطلب در نشریهی پنجاهوهفت چاپ شده است.