پیمودن راه، تنهایی سخت است. اگر راهی باشد و راهِ خوبی هم باشد؛ پیمودن راه، تنهایی سخت است. آدمِ مسافر غریب است. دل‌تنگ می‌شود. کم می‌آورد. راه را گم می‌کند. حالا این که خوب است. فرض کن راهی در کار نباشد و تو پا در مسیر سنگلاخ و بیابان بگذاری و باز هم تنها باشی. دیگر کار وحشت‌ناک سخت می‌شود. آدم‌های کم‌یابی وجود دارند که پا در مسیر راه‌هایی می‌گذارند که فقط خودشان تهِ مسیر را می‌بینند. امثال من اگر راه درست را هم پیدا بکنند باز درست و حسابی راه نمی‌افتند. وسط راه خسته می‌شوند. نباید خسته شد. خوب شد ما امام را دیدیم. او راهی را رفت که کسی نرفته بود و جز او کسی نمی‌رفت. امام را اراده‌ی پولادین‌اش امام کرد. اراده و فقط اراده است که می‌تواند آدم را پای راه نگه دارد. اگر حال آدم، عادی باشد فقط چند کیلومتر می‌دود اما اگر گرگ دنبالش بیاید خدا می‌داند چه قدر خواهد دوید. چرا ما گرگی را عقب خود نمی‌بینیم؟ چرا ما گرگِ عقب خودمان را که حتماً هم هست نمی‌بینیم؟ مهلک‌ترین آفت حزب‌اللهی بودن همین است که بهشت را توی مشتت حس کنی و جوری که خودت را گول بزنی به خودت القا کنی که ما که توی بهشت جا داریم؛ حالا چرا سگ‌دو بزنیم. مشکل همین است که خوش‌خیال هستیم. من که این جمله‌ها را می‌نویسم خودم می‌دانم وضع خودم چیست. خطاب اول به خودم است. یادآوری‌اش هم لازم نبود. در ذیل همین کلی به یک امر جزئی هم اشاره‌یی می‌کنم. قضییه این است. یک پدر دل‌سوز به فرزندش نصیحتی می‌کند. داستان از این قرار بوده که فرزند نوجوان یا کودک به پدر می‌گوید که در صف نان یا اتوبوس بودیم که مردی پیچید به بازی و حقّی را ناحق کرد. من جلوی‌اش درآمدم و نگذاشتم. پدر به فرزند می‌گوید مگر کس دیگری آن‌جا نبود. به تو چه ربطی داشت؟ دنبال دردسر می‌گشتی؟ همین دیالوگ‌های رسوب‌کرده در ذهن و روح ایرانی‌ها فاجعه آفریده است. این نصیحت‌ها روح تلاش و حق‌گرفتن را از بین برده است. همان حکایت "بابا نان دادِ" ما و "من می‌رومِ" ژاپنی‌هاست دیگر. حزب‌اللهی‌ها! گرگِ پوسیدن نظام از درون عقب ماست. گرگِ فساد عادت‌شده عقب ماست. گرگِ همه‌چیز را گربه دیدن، گرگِ همهِ معترضان را مسعود رجوی دیدن، گرگِ تعرب بعد از هجرت در زمینه‌ی برخورد با مردم، گرگِ اراده‌ی قوی جهّال وهابیت و فرقه‌های باطل، گرگِ فراموش کردن شهدا در حالی که دم از شهدا می‌زنیم؛ گرگِ عادی‌شدن خیانت‌ها و جنایت‌ها عقب این نظام و مملکت است. حال اگر می‌خواهید بفهمید اگر هم نه که نه. بیچاره آن بچه‌حزب‌اللهی‌یی که یک راه درست را تنهایی می‌رفت. آن‌قدر تنها شد که برید. از خیلی‌چیزها برید. او فریاد می‌زد ولی ما به او می‌گفتیم نه به صلاح نیست. برای این‌که دیگر کسی وسط راه از اصل راه دل‌زده نشود باید نگذاشت که هیچ‌کس تنها و بی‌کس دچار جاده‌ی نقد نظام شود.