انتقامِ شوخی، انتقامِ جدّی
عنوان فیلم، یعنی لاتاری، در اصل هیچ ربطی به خود لاتاری ندارد. از همین نقطه، حقّهباز بودن آغاز میشود. عنوان فیلم، دهانپُرکن و پرطمطراق است. اگر اسم فیلم را میگذاشتند «پشت صحنهی شرکتهای مدلینگ در دبی»، حتماً جذّابیت نام کنونی فیلم را نداشت. این اسم، در گیشه و در بین مردم، اسم پیشبرنده و گولزنکی است.
«ناموس ما را میبرند». این جمله محور قصّه است. این هم فریبی بیش نیست. کدام «ناموس»؟ کدام «بُردن»؟ آیا هر دختری از هر خانوادهیی ارزش جانبازی دارد؟ شیوهی بردن این دختر چگونه است؟ او را به زور بردهاند؟ فیلم به ما میگوید که یک پدر دخترش را میفروشد. آن دختر هم نسبت به فروخته شدناش تقریباً آگاه است. آیا دختری امروزی که در آژانس هواپیمایی کار پیدا کرده، نمیفهمد و تشخیص نمیدهد که کار برای یک شرکت مدل و فشن در امارات، مقدمهی ورود به عرصهی صنعت سکس است؟ صنعت سکس و قاچاق انسان و بردگی مدرن و این تیترهای گلدرشت را هم که رها کنیم. پرسشی مطرح است. آیا دخترک حدس نمیزده است که در حاشیهی دلبریهایش روی استیج ممکن است پیشنهاد ازدواج به او بشود؟ آیا دخترک گمان میکرده در پشت صحنهی استیجهای مدلینگ، جوّی در مایههای اردوی راهیان نور و آیین دعای کمیل حاکم است؟ غلط از این واضحتر هم میشود؟ چهطور ما به عنوان مخاطب چنین حماقتی را از فیلم بپذیریم؟ یک چنین درّهی گشادی را در فیلمنامه، چهطور باید پُر کرد؟ ما با پدر و دختری مواجه هستیم که خودشان شرف انسانی و ایرانی ندارند. فیلمساز در قصّه این را نشان میدهد اما در شعاربازیهای فیلم چیز دیگری میگوید و این دختر را به عنوان ناموس مملکت جا میزند. باری، فرض میکنیم که ناموس ایران را بردهاند. چه کسی این ناموس را برده؟ چیزی که فیلم در دیالوگهای شخص اطلاعاتی ارایه میدهد این است که شرکتهای پوششی این کار را انجام میدهند. چیزی که فیلم نشان میدهد این طور است که یک فرد به نام سامی (مهدی زمینپرداز) خلاصهی همهی پروندههای قاچاق انسان است که با دو روز تعقیب و مراقبت در حد کودکستان، خودش را لو میدهد. پسرک فوتبالیست با رفیقاش سوار بر موتور، آمار کامل سامی را میگیرند. سامی، با هدیههای «بزرگ» سراغ دختران میرود و با سطحیترین شکل ممکن، دخترهای مختلف را اغوا میکند. البته دوربین در دوردست ایستاده و با لنز تله صحنه را از دور میگیرد. دیالوگ سامی شنیده نمیشود. تصویری کلیشهیی از خوشوبش و مثلاً اغوا ارائه میشود و ما باید باور کنیم که سامی به همین شکل دختران را گول میزند و از ایران خارج میکند. این کار فیلمساز، در اصل توهین به قاطبهی دختران ایرانی است. دخترانی که در حد یک کودک تشخیص ندارند. این کارِ فیلمساز، علاوه بر توهین، تقلیل حماقتبار و سهلانگاری پروژهی پیچیدهی قاچاق انسان است. اگر کشف خط و ربط واسطههای خروج دختران از ایران به این آسانی بود؛ که خیلی پیشتر از این با یک فوت دستگاه امنیتی کشور، شبکهی قاچاق متلاشی میشد.
دخترک به دبی میرود و جنازهاش برمیگردد. باید باور کنیم که جنایتی رخ داده است. چگونه؟ هرگز نمیفهمیم. ظاهراً دخترک خودکشی کرده. با سینما مواجه نیستیم. با اخبار «سرگرمکننده»ی صفحهی حوادث روزنامه مواجهیم. از این «جنایت» و از این خودکشیِ مثلاً مبتنی بر شرف، هیچ تصویری دیده نمیشود. فیلمساز به خود زحمت نمیدهد که روایت این پیشنهاد بیشرمانه یا تجاوز یا ازدواج _ ما که دقیقاش را نمیدانیم _ و در ادامهاش خودکشی «حیثیتی» را حتّی به صورت رادیویی برگزار کند. فیلمساز برای برگزاری یک «انتقام» عجله دارد. ای کاش این عجلهی «مقدّس» را برای شروع قصّهاش میداشت و نیمساعت ابتدایی فیلمش را به بیهودهگویی تصویری از تاب خوردن پسر-دختری نمیگذراند. حالا دخترک مرده است. پدر دخترک یک بیشرفِ اغراقشده است و حاضر به همکاری با قانون نیست. بیشرفیِ پدر دخترک با این غلظت، آزاردهنده است. متأسفانه لحن فیلم به گونهیی نیست که حس شود این پدر در میان پدران ایرانی یک استثناء است. این غلط لحنی فیلم هم از کارنابلدی مهدویان میآید. در هندسهی فیلم لاتاری پدر دخترک غیرت ندارد و برادر دخترک در بند است. این تمهیدها گریز فیلمساز از شبیه شدن به آثار سینمایی مشابه است. فیلمساز دست و بال برادر دخترک را بسته تا قیصر کپی نشود و غیرت و شرف پدر را به کل از او دریغ کرده تا نامزد-دوستپسر دخترک، ساعد سهیلی، برای آشوب و انتقام توجیه عرفی و «ملّی» داشته باشد.
فیلم تا پیش از رفتن به دبی حرفی برای گفتن ندارد و البته پس از رفتن به دبی هم حرفی برای گفتن ندارد. «مربّی» و نامزد دخترک با هم متحد میشوند. وجه اشتراک این دو چیست؟ تکبیر پس از نماز با مشت گره کرده، کندن برچسبهای تخلیهی چاه از در و دیوار و لگد زدن به پشت بازیکن فوتبال، کل برنامهی فیلمساز برای ارایهی «جزئیات» شخصیتپردازانهی شخصیت مربّی _ موسی _ است. این نوع شخصیتپردازی به زعم فیلمساز شخصیتپردازی مینیمال است. به این معنا که گمان فیلمساز این گونه است : شمای مخاطب در بیرون از فیلم تیپ کاراکتر موسی را میشناسید. یک حاجی مسجدی «انقلابی» نمازجمعهیی جبههیی. حالا منِ فیلمساز با چند کُدِ تصویری همین آدم را وارد قصه میکنم. این گمان فیلمساز غلط است چون در دنیای سینمایی چیزی مفروض نیست و باید همه چیز را از اول بنا کرد. دقیقترین چیزی که به عنوان جزئیات کاراکتر موسی در فیلم بیان میشود ناسزایی است که بازیکن فوتبال به مربی میگوید. او موجی است. مربّی موجی، کلیشهیی است که از آژانس شیشهیی آمده است. هر چه در فیلم پیش میرویم موجی بودن مربّی واضحتر میشود. فیلمساز، بیرحمانه، بار جنون خود را در به تصویر کشیدن سطحیترین وجه انتقام بر دوش قهرمان بیچارهاش میگذارد. این بدین معنی نیست که لاتاری موفق شده یک مربّی موجی را ساخته و پرداخته کند بلکه موجی نمایاندن موسی، امری ناخواسته است. جنون فیلمساز در حرکت به سمت پایانبندی آغشته به خون، باعث دیوانهنمایی موسی میشود. تنها کسی که در قصّهی فیلم لاتاری به او ظلم میشود، موسی و به تبَعِ آن آدمهای واقعی تیپ موسی است. شکی نیست که مهدویان از این تیپ دل خوشی ندارد. کمدی ناخواستهی تیپ موسی که پیشتر با شمایلی دیگر در احمد متوسلیانِ ایستاده در غبار _ با شدت بسیار کم _ و «کمال»ِ ماجرای نیمروز _ با شدت زیاد _ دیده بودیم. موسی در لاتاری پس از قضییهی دخترک به دلیل نامعلومی تصمیم میگیرد تا «آخر» قضییه _ یعنی تا کجا مثلاً ؟ _ با نامزد دخترک همراه باشد. به تأسی از حاج کاظم ماشین خود را میفروشد. از خانواده خداحافظی میکند و همراه پسرک راهی امارات میشوند تا در راه اعادهی حیثیت «ایرانی» فداکاری کنند. حرکت، از اساس حماقت است. فیلمساز کجا ایستاده؟ معلوم است؛ در غبار! مهدویان به ایستادن در غبار عادت کرده. دوربین خود را پشت یک شیء مزاحم قایم میکند و آدم قصّهاش را از دور دید میزند. اگر مهدویان بلد بود که آدم بسازد لاجرم بلد میبود که دوربین خود را به او نزدیک کند و با میزانسن داستان بگوید. به یاد بیاوریم صحنهی شکسته شدن شیشه درآژانس را که حاج کاظم و حاتمیکیا باورپذیرش کردند. ما همدل و همراه حاج کاظم از حرفهای رییس آژانس جگرمان سوخت. اما در لاتاری چه میبینیم؟ ساحتِ «چگونه میبینیم» بماند برای مجالی دیگر. عمدهی مشکل بر سر همین «چه»ی ماجرا در لاتاری است و بحث به ساحت «چگونه» نمیرسد.
موسی و پسرک با آدم اطلاعاتی (فرخنژاد) جلسه میگذارند که به شوخی شبیه است. چه طور ممکن است این اطلاعات روزنامهیی به گوش دختر نخورده باشد؟ موسی با شنیدن این اخبار دچار چه تحولی میشود؟ حتی اگر موسی را _ به خواست فیلمساز _ همین آدم اهل دیدن اخبار بیستوسی، روزنامهی پانصد تومانی سیاه و سفید _ کیهان _ و شعار و تکبیر پس از نماز جماعت هم بدانیم، که خود کاریکاتوری توهینآمیز از یک تیپ میانسال مذهبی حامی نظام است؛ باز هم موسی در قامت این تیپ ناقصالخلقهی کاریکاتوری، رفتار احمقانه و متناقضی دارد. تمام دوستانش در سازمانهای مهم نظام هستند و او برای هر کاری به آنها مراجعه میکند. روشن نیست خود او که ظاهراً مدتی مسئولیت داشته، به چه علت کنار کشیده و به «مربّی»گری بسنده کرده است. حال او که اهل صلاح و مشورت نمایانده میشود پس از گرفتنِ مشورت، درست ضدّ مصلحت توصیهشده عمل میکند. جدای از اینکه قصد دارد جان خود را فدای توهّم یک انتقام بکند؛ سوال اینجا است که آیا موسی کوچکترین درکی از منافع ملّی دارد یا خیر؟ در آژانس شیشهیی چفت و بست قصه به گونهیی بود که هیچ راهی جز پرواز فوری عباس به لندن وجود نداشت. اما در لاتاری چه؟ در لاتاری فرخنژاد پرده از پیوند پنهان میان داعش و گروههای تکفیری و باندهای پولشویی برمیدارد و میگوید بحث صنعت مدلینگ، سکس و بردگی مدرن به کلی یک پوشش برای آن اهداف پیچیده و مخوف است. فیلمساز مدعی ما کاری با این حرفها ندارد. رگ «غیرت»اش در همین حد باد میکند که کاریکاتور انتقام را ترسیم کند؛ نه اینکه باغیرت و حمیّت واقعی، فیلمی بسازد و بحث فنی و پیچیدهی پولشوییِ متصل به تروریسم تکفیری را در قامت یک فیلمنامهی پژوهششده و محققانه، مطرح کند.
به دبی میرویم. نادر سلیمانی دوست موسی و اطلاعاتی است که به ظاهر راننده است. همصحبتی با این راننده تمام عملیات اطلاعات-شناسایی موسی در دبی است. فیلمساز، دبی را با گشت زدن در بزرگراهها نشان میدهد. برج خلیفه را به بینندگان از دور و با دوربین در حرکت معرفی میکند. کارکرد دراماتیک معرفی معروفترین برج جهان در قصّه چیست؟ کارکرد سینمایی این همه دور زدن بزرگراههای شهر و حرفهای بیهوده درباره نظم خیابانهای دبی چیست؟ تصاویر مهدویان از دبی حتی توریستی هم نیست. توقع زیست فیلمساز در فضای قصّه که به طریق اولی باطل است. تصاویر مهدویان از دبی «سبک» تازهیی به نام تصاویر «عجله»یی و «بزندررو»یی است. از کیفیت تصویربرداری در دبی اینگونه برمیآید که گروه سازنده بیش از یک هفته در دبی نبودهاند.
تنها چیزی که از حال و هوای دختر در دبی مطرح میشود صوت مکالمهی او با سامی است. سامی خواستگاری پسر خلیفه را مطرح میکند. دختر چندان تعجبی نمیکند و پس از چند جملهی سست در انکار قصد ازدواجش در دبی، صرفاً حرف از برگشت به ایران میزند. همین مکالمه میرساند که دخترک کاملاً در جریان کار پشت پرده قرار گرفته است. فاصلهی روحیهی دختر در آن فایل تلگرامی که پیشنهاد سامی را مبنی بر ازدواج با حمد رد کرد؛ با روحیهیی که منجر به خودکشی شود؛ زیاد است و این پُر شدن این فاصله، به کلی در فیلم نادیده گرفته شده درحالیکه کلید قصّه است و مفهوم جنایت و انتقام پس از آن، بر این نکتهی کلیدی بار میشود. نادر سلیمانی که با چند بار چرخ زدن در هتل و خیابان آمار ریز و درشت باند سامی و باند شیخ حمد را درمیآورد؛ چهطور پیش از خودکشی دختر به فریاد او نرسیده است؟ البته اگر اصلاً فریادی در کار بوده. فیلمساز به ما نمیگوید که آیا شیخ حمد پیشنهاد ازدواج به دختر ایرانی داده یا پیشنهاد کنیزی داده یا به او تجاوز کرده است. سکوت قصّه در این باره قابل پذیرش نیست. قرار است مجازات کنیم و با انتقامکشی آدمهای قصّه همراه شویم اما نباید بدانیم که چه جرمی واقع شده و مجرم چه کسی بوده است. فرخنژاد اطلاعاتی سر میرسد و مانع چاقوکشی موسی میشود. بلیط برگشت برای این دو نفر را در دست داشته و قصد دارد به این عملیات احمقانه خاتمه دهد درحالیکه نمیداند تا دقایقی دیگر فیلمساز قرار است خود او را درگیر این عملیات کودکانه کند.
به پایانبندی میرسیم. سر تا پا غلط. یکسره آبروریزی ملّی. حماقت بیحدوحصر. دو انتقام _ دو ترور بینالمللی _ در کار است. عملیات کوچکتر بر عهدهی ساعد سهیلی و عملیات اصلی بر عهدهی موسی است. چرا فرخنژاد که ظاهراً آدم اصلی اطلاعاتی است نرفت تا جلوی موسی را بگیرد. قتل سامی چهقدر اهمیت داشت؟ آیا شیخ حمد محافظ ندارد؟ موسی چه طور به شیخ حمد رسید؟ مهم نیست؟ رگ فیلمساز باد کرده و باید یک عرب پولدار اماراتی را بکشد تا آرام شود. برای سازندگان لاتاری متأسفم. گناه شیخ حمد نه در ساحت تصویری بلکه در حد چند دیالوگ هم تبیین نمیشود. موسی در پیادهرو با جنازهی حمد معرکه میگیرد. این صحنه برای سینمای ایران کابوس است. پایانبندی لاتاری تلاش کثیفی است که چند دهه زحمت فیلمسازان ایرانی را بر باد میدهد و کابوسی است که بیرون از ساخت قصّه و فیلم، در واقعیت ایرانِ روبهجلوی امروز، به شدّت، ضدّمنافع ملّی کار میکند. منطق لاتاری منطق داعش است منهای انسجام داعش. منطق لاتاری برباددهندهی حرمت جانهای مدافعان حریم انسانیت و مدافعان حرم است. در روزگاری که رسانههای گردنکلفت جهان اینگونه ترویج کردهاند که ایرانیها و مسلمانها تروریست هستند؛ سازندگان لاتاری به جای تبیین حقیقت ایرانیِ مسلمان، کاری کردند که در تصدیق ادّعای پوچ آن رسانههای خبیث است. نیت آن رسانهها مشخص است اما نیت سازندگان لاتاری چه بوده است؟ اگر در قصّه به جای شیخ حمد، یک تیپ آمریکایی بود باز هم فیلمساز جرئت میکرد که همین بلا را سر او بیاورد، یا اینکه عرب بودن شیخ حمد و گرایش عربستیزی در خشونت شرمآور پایان فیلم موثر بوده است؟ راستی جریان لاتاری چه بود؟ ساعد سهیلی در لاتاری شرکت کرده بود. بامزه اینکه او جایی در اوایل فیلم اُکتبر را اِکتبر تلفّظ میکند اما جایی دیگر در دبی با آن حال زار، کلمهی لاتاری را از میان صحبتهای ترامپ تشخیص میدهد. ترامپ لاتاری را لغو کرد. چرا؟ چون ترامپ معتقد است در میان برندگان لاتاری تروریستهای مسلمان بیدردسر وارد آمریکا میشوند. فیلم لاتاری میتواند سندی باشد در دستان ترامپ برای درستی کاری که با قرعهکشی لاتاری کرد.
در فیلم لاتاری هیچ دختری از چنگال شبکهی فساد نجات داده نمیشود. این امکان برای فیلمنامهنویس وجود داشت که به جای این پایانبندی مضحک، احمقانه و خطرناک، پایانی انسانی و عقلانی را تدارک ببیند که در آن، حیثیت دختران اسیر این شبکه حفظ شود و مثلاً به کشور بازگشت داده شوند. تنها دختری که در دبی دیده میشود دختری تاجیک است که به شبکهی قاچاق وفادار است. پس از برگزاری انتقامها، در درون فیلم و در واقعیت بیرون از فیلم چه اتفاقی میافتد؟ آیا دغدغهی غیرت موسی و پسرک و فرخنژاد برآورده میشود یا اوضاع بدتر میشود؟ دیالوگ مضحک و بیربط فرخنژاد دربارهی خلیج فارس، کمدی بودن موقعیت انتقام را فریاد میزند. موسی را هم در نماهای انتهایی فیلم فقط از دریچهی رسانههای عربی میبینیم که ایرانهراسی جزو کارویژهشان است. موسی در قاب اخبار تلویزیون عربی تنها است. مهدویان قهرماناش را دوست ندارد. تماشاچی به خواست فیلمساز، در جایجایِ فیلم به موسی پوزخند میزند. مثلاً جایی که به مجری بیحجاب تلویزیون نگاه نمیکرد حالا هم موسی در موقعیتی هراسانگیز و در عین حال کمیک قرار میگیرد. ظاهراً فیلمساز از خودِ حاجموسی انتقام میگیرد. او موسی را به دست شکنجه و اعدام دولتهای عرب خلیج فارس سپرد و باعجله برمیگردد تا گیشه، محبوبیت و لابد جایزه درو کند. به جایزه فجر که نرسید اما گیشه و محبوبیت ممکن است. پایانبندی لاتاری در واقعیت به چه چیز میانجامد؟ هیچ. قاچاق انسانی ادامه دارد. دبی با قدرت ادامه میدهد و از دولت ما شکایت میکند. هنر سازندگان لاتاری این بود که با یک فیلم سنگی را به چاه انداختند که صد عاقل نمیتوانند آن را بیرون بیاورند.